مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

امام حسن مجتبی علیه السلام

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۷ ب.ظ

بنام خدا

منتظرلشکر بود، که کامل شود اما انگار کسی نمی خواهد از کوفه دل بکند و به لشکرگاه امام حسن بیایند،

، ربع لشکر هم جمع نشده است ، امام حسن علیه السلام سوار بر اسبش بود و از کنار لشکر آرام آرام اسبش قدم بر می داشت و امام غرق در افکارش بود که با تعجب به خود می گفت: چند روز از شهادت پدرم نگذشته است که فرمانده لشکرم برای چند درهم و دینار معاویه، لشکرگاه را ترک کرده و بطرف لشکر دشمن رفته اما بعضیها هم منافقند که بین لشکرم نفوذ کرده اند و شاید از پشت سرم به من حمله کنند من فقط به برادرهایم و چندنفر ازیارانم اطمینان دارم

امام حسین و حضرت عباس را علیهم السلام را صدا زد که برویم در مسجد کوفه و مردم را برای جنگ با معاویه ترغیب کنیم

مردمی که عزت را برای خود نمی خواهند ذلت بدون دعوت به سراغشان خواهد آمد و سرافکنده خواهند شد

، امام حسن علیه السلام را مثل پدر بزرگوارش با تیغ تفکر اشعریها به صلح اجباری مجبور کردند و او را با تشتی پر از خون تنها گذاشتند.

  • صالح کعبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی