راه ذوالقرنین 6 جاسوس پیر
فردا، برای آشنا شدن با شهر و دریا، بیرون رفتیم؛ عصر همان روز، کنار دریا، یک قهوه خانهی قدیمی، که رو به دریا بود دیدیم. دوست داشتیم، همان جا، برای اولین بار کفیر بنوشیم. به شاگرد قهوه خانه، که لاغر و رنگ پریده بود، با اشاره گفتیم کفیر؛ او هم زود فهمید و سه شیشه کفیر، برای ما آورد و با ما شروع به حرف زدن کرد. ما نفهمیدیم چه میگوید؛ بعد گفت: ایرانی؟
گفتیم: بله. خندید و رفت. ما نفهمیدم، چرا او خندید. به اطراف، نگاه کردیم؛ پیرمردی خمیده، با ریش و سبیل به هم ریخته، که زردی دود تنباکو، روی سبیل و ریشش، معلوم بود، در حالی که چپقش را از تنباکو پر میکرد، با چشمان آبی اش، از پشت ابروی بلند سفیدش، ما را زیر نظر داشت.
سرگرم نوشیدنی کفیر شدیم؛ مزهی آن، مثل دوغ خودمان است؛ ترش و خوشمزه.
فروزان، هر جرعه که میخورد، میگفت: من یک سال جوانتر شدم! بعد ازآن، با شوخی گفت: پیرمردی، گریه میکرد؛ یک نفر به او گفت: چرا گریه میکنی؟ گفت: میترسم از دست پدرم، کتک بخورم. مرد گفت: چرا کتک بخوری؟ گفت: برای اینکه پدربزرگم را اذیت کردم. همه خندیدیم.
صاحب قهوهخانه، تقریباً پیرمرد 70 سالهای بود. یک پالتوی زردرنگ ،رنگ پریدهی روسی که سالها ازآن میگذشت پوشیده بود. و لباسهایش هم دو نوع بود؛ شلوار و کفشش، بهروز بود. بقیهی لباسهایش قدیمی تر بود. پیش ما آمد و گفت: ایرانی هستید؟
گفتیم: بله. بعد با لهجهی اصفهانی، با ما صحبت کرد. خیلی خوشحال شدیم که یک نفر در گرجستان، با ما فارسی حرف میزند.
گفت، دیپلمات شوروی، در ایران بوده و در جنگ جهانی اول، که در ایران مأموریت داشته 24 ساله بوده.
با حسابی که کردیم، حدوداً 97 ساله بود؛ ما خیال کردیم، 70 سال دارد. اگر دروغ نگفته باشد؛ میگفت جوانیاش به سبب کفیر است.
دربارهی کفیر، از او سوال کردیم. گفت: بوتهی کفیر، دانهای دارد، به اندازهی فندق، که از صحرای قفقاز، به دست میآید. 24 ساعت در شیر میگذارند؛ تخمیر میشود و مزهی شیر را مثل دوغ ترش و خوشمزه میکند.
به صاحب قهوهخانه، که اسم بلند بالایی هم داشت، گفتم: پس این پیرمرد چپق به دست، که از شما پیرتر نشان میدهد، احتمالا 120سال دارد.
گفت: این، برادر من است؛ تقریباً هم سن هستیم؛ ولی به علت مصرف سیگار، پیرتر دیده میشود.
رضائی گفت: کار او چیست؟
پیرمرد صاحب قهوهخانه گفت: در زمان شوروی سابق، ماهیگیر بود؛ اما چه ماهیگیری!
گفتیم: چرا؟
گفت: تور را در دریای بدون ماهی میانداختند و مشغول چپق کشیدن میشدند؛ حالا، ماهی بیاید یا نیاید، آنها فقط فکر حقوق سر ماه خود بودند؛
بعد پیرمرد گفت: ما، در حکومتی، زندگی میکردیم که تمام مملکت، دولتی بود و این روش حکومتی، برای ما بیچارگی آورد.
خلاصه، رضایی با مهربانی، از او پرسید: حالا حکومت شوروی، متلاشی شده و کسی به شما کاری ندارد؛ اگر در بارهی یکی از مأموریتهایتان، در ایران، تعریف کنید، خیلی خوشحال میشویم.
به دریا، چشم دوخت؛ به دور دستها، نگاه کرد و گفت: ما را برای مأموریت، در ایران، آماده میکردند؛ زبان فارسی، حتی لهجهی آن و همچنین اصطلاحات را هم یاد میگرفتیم؛ اسم من را، حاج تقی فولادی گذاشته بودند؛ در بازار تهران، حجره داشتم؛ از طرف سفارت، پول بسیاری زیر دستم بود؛ خیلیها را در زمان جنگ، اطرافم جمع کرده بودم که از من، کمک میگرفتند و به عنوان مردی نیکوکار، در محله و بازار، شناخته شدم.
- ۰۰/۰۶/۲۵