راه ذوالقرنین 10 نماز
فردا صبح، به طرف سفارت رفتیم؛ از سفارت، به آقای محمدی زنگ زدند؛ او آمد و با هم هماهنگ کردیم که بعد از ناهار، به شهر سنپطرزبورگ برویم. من هنگام سفر، کتاب روسی را میخواندم؛ مطالب جالبی داشت؛ به راحتی میشد روسی را یاد گرفت.
خلاصه، ساعت 10 شب، با قطار به شهر مشهور سنپطرزبورگ رسیدیم. شهری که یک بار پایتخت بوده، و اعتبارش از مسکو بیشتر است. بیشتر سیاست مداران، از آنجا برپا خاستهاند. در زمان رژیم کمونیستی، بزرگان آن از این شهر بودند. از نظر زیبایی، از مسکو، کمتر نیست؛ شهری بندری است که با دریای بالتیک، ارتباط دارد.
با راهنمایی آقای محمدی، به هتل رفتیم. از خستگی، زود خوابمان برد. صبح، بعد از صرف صبحانه، و دیدن شهر باید به دریای فنلاند میرفتیم.
بعد از دیدن شهر و دریا، مطمئن شدیم این دریا، دریایی که در قرآن آمده، نیست. نزدیک شهر سنپطرزبورگ، یک دریاچه به نام لادگا بود. با آقای محمدی قرار گذاشتیم که فردا، برای دیدن آن، برویم.
آقای محمدی گفت: شما برنامهی رفتن به شمال دارید؟
گفتیم: بله؛
گفت: بیایید با ماشین دربست تا دریای شمال برویم. ما هم نظر او را پسندیدیم و یک ماشین اجارهای بدون راننده، گرفتیم.
فردا صبح، مقدمات سفر را فراهم کردیم؛ به سوی دریاچهی لادگا و بعد دریاچهی انکا، حرکت کردیم. یک کانال بزرگ از دریاچه تا شمال روسیه که دریای سفید بود، کشیده شده بود.
رضایی و فروزان، نظر من را دربارهی دریاچهها پرسیدند.
من گفتم: این دریاچهها هیچ کدام دریاچه ای نیست که ذوالقرنین، خورشید را در حال غروب کردن، در اینجا دیده باشد.
به حرکتمان ادامه دادیم؛ به سوی دریاچهی سفید، حرکت کردیم. از سرما همه چیز، یخ زده بود. به شهر بندری آرخا نگلسک، نزدیک شدیم. باید از پل بزرگ که راه آهن، روی آن نصب شده بود، عبور میکردیم تا به شهر، میرسیدیم. یک روز برای استراحت و دیدن غروب آفتاب، در دریای سفید ما را صبور کرده بود.
آقای محمدی دربارهی خرسهای خطرناک اینجا تعریف کرد. من به آنها گفتم: آیا درندهتر و وحشیتر از خرس و گرگ حیوانی است؟ ولی با این اوصاف، حیوانات مهربانی اند. همه خندیدند.
گفتم: راست میگویم؛ در نظر داشته باشید! خرس بعداز چند ماه خواب زمستانی، وقتی از خواب بیدار میشود، گرسنهترین حیوان است؛ ولی بچههای خود را نمیخورد؛ با اینکه، اگر غذا به دست نیاورد و از گرسنگی بمیرد، دست به فرزندانش نمیزند. آیا مهربانتر از این حیوان دیدهاید؟ باید نگاه خود را نسبت به حیوانات، تغییر بدهیم.
وقتی غروب آفتاب را در دریا دیدیم، هیچ کدام از ما، قبول نکردیم که ذوالقرنین، به اینجا آمده باشد؛ چون این دریا، سیاه نبود. باید دریا یا دریاچهی دیگری را بگردیم.
فردا صبح، به سن پطرزبورگ برگشتیم. دو روز در راه بودیم تا به شهر رسیدیم. جاده یخ زده بود. در این فصل سال، هتلها خلوت بود؛ برای همین، زود اتاق خالی پیدا کردیم. از خستگی، یک روز و یک شب، از هتل بیرون نرفتیم. تا ظهر روز دوم که رضائی و فروزان، بعد از نماز برای گرم شدن و صرف ناهار پایین آمدند. من در حال نماز بودم؛ بعد از نماز، وقتی پایین آمدم، دکتر نیکنام را دیدم که با رضائی و فروزان، صحبت میکرد. با او احوالپرسی کردم. گفت: دو روز در سنپطرزبورگ بوده و از اطلاعات هتل، ما را پیدا کرده. با هم گفتیم و خندیدیم.
گفت: رضائی و فروزان گفتهاند، در حال نماز بودی؛
گفتم: بله؛
گفت: مگر شما، زبان فارسی بلد نیستید؟ پس چرا به زبان عربی، نماز میخوانید؟
رضائی گفت: راست میگویید؛ ولی پیامبر گفته، عربی بخوانید.
فروزان گفت: ما در دعا کردن، فارسی میخوانیم؛ مشکلی نیست.
دکتر گفت: ولی در نماز، باید فارسی بخوانید که بدانید چه میگویید.
به دکتر گفتم: اجازه دارم، چند مطلبی بگویم؟
دکتر گفت: بله بفرمایید.
گفتم: اول: زبان فارسی، نقصهایی دارد که نمیشود با آن، مفهوم را کامل برسانیم؛ مثلا: اگر بگوییم او آمد، شما میگویید، چه کسی آمد؟ مرد یا زن است؟ ولی در عربی، با همان او آمد، مرد و زنش و یا دو نفرش را معلوم میکند.
دوم: زبان عربی، غیر از کامل بودن، فصاحت دارد؛ یعنی همانگونه که در فارسی، بفرما و بنشین، یک معنی دارد؛ ولی برای مواردی استفاده میشود. در عربی، تا پنج و شش کلمه برای یک مورد گفته میشود تا گوینده، مقصود خود را درست ادا کند. نمونهی فصاحت، نهجالبلاغهی امام علی(ع) است. که حتی آنقدر حضرت، بر کلمات، مسلط بود که دو خطبه خواند؛ یکی بدون حرف الف و دیگری، بدون نقطه. و این غنای زبان عربی را نشان میدهد.
دکتر گفت: این مطالب، چه ربطی با هم دارند.
مکثی کردم و گفتم: اگر دکتر صبر کنند، رابطهاش را میگویم.
بعضی پیامبران، برای خانوادهی خود، پیامبر بودند. مثل حضرت شعیب. بعضی پیامبران برای شهر خود؛ مثل حضرت لوط یا صالح (ع)؛ بعضی برای قوم خود؛ مثل حضرت موسی و بعضی، برای یک یا چند کشور؛ مثل حضرت سلیمان، حضرت زرتشت و حضرت مسیح (ع). ولی حضرت محمد (ص)، برای کل جهان بود؛ و برای همین، زبانی باید که کل مفهوم دین را بدون نقص برساند و از نظر احساس و عاطفه و منطق، بالا باشد. این جا درک میکنیم که بعضی دینها یا زبانها، ظرفیت کمی دارند؛ اما دین اسلام، در میان قومی ظهور کرد که فرزندان شان را میکشتند؛ بت پرست بودند و به هم، ستم میکردند. ولی اسلام، این قوم را با فرهنگ و انسانیت آشنا کرد و کسانی چون مقداد، سلمان، ابوذر، عمار و... را پرورش داد. اسلام در جایی نشو و نما یافت که جهلشان بسیار بود و فرهنگشان اندک و بت پرستی در میانشان رایج؛ اما اسلام، توانست آنها را تغییر بدهد. پیامبر، دین اسلام با زبان عربی را برای برپایی حکومت جهانی، آماده کرده بود؛ تا امامان، یکی از دیگری، آن را تحویل بگیرند و به دست امام زمان(عج) مصلح جهانی برسانند.
پس از آن، رضایی با صدای آرام گفت: پس برای همین است که تاکید میشود، با زبان عربی، نماز بخوانیم؛
بعد به دکتر، نگاه کردم و گفتم نظر شما در بارهی این مطلب چیست؟
دکتر، دستش را پشت مبل انداخت و لب پایینش را بیرون آورد و گفت: نظری ندارم.
فروزان، وقتی این صحنه را دید، صحبت را عوض کرد و گفت: در این هوای سرد، یک قهوه میچسبد؛ همه، موافق بودیم. بعد از نوشیدنی گرم، ناهار را خوردیم و بعد از ناهار، با آقای محمدی و دکتر، در شهر گردش کردیم و از دیدن برفی که باریده بود، لذت بردیم.
دکتر، در ماشین، با ما صحبت میکرد و از قصرهای مسکو و سنپطرزبورگ میگفت که چه قدر زیبا، ساخته شدهاند و فرهنگ بالای این مردم که در ساختمانسازی، به شکوفایی رسیده اند.
رضایی، به دکتر گفت: در کشورهای اسلامی، معماری مساجد و قصرها، برگرفته از اندیشه و مکتب اسلام است. اگر به مسجد نگاه کنید، گنبد، مثل سرسربازی است که کلاهخود جنگی بر سر دارد و برای جنگ با نفس، خود را آماده کرده است.
دوم: منارهها، که رو به قبله اند، انسان را نشان میدهد که دستانش را به سوی خدا، بلند کرده و در حال دعا است و رازهای دیگری در ساختمانها به کار رفته که مجال گفتن آنها نیست. فقط میخواهم بگویم ساختمانهای ما با مکتب اسلام همخوانی دارد.
برای دیدن موزهی مشهور سنپطرزبورگ رفتیم؛ یکی از چهار موزهی بزرگ دنیا است. روز خوبی بود. در شهر گردش کردیم؛ از مناظر زیبای آن لذت بردیم.
دکتر با افتخار از پیروزی شوروی در برابر آلمانها، در جنگ جهانی دوم صحبت کرد. ما هم از حرفهایش استفاده میبردیم. آخر کار هم در بارهی برنامهی ما سوال کرد. گفتیم: شاید به کشورهای فنلاند و نروژ برویم؛ ولی دوباره به مسکو بر میگردیم؛ تا به شرق روسیه برویم و از سقوط بشقاب پرنده، دیدن کنیم.
دکتر با شوق زیادی، به ما قول داد، برای دیدن شرق روسیه با ما همسفر خواهد شد. خوشحال شدیم؛ دیگر احتیاج به مترجم و راهنما نداشتیم؛ از این محبتش، تشکر کردیم هر چند مقداری هم به او شک کرده بودیم.
- ۰۰/۰۷/۰۹