اولین روز جنگ
بنام خدا
31 شهریور پدرم از بندر خرمشهر حقوق گرفته بود ، که برای خواهر برادرهایم از بازار کیف و دفتر بخرد ، من هم برای کمک کردن به پدرم با او رفتم ، من از بوی مداد رنگی و دفتر خیلی خوشم میاید ، هنوز که هنوزه از فروشگاه عطر چوب قرمز می خرم و خیلی دوست دارم ، من را به یاد کتاب و دفتر بچگیام می اندازد، خلاصه با پدرم سوار قایق شدیم که آنطرف خرمشهر، به بازار سیف برویم.
در قایق با خودم فکر می کردم امروز کیف نو ، دفتر نو ، همراهش مداد رنگی 12تایی و فردا هم دوستان جدید پیدا می کنم، اونموقع اول راهنمای می رفتم، خیلی خوشحال بودم.
عصر بود و نسیم خنکی هم می وزید ، نسیم روی آب شط حرکت می کرد و خنکی نسیم بهشتی بخود می گرفت ، خورشید یک ساعت دیگر ، از نفس گرمایش ، مانده بود که غروب کند، همیشه یکی از درختان خرما را انتخاب می کند و مثل تاج روی سر آن می نشیند، از بین تمام درختان، آن نخل برگزیده شده، در نگاه مردم خیلی زیبا دیده می شود.
مسافرهای قایق کامل شده بودند، قایق شروع به حرکت کرد، هنوز وسط شط خرمشهر نرسیده بودیم که اولین خمپاره جنگ در کنار قایق ما، در آب افتاد و بعد از لحظه ای، موج و صدا و ترکش، همراه آب به بیرون پرت شد ، قایقران ترسیده بود و قایق را چپ و راست کرد، پدرم همراه چند نفر دیگر در شط افتادند، دوباره یک خمپاره دیگر جلوی قایق خورد، قایقران با سرعت ما را به انطرف شط رساند، به نظر می آمد که عراقیها می خواستند ما را هدف بگیرند که خداروشکر نشد.
کسی جرأت نداشت برود وسط شط ببیند برسر دیگران چه اتفاقی افتاده! من نگران بودم و استرس داشتم، با خودم می گفتم" کیف نمی خوام دفتر و مداد نمی خوام، من فقط پدرم رو میخوام، خدایا من هیچی نمی خوام فقط پدرم رو میخوام".
آن لحظه، درحالی که پر از اضطراب و ترس بودم، بی پدر بودن را حس کردم، بی پناهی را با تمام وجودم حس کردم، تنها بودن را لمس کردم، هنوز هم میتوانم.
یکنفر صدا زد چند نفر دارند شنا می کنند ، ما رفتیم طرفشان، که دیدم یکیشان پدرم بود ، خودم را تند در بغلش انداختم و با گریه گفتم: بریم خانه.
گفت: فقط دوتا خمپاره عراق زده، تمام شد رفت، برویم بازار.
- شما زیر آب بودی صدای چند انفجار دیگر آمد که شما نشنیدید.
- خوب پس برای اینکه لباسهایم خشک بشه، بیا پیاده راه برویم و از پل خرمشهر به خانه برگردیم، خوبه راضی می شوی؟؟!
گفتم: "باشه".
روز بعد متوجه شدم، چندتا خمپاره در بازار سیف هم افتاده بود و چند نفر شهید شده بودند، با خودم فکر می کردم باید بیشتر مواظب پدرم باشم، در خانه نگهش دارم، در گاوصندوق بذارمش که عراقیها به او صدمه نزنند، ای کاش میتونستم یک کیف بزرگ مدرسه بخرم و همیشه پدرم رو همراهم ببرم و بیارم تا مواظبش باشم که دوباره در آب نیفتد!
- ۰۰/۰۶/۳۰
خیلی با احساس بود، مخصوصا مکالمه شما به پدرتون، یاد پدرم افتادم...