راه ذوالقرنین 11 فنلاند
برنامهی سفر فردا را برای محمدی گفتیم. برای سفر به فنلاند و نروژ، اعلام آمادگی کرد. به ما گفت: در اتحادیهی اروپا، سفر کردن به هر کشور، مثل سفر کردن یک ایرانی از یک استان به استان دیگر است و مانعی ندارد.
رضایی گفت: ولی روسیه، جز اتحادیهی اروپا نشده.
محمدی گفت: من مقیم آلمانم؛ برای تکمیل درس دانشگاهی به روسیه آمده ام؛ برای همین، جز مردم اتحادیه هستم و برای سفر مانعی ندارم که برای چند روز، هم در خدمت شما باشم. ما هم با خوشحالی، قبول کردیم و قول دادیم، دست مزد خوبی به او بدهیم؛ چون از قدیم گفتهاند: راه را با راهنما بروید تا هزینهی کمتری داشته باشید.
به او گفتم: از سفارت، فهمیدیم که پدر شما تاجر است؛ شما احتیاجی به پول و کار ندارید؛ پس چرا زحمت سفر کردن را با ما میکشید؟
گفت: به دو دلیل،
اول: دوست دارم، در غربت کمک هموطنانم کنم.
و دوم: پدرم، جوانیاش را پای کار گذاشت تا تاجر پولداری شد و پولش، حامل زحمت و عمرش است. من هم دوست دارم، مثل پدرم از کار خودم، پولدار شوم.
من با هیجان گفتم: خیلی باحالی! دمت گرم ولک! اصلاً پسر نباید چشم به دست پدر بدوزد.
بعد گفتم: به خاطر این مرامت، شما و دوستانم را به یک کافیشاپ، دعوت میکنم. محمدی تشکر کرد و گفت: لهجهی شما با دوستانت، فرق میکند.
گفتم: درست میگویید؛ زبان مادریم، عربی است و اهل خرمشهرم.
کمی بعد، فروزان، این شعر را خواند:
نسیم زلف تو شد خضر راهم اندر عشق
زهی رفیق که بختم به همرهی آمد.
فردا صبح، همراه دوستانم و آقای محمدی از شهر سنپطرزبورگ، با ماشین، در عرض دو ساعت، به مرز فنلاند رسیدیم و بعد از معطلی، اجازهی ورود را به عنوان گردشگر گرفتیم و وارد فنلاند شدیم.
محمدی، با زبان روسی، با مرزبانان صحبت کرد، مردم فنلاند، زبان روسی را بلدند؛ ولی زبان رسمی آنها نیست؛ برای اینکه قبلاً مستعمرهی روسیه بودهاند و در سال 1917 استقلال یافتهاند.
رضایی گفت: بهتر است به شهر لاپنرانتا برویم که دریاچهی سایما، نزدیک آن است و اول روز، وقت خود را تلف نکنیم.
من و فروزان گفتیم: بهتر است به پایتخت فنلاند برویم؛ بعد، هر روز برای دیدن یک دریاچه برنامهریزی کنیم.
محمدی، خندید و گفت: شما هر روز، یک دریاچه میخواهید ببیند؟
گفتیم: بله.
محمدی، باز هم خندید و گفت: میدانید به کشور فنلاند چه میگویند؟
گفتیم: شما بفرمایید؛
گفت: به فنلاند میگویند، کشور هزار دریاچه! باید هزار روز، در فنلاند باشید تا تمام دریاچهها را ببینید. ما با تعجب، به هم نگاه کردیم؛ این اسم را شنیده بودیم؛ ولی به واقعیت آن فکر نکرده بودیم.
نه نظر رضایی به درد میخورد و نه نظر ما. باید فکر اساسی میکردیم. برای همین به هلسینکی پایتخت فنلاند رفتیم. در هتل، مقیم شدیم؛ نقشهی فنلاند را خریدیم و فهمیدیم 80 درصد کشور فنلاند از جنگل، پوشیده شده است و چند دریاچهی بزرگ و مهم دارد که باید از نزدیک، با قایق نگاه کنیم و غروب آفتاب را در آنها ببینیم و طبیعت اطرافش را بنگریم که آیا تاریکی بیش از حد دارد یا نه؟ کمی با هم، در شهر پیاده روی کردیم؛ با آنکه هوا خیلی سرد بود، ولی این مسئله فکر ما را درگیر کرده بود که چه کار باید بکنیم. از این خیابان به آن خیابان، راه میرفتیم؛ یک دفعه خود را در مقابل مسجد زیبایی دیدیم.
به رضایی و فروزان گفتم: «مسجد، در هلسینکی، واقعاً دیدن دارد؛ باید داخل برویم؛ از خدا، کمک بخواهیم و با مردم مسلمان صحبت کنیم. وارد مسجد شدیم. مردم از دیدن ما، خوشحال شدند. با یک مهاجر مصری که برای کار به فنلاند آمده بود، عربی صحبت کردم؛ او گفت: مسلمانان این کشور، حدوداً پنج هزار نفرند و پنج مسجد، در کل فنلاند وجود دارد و اصل مسلمانان، ترک اند. بعضی مسلمانان هم اهل شورویاند؛ که به این کشور مهاجرت کردهاند.
از زندگی آنها سوال کردم. گفت: بیشتر مردم مسلمان در کارهای بازرگانی، بانکی و خدماتیاند که از طبقهی اجتماعی بالایی برخور دارند و کشور فنلاند، آنها را به رسمیت شناخته است[1]. خدا را شکر کردیم و در آنجا نماز خواندیم؛ به آرامش فکری رسیدیم و با دوستان جدیدمان خداحافظی کردیم.
[1]. سرزمین اسلام، تألیف غلام رضا گلی زواره؛ ص 565
- ۰۰/۰۷/۱۶