راه ذوالقرنین 7 جاسوس پیر
بعد از جنگ جهانی اول، که انگلیسها بعد از گرفتن نفت جنوب ایران، درخواست گرفتن امتیاز نفت جنوب شرق ایران را هم داشتند که در منطقهی سیستان و بلوچستان بود، به علت داشتن لهجهی اصفهانی، کسی تصور نمیکرد، من خارجیام؛ مردم فکر میکردند، من ایرانی، اهل اصفهان و مسلمان و متعهدم. برای همین، حرفم تاثیر داشت. شروع به تبلیغات، ضد انگلیس کافر کردم؛ که میخواهند، ایران واسلام را نابود کنند. مردم را ضد انگلیس، میشوراندم؛ به روزنامهها، فشار میآوردم و به آنها میگفتم، مگر شما مسلمان و ایرانی نیستید، که انگلیسها میخواهند نفت بلوچستان راغارت کند. خلاصه، آنقدر تبلیغ کردیم، که مجلس، رای به مخالفت امتیاز نفت به انگلیس داد و ما، پیروز شدیم. حالا نوبت ما بود که درخواست امتیاز نفت شمال ایران را برای شوروی بگیریم. آن قدر، از منافعاش گفتیم و آن قدر، به روزنامهها، فشار آوردیم و پول دادیم و مجلس را تا توانستیم، خریدیم که امتیاز نفت شمال ایران را به شوروی بدهد. به علت تغییر 180 درجهی روزنامهها و جو سیاسی در ایران، مردم فهمیدند، که کاسهای زیر نیم کاسه است؛ مصدق و یارانش هم امتیاز نفت را نه به انگلیس و نه به شوروی دادند وآن را راکد، گذاشتند؛ تا تکلیف روشن شود[1].
فروزان گفت: پس زبانت، برای جلب مردم بود. حاج فولادی گفت: بله همانطور است که میگویید.
رضائی گفت: آیا ایرانیان، زود جاسوس خارجی میشوند؛ یا فرق میکند؟
حاج فولاد گفت: سایر کشورها، فقط وطن دوستاند؛ ولی ایرانیها، هم وطن دوستاند هم اعتقادات دینی شان قوی است.
او گفت: چیزهایی مثل این که ما امام حسینی هستیم و یزیدی نمیشویم و غیره.
رضائی جلوتر رفت و گفت: چهطور آنها را راضی میکردید.
آقای فولادی گفت: اول، چند نفر دوست، برای آنها در نظر میگیریم، با هم دوست میشوند؛ بعد، به آنها پول میدهیم، پای آنها خرج کنند؛ ولی هدایت شده. در روزهای مقدس، مثل روزهای محرم، به تفریح میرویم؛ عرق را وارد سفره، میکنیم و بعد کاباره و زن و غیره. اعتقاداتشان را میگیریم، تا به وطن خود، تعصب نداشته باشند. بعد، با پول زیاد، آنها را فریب میدهیم.
آقای فولادی، بعد از آن حرفها، گفت: کجا، سفر میکنید؟
گفتیم: برای دیدن دنیا، از گرجستان، به روسیه میرویم و بعد، به اسکاندیناوی.
آقای فولاد گفت: به مسکو هم میروید؟
گفتیم: صددرصد خواهیم رفت.
او گفت: یک رفیق دارم، که در مسکو، زندگی میکند؛ فارسی بلد است و شما را در شهر، راهنمایی میکند. در ضمن، دکتر هم هست. یک نامه، به شما میدهم و سفارش میکنم، شما را راهنمایی کند. نامه را نوشت و لای کتاب کوچکی گذاشت که جلد چرم خشک ترک خورده داشت و کتاب را به من، هدیه داد. نام کتاب، آموزش روسی به فارسی بود که قبلاً، حاج فولاد، از آن استفاده میکرده. خیلی خوشحال شدم. در بارهی همه چیز، صحبت کردیم. در گوشهی نزدیک در ورودی قهوهخانه، یک تلفن بود؛ به خانهی خودمان زنگ زدیم و سلامتی مان را به خانوادهایمان خبر دادیم. از حاج فولاد، خداحافظی کردیم و بیرون، کنار دریای سیاه، قدم زدیم.
رضائی گفت: جاسوس قدیمی و کارکشتهای است.
فروزان گفت: درست میگویی؛ آن جایی که نیرو فراهم میکرد، جالب مخ زنی میکرد. بعد، فروزان گفت: این، همان دریای سیاه است، این هم آفتاب، که در آن، غروب میکند. بعد، رو به سوی رضائی کرد و گفت: نظرت چیست؟
رضائی گفت: اولاً، اگر من، جای ذوالقرنین بودم، لشکر بینوا را از کوههای سر به فلک کشیده، نمیآوردم؛ برای اینکه ما وقتی میخواستیم، از باکو، به تفلیس بیاییم، جادهی خطرناکی بود، و کوههای زیادی دو کشور را از هم جدا کرده و ما، مجبور شدیم، با هواپیما بیاییم. پس، نتیجه میگیریم، ذوالقرنین، از این راه نیامده، بلکه از راه باکو، که کنار دریای خزر است، راهش را ادامه داده؛
ثانیاً، قرآن فرموده: چشمه یا برکه؛ ولی این دریاست.
ثالثاً، ذوالقرنین، غرب عالم را فتح کرد؛ دریای سیاه، غرب عالم نیست. پس، راه را اشتباهی آمدهایم؛ ولی برای دیدن بد نیست.
فروزان، با لجاجت گفت: بهتر است، فردا صبح با قطار، وارد کشور روسیه شویم و به دریای آزوف برویم؛ شاید، علامتی از چشمهی آب حیات حضرت خضر، پیدا کردیم.
من به فروزان گفتم: کوههایی که از درون هواپیما، دیدم خیلی بلند بودند؛ لشکر ذوالقرنین، با اسب و بارشان، اگر غیرممکن نباشد، خیلی سخت است که از این کوهها، بالا رفته باشند؛ چون من، تجربه دارم؛ چند سال قبل، با دوستان کوهنوردم، از قلهی هزاره کرمان، صعود کردیم؛ با آن که ارتفاع آن، کمتر از 5000 متر بود، ولی خیلی سخت بود؛ سینه کش، در بیشتر کوه، امتداد داشت؛ صدای قلبمان را میشنیدیم و از خستگی، در فاصلههای کم، استراحت میکردیم. فقط، میخواهم بگویم، این رشته کوهها را با اسب پیمودن سختتر است.
بالاخره، دوستان با هم، یک رای شدیم، که فردا به شمال دریای سیاه که دریای آزوف است، حرکت کنیم. دوستانم تصمیم گرفتند، به مسافرخانه بروند. من که از غروب آفتاب، خیلی دلم گرفته بود، به آنها گفتم: شما به مسافرخانه بروید؛ من میخواهم بیشتر قدم بزنم؛ آنها قبول کردند. من هم، کنار ساحل، حرکت کردم؛ تا اینکه، جلوی یک درخت نیمه سوخته، ایستادم. معلوم بود، چند روز پیش، سوخته و چند شاخهی سبز، از آن مانده بود. این درخت بینوا راه فرار نداشته و باید دست و پا بسته میسوخت، تحت تاثیر، قرار گرفتم. پای درخت سوخته، نشستم با خود گفتم: چهقدر این درخت، درد کشیده
- ۰۰/۰۶/۲۶