امام حسن مجتبی علیه السلام
بنام خدا
منتظرلشکر بود، که کامل شود اما انگار کسی نمی خواهد از کوفه دل بکند و به لشکرگاه امام حسن بیایند،
، ربع لشکر هم جمع نشده است ، امام حسن علیه السلام سوار بر اسبش بود و از کنار لشکر آرام آرام اسبش قدم بر می داشت و امام غرق در افکارش بود که با تعجب به خود می گفت: چند روز از شهادت پدرم نگذشته است که فرمانده لشکرم برای چند درهم و دینار معاویه، لشکرگاه را ترک کرده و بطرف لشکر دشمن رفته اما بعضیها هم منافقند که بین لشکرم نفوذ کرده اند و شاید از پشت سرم به من حمله کنند من فقط به برادرهایم و چندنفر ازیارانم اطمینان دارم
امام حسین و حضرت عباس را علیهم السلام را صدا زد که برویم در مسجد کوفه و مردم را برای جنگ با معاویه ترغیب کنیم
مردمی که عزت را برای خود نمی خواهند ذلت بدون دعوت به سراغشان خواهد آمد و سرافکنده خواهند شد
، امام حسن علیه السلام را مثل پدر بزرگوارش با تیغ تفکر اشعریها به صلح اجباری مجبور کردند و او را با تشتی پر از خون تنها گذاشتند.
- ۰۰/۰۷/۱۴