مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

داستان عاشقانه شعله در دل تاریکی

پنجشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۳، ۱۲:۰۵ ق.ظ

داستان عاشقانه: شعله‌ای در دل تاریکی

 

در شهر کوچکی که در دامنه کوه‌های سرسبز پنهان شده بود، دختری به نام نیلوفر زندگی می‌کرد. نیلوفر دختری هنرمند بود که روزهایش را با نقاشی و طراحی روی پارچه‌های ابریشمی می‌گذراند. او با وجود لبخند همیشه‌اش، دلی شکسته داشت؛ چرا که نامزدش آراد، به دلایلی که هیچ‌وقت توضیح نداده بود، او را ترک کرده و شهر را برای همیشه پشت سر گذاشته بود.

 

چند سالی از آن ماجرا گذشت و نیلوفر با سختی، اما با عزمی راسخ، زندگی‌اش را ادامه داد. او به گالری محلی دعوت شد و آثارش توجه بسیاری از مردم را جلب کرد. در یکی از همین نمایشگاه‌ها، مردی به نام کامران از راه رسید. او مهندسی بود که برای پروژه‌ای کاری به شهر آمده بود. نگاه عمیق و احترام‌آمیز او به نقاشی‌های نیلوفر، چیزی در قلب او زنده کرد.

 

کامران با شوق درباره آثار نیلوفر صحبت می‌کرد و از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا از او بیشتر بداند. نیلوفر ابتدا محتاط بود، اما کم‌کم متوجه شد که کامران، مردی است با قلبی پاک و شفاف، کسی که به جای زخم زدن، مرهم دل است.

 

روزی کامران او را به پیاده‌روی در میان کوه‌های اطراف دعوت کرد. نیلوفر ابتدا تردید داشت، اما دعوت او را پذیرفت. در آن پیاده‌روی، کامران از داستان‌های زندگی‌اش گفت و به نیلوفر اعتراف کرد که همیشه شیفته افرادی بوده که با هنرشان زندگی را زیباتر می‌کنند.

 

با گذشت زمان، رابطه آن‌ها عمیق‌تر شد. نیلوفر کم‌کم به این باور رسید که شاید دوباره می‌تواند به کسی اعتماد کند و عشق را در دلش زنده کند.

 

اما درست زمانی که همه‌چیز به خوبی پیش می‌رفت، آراد به شهر برگشت. او با پشیمانی به نیلوفر گفت که اشتباه بزرگی کرده و هنوز عاشق اوست. نیلوفر با قلبی مضطرب، میان گذشته و آینده‌اش گرفتار شد.

 

یک شب، او در کنار بوم نقاشی‌اش نشست و تمام احساساتش را روی بوم کشید؛ یک آسمان آبی پر از ابرهای سنگین، با نور خورشیدی که از لابه‌لای ابرها می‌تابید. وقتی نقاشی تمام شد، فهمید که دیگر نمی‌خواهد در تاریکی گذشته زندگی کند.

 

او با شجاعت، آراد را ملاقات کرد و گفت:

"من روزی فکر می‌کردم زندگی‌ام بدون تو معنایی ندارد، اما یاد گرفتم که عشق فقط با احترام و وفاداری ارزش دارد. من گذشته را بخشیده‌ام، اما آینده‌ام را با کسی می‌سازم که در تاریکی‌های زندگی، شمعی برای روشنایی باشد."

 

چند ماه بعد، نیلوفر و کامران در میان همان کوه‌ها، در یک مراسم ساده و صمیمی، عشق‌شان را جشن گرفتند. حالا نیلوفر نه‌تنها هنرش را به شکوفایی رسانده بود، بلکه قلبش را نیز دوباره پر از امید و عشق کرده بود.

  • صالح کعبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی