
حس کردم صورتم خیس شده، خیال کردم کسی برایمان آب آورده و در آن تاریکی که به خوبی کسی را نمی دیدم، گفتم آب آب ولی از آب خبری نبود ، بله یکی از بچه ها که طرف تانکر آب رفته بود شلوارش خیس شده بود و از کنار صورتم عبور کرده و صورتم را خیس کرده بود.
نشستم و به بعضی از مجروهان کنارم نگاه کردم آنها بعلت خون ریزی زیاد تشنه تر از ما بودند، بعد یک نگاهی به تانکرآب انداختم که از دور مثل شبح در تاریکی بود، تقریبا 50متر و یا بیشتر با ما فاصله داشت و کسی انجا نبود، عراقیها همه بچه ها را متفرق کرده بودند و همه را به آخر سالن که ما بودیم جمع کردند. من به رفقایم گفتم من می روم آب از تانکر می آورم، بچه ها گفتن آنجا نرو، عراقیها پیش تانکر هستند و تو را می کشند، من گفتم باید بروم و وقتی بلند شدم چند قدمی برنداشتم که دیدم جلوی چشمانم سیاهی می رود و بعلت ضعف بدنی روی زمین افتادم، آخر دو روز هست که عراقیها آب و غذا به ما ندادند و شب قبل از اسارتم بعلت اینکه دوستم شهیدشده بود شام هم نخورده بودم چندساعتی غش کرده بودم بچه ها یک نفر که پیراهنش خیس بود آورده بودند که آب پیراهنش را دردهانم چلاندن که به هوش آمدم به سختی نفس می کشیدم مرگ مثل خواب میماند فقط با گناه کردن مرگ برای انسان سخت می شود ، ارام ارام نفس کشیدنم خوب شد. وبطرف تانکر حرکت کردم بچه ها هرچه مانع شدن قبول نکردم و کنار دیوار را گرفتم و رفتم، یک زیرپوش مشکی داشتم که پدرم آخرین باری که به خانه رفته بودم برایم خریده بود استتار خوبی بود، وقتی به 25 متری تانکر رسیدم یکی از بچه ها را دیدم که از دست آویزانش کرده بودن و ناله ضعیفی می کرد، بنظرم فرار کرده بودکه عراقیها گرفته بودنش ، با صدای ضعیف گفت کجا می روی گفتم می خواهم آب بیاورم گفت تو دیونه هستی حالا تو را بعلت فرار می کشند، من به او گفتم نترس خدا با ماست برای تو هم آب میاورم، شروع بحرکت کردم نزدیک تانکر رسیدم تانکر یک متر در یک متر عرض و طولش بود که یک دریچه کوچکی داشت این تانکر کوچک برای تقریبا 1000نفرخیلی خیلی کم بود هشت نفر از بچه های خودی بعلت ضعف یا ازدحام زیاد زیر دست پا شهید شده بودند، زمین خیس بود ولی بچه ها تشنه شهید شده بودند.
دو سرباز عراقی کنار تانکر تکیه داده بودند و سیگار می کشیدند من پایین تانکر دراز کشیدم تا من را نبینند وقتی عراقیها شروع به قدم زدن کردن من چفیه را دور گردنم باز کردم و به آرامی چفیه را از دریچه بالای تانکر در آب فرستادم و زود به آب رسیدم، تانکر به اندازه کافی پر از آب بود تا چفیه رو به سطح اب برسونم، بیاد بچه ها افتادم که چندساعت ازدهام کردند آخر ربع تانکر هم آب نخوردند و نگذاشتن دیگران آب بخورند و لعنت به بعثیها ، که اینچنین کاری را ترتیب داده بودندکه بچه ها را بکشتن بدهند. چفیه را از آب بیرون آوردم و آب کثیف چفیه را چلاندم وبعد به آرامی چفیه را دوباره در تانکر فرستادم و از تانکر بیرون آوردم و در دهانم چلاندم آب گوارای بود ، بعد بخودم گفتم آب رودخانه فرات؟ بیادابوالفضل العباس افتادم که می توانست آب بخورد ولی آب فرات نخورد فقط نگرانیش این بود اول برای کودکان تشنه آب ببرد، چقدر ابوالفضل صبرزیاد و ایمان قوی داشت و باوفا بود راست گفت امام حسین علیه السلام که هیچ یارانی بهتراز یارانم نیست حالا بفرموده امام خمینی رسیدم که «کل ارضا کربلا و کل یوما عاشورا» ولی من با ایمان ضعیفم شکست خوردم سالها یا حسین و یا ابولفضل گفتم و سینه زدم آخر یک کار مثل ابوالفضل العباس نتوانستم انجام بدهم همانجا اشکهایم جاری شد و جلو هق هق گریهام را گرفتم. کنار خودم یک کلاه آهنی سفید دژبانی عراقی بود که بعلت نداشتن بند او را انداخته بودند، آن را پیش خودم آوردم و شروع به پر کردن آب تانکر بوسیله چفیه بدون سرو صدا کردم بیشتر از یک ساعت طول کشید کلاه پر آب کردم در حال جمع کردن چفیه بودم که یکدفعه چراغ چند ماشین در داخل سالن تابید، من در سایه تانکر دراز کشیدم و کلاه آهنی را که پر از آب بود به تانکر آب نزدیک کردم که دیده نشود، چهار ماشین جیپ ارتشی داخل شدند چند سرباز عراقی اجساد مطهر شهدا را از جلوی راه ماشین کشان کشان پیش من آوردند، و من خودم را مثل مرده ، انداخته بودم ، زیر چشمی به اتفاقات نگاه می کردم 60 سرباز عراقی دو طرف ماشینها سریع دویدند، وبسوی بچه های مجروح و اسیر حمله کردند و با چوب و باتوم آنها را می زدند که عقب بروند و مجروحین هم زیر پای دیگران فقط صدایشان را خدا می شنید بعداز اینکه عراقیها از کتک کاری خسته شدند فرمانده عراقیها شروع به صحبت کردند که من بعلت دور بودن نمی شنیدم چه می گفت : بعداز ربع ساعت سوار ماشین شد و برگشت و وقتی نزدیک تانکر آب آمد ایستاد و گفت این کشته ها را فردا صبح بیرون ببرید، و بعد رفتن و مثل قبل باز همه جا تاریک شده بود، و دو سرباز بازهم دوباره سیگار روشن کردند و شروع به قدم زدن کردند من هم نمی دانم از ترس یا از ضعف بود یا اینکه در آب خوابیده بودم کل بدنم مثل بید می لرزید دندانهایم آنچنان به هم می خورد که ترسیدم سربازها بشنوند زود کلاه زیر لباسم پنهان کردم و بطرف بچه ها آوردم این غنیمت آب برای من و بچه ها خیلی با ارزش بود در برگشتن آن اسیر را ندیدم آرم آرام راه می آمدم و می ترسیدم آب از دستم بیفتد بعلت لرزشی که داشتم وقتی به بچه ها رسیدم کلاه به یکی دادم که نمی شناسم و گفتم بین خود تقسیم کنیدو زود کنار یکنفر چشمانم را بستم و از خستگی خوابم برد. زود صبح شد، عراقیها گفتن زود بیاید بیرون من وقتی از خواب بلند شدم کنارم را نگاه کردم دیدم یکی از بچه ها هنوز دراز کشیده بود، و با لبخندی شیرین به سقف نگاه می کرد من گفتم بلند شو عراقیها دارند میایند، یالله برویم بیرون ، دیدم محلی به من نمی گذارد ، دوباره گفتم : و دستش را گرفتم ، که بلند کنم دیدم تمام بدنش خشک شده بود و فهمیدم دیشب این سرباز امام الزمان با فرمانده محبوبش چه گفته که فقط لبخند زیبایش برای حسرت ما بجا مانده بود و این لبخند را برای نشانه دیدارش گذاشته بود، با دلی شکسته از سالن بزرگ بیرون آمدم. تمام اسرا را در صحرا و آفتاب داغ تیرومرداد گذاشته بودند که از آنها فیلمبرداری کنند و تا ساعتها طول کشید در سومین روز اسارت بود وبچه ها بیاد لب تشنه امام حسین علیه السلام با صدای بلند یا حسین یا حسین می گفتند عراقیها به هر کسی یا حسین می گفت : با پشت کلاه آهنی بر دهانش می زدند و دندان و دهن پر خونی می شد صحنه بدی بود، که بعثی ها درست کرده بودند، یاد چوب یزید افتادم که برلبان مطهر و مبارک سرور آزادگان امام حسین می زد . خدا لعنت کند تمام ظالمین جهان را .
امروز تاسوعای محرم و روز ابوالفضل العباس بود و سالگرد ورود آزادگان هم بود دوست داشتم این خاطره که به هم مربوط هستند در یادها زنده کنم ان شالله فاطمه الزهرا علیه السلام از من قبول کند الهی آمین.