بنام خدا
جنگ ما را از خانه و اموالی که جمع کرده بودیم جدا کرده بود، فقط لباسی که بر تن داشتیم با خود آورده بودیم، آن روزها آسمان شبهایش چقدر دل تنگ بود، دیروز در شهرمان در ناز و نعمت زندگی می کردیم و امروز در حسرت زندگی بسر می بردیم، همسایه های ما مثل ما بودند اصلا اینگونه زندگی کردن را نه باور داشتند و نه قبول می کردند، این مصیبت بزرگی بود که تا مدتها هضم کردنش از زهر حلاهل تلختر بود.
پدر باید از صفر زندگی را شروع می کرد بدون هیچ امکاناتی و بادستی خالی و تنها کجا می توان عقده دل رابگشاید! باور کردنی نیست خیلی سخت بود که دوباره لانه جدید جمع کنی، پدر به هر کاری دست می زد، استقامتش در زندگی درس زیادی به ما یاد داد، و پا روی غرورش میگذاشت، فقط می خواست نان حلال برای زن و بچه هایش بیاورد. ( الکاد علی عیاله من حلال کا لمجاهد فی سبیل الله: آنکه خانواده خویش را از حلال روزی می دهد مانند مجاهدی در راه خدا است.)
من در آن سال سریع سفید شدن موهای پدرم را دیدم من با خود می گفتم شاید پدرم غم و غصه دارد ، اما همیشه با لبخند با ما صحبت می کرد و برای همین در خانه چیزی نداشتیم ولی پدری داشتیم جای خالی همه چیز را با لبخند محبتش پر کرده بود. وقتی بزرگ شدم فهمیدم پدرم غم وغصه زیادی داشت ولی با لبخند غمه وغصه را نشان نمی داد.
دوست داشتم برای پدرم یک هدیه تولد بگیرم،در عالم بچگی با پسرخاله ام چند عدد آدامس و بیسکویت آوردیم و برای فروش بساط کردیم که تا روز تولد پدرم پول خوبی برای هدیه ی او فراهم کنم از اول عید شروع به کار کردم یک ماه گذشت و فروش خوبی داشتم، نهال امید در دلم جوانه زد و امیدوار شدم که پدرم را خوشحال میکنم یک ماه به تولد پدرم مانده بود و خبر عملیات رزمندگان اسلام در جبهه ها سر زبان های همه بود، هرروز عملیات پشت عملیات و دشمن را زمین گیر کرده بودند تا ده روز به تولد بابام ، رزمندگان نزدیک شهر خرمشهر رسیده بودند مسجد محله به وسیله ی ماشین ها، کمکهای مردم را جمع میکردند تا به رزمندگان بدهند من شهرم خرمشهر را دوست داشتم و پدرم را هم دوست داشتم، خیلی انجا ایستادم که بین دوتا عشق کدام را انتخاب کنم! بعد خودم را راضی کردم که کل سود پولم را که برای هدیه تولد پدرم جمع کرده بودم برای کمک به جبهه بپردازم و آرزوی موفقیت برای رزمندگان کردم و از مسجد خارج شدم این ده روز مانده به تولد بابام برای خوشحال کردنش روزی چندتا بوسش میکردم.
با این بوسها خاطرات مقدس روزهای خوش گذشته هنوز زنده است و صدام نتوانست آنها را از بین ببرد، من در قلبم آنها را با خود آورده بودم، این بوس ها خاطرات روزهای خوش بود که برای پدرم نثار میکردم، روز تولد بابام فراموش نمی کنم از بی حوصلگی پیش دایی کوچکم رفتم کنار جاده داییم ماشین ها را میشست منم کناری نشستم.
دل کوچکم سنگ که نبود! برای پدرم شروع به گریه کردن کردم که امروز نمیتوانم به او هدیه بدهم، داییم رادیو ماشین مشتری را روشن کرده بود و درحال ماشین شستن بود در همان لحظه از رادیو، مارش نظامی نواخته شدکه آزادی خرمشهر را رادیو اعلام کرد و همه ی مردم جشن گرفتن و در خیابان ها ریختند و با بوق ماشین ها خوشحالی هایشان را نشان یکدیگر میدادند، آن روز پدرم را دیدم که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید و اگر ده تا هدیه به او میدادم این چنین خوشحال نمیشد، تنها فقط خداست که میتواند تسلای دلها ما باشد.
روز تولدپدرم 3/خرداد/1313
سالگرد آزادی خرمشهر بر تمام عاشقان وطن مبارک باد