راه ذوالقرنین 8 مسکو
فردا صبح، بعد از صبحانه، راهی سفر و از شمال غرب گرجستان، با قطار، وارد روسیه شدیم. شبکهی قطار روسیه، در قسمت اروپایی، خیلی توسعه یافته بود و در هر شهری، راه آهن کشیده شده بود؛ ولی در شرق روسیه، که قسمت آسیایی است، خیلی کم، ریل راه آهن بود؛ شاید، علت آن، وسعت کشور روسیه و هزینههای زیاد برای ریل کشی قطار باشد.
در قطار، فرصت شد تا شروع به خواندن کتاب آموزش روسی به فارسی کنم. هم کنجکاو بودم و هم، به حاج فولاد، حساس شده بودم که او از زبان فارسی این قدر استفاده کرده بود؛ ولی ما نمیتوانیم با زبان روسی احتیاجهای روزمره را فراهم کنیم. خلاصه، برای رفع خستگی و استراحت به هتلی رفتیم؛ بعد از گرفتن هتل، گرانی آن باعث تعجب سه نفرمان شد، به نظرمان، یکی از گرانترین شهرهای دنیا، مسکو است. داخل بیشتر هتلها، برای تزئینات، از روکش طلا استفاده میکردند.
فردا به سفارت ایران رفتیم و برای رفتن به شمال روسیه، درخواست کمک کردیم. سفارت، یک ایرانی، به ما معرفی کرد که پدرش، تاجر فرش ایرانی، در آلمان است. این راهنما، آقای محمدی بود؛ در آلمان، متولد شده و برای ادامهی تحصیل، به روسیه آمده بود. گفت ما را تا شمال روسیه همراهی میکند و بعد از برگشتن، مزدش را بدهیم؛ ما هم قبول کردیم. قرار شد، چند روزی در مسکو بگردیم و از جاهای دیدنی آن، لذت ببریم؛ بعد، به سوی شمال حرکت کنیم. راهنمای ما، پسری 25ساله، با موهای شلال مشکی، صورتی استخوانی و گندم گونه بود که ظاهر و لباسش، آلمانی بود. لکنت زبانی هم داشت؛ ولی با اولین دیدار، از صحبت کردنش و حرکات دستش که میخواست، مطلب را بیان کند، لذت میبردیم.
آقای محمدی، از روز اول، ما را به قصرهای زیبای مسکو برد. به برج زنگ ایوان کبیر، که شباهت به یک شمع در حال سوختن داشت. در 1600 میلادی، ساخته شده و 81 متر، ارتفاع دارد، در آن زمان، بلندتر از آن ساختمان ساختن ممنوع بود. و 21 زنگ این برج، در زمان حملهی دشمنان، به صدا در میآمده است، همچنین، آپارتمان خصوصی تزار، طبقهی زیرزمینی کلیسای رستاخیز که قدیمیترین بنای کرملین و کل مسکو، محسوب میشود. بعد از گردش در مسکو، به هتل اقامت خودمان رفتیم؛ استراحت کاملی کردیم و قرار گذاشتیم، به دیدن دوست حاج فولاد قهوهچی برویم.
فردا صبح، با نشانی که داشتیم، آپارتمان دوست حاج فولاد را دیدیم. در طبقهی چهارم زندگی میکرد. وقتی در زدیم و نامه را به او دادیم، ما را تحویل گرفت و بدون لهجه، با ما صحبت کرد. سن او به نظرم 40 ساله میآمد. موهای بور وچشمانی آبی داشت. ریش وسبیلش راکامل زده بود. چهارشانه و خوش لباس بود. از مدارکی که روی دیوار، نصب کرده بود و از نوشتهها، چیزی نفهمیدیم؛ ولی از دور علامت مار دور جام خالی ، فهمیدیم دکتر است؛ حاج فولاد، درست گفته بود.
- ۰۰/۰۷/۰۱