مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

راه ذوالقرنین 14 نروژ

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۱۹ ب.ظ

شفق قطبی: رنگین کمان شبانه+عکس | اسپاش

تقریباً بعد از دو روز، به دریاچه‌ی ایناری رسیدیم. در بین راه، هر چه به شمال می‌رفتیم، دریاچه‌های کوچک‌تر یخ زده بودند؛ ولی ایناری، دریاچه‌ی با عظمتی بود. درختان جنگل، سبز نبود؛ بلکه به رنگ سبز مایل به سیاه بود که دریاچه را سیاه، نشان می‌داد. ما باید به شرق دریاچه برویم تا غروب خورشید، در آب را ببینیم. در شرق دریاچه، نزدیک مرز روسیه، در شهر ویرتانیمی اقامت کردیم.

رضائی، نگاهی به ما کرد و گفت: نظرتان چیست؟

فروزان گفت: درست است؛ این آخرین دریاچه است. جنگل سیاه و دریاچه هم سیاه است؛ اما آخر خشکی روی زمین، و غرب عالم نیست. آخر زمین، در حقیقت، باید شمال نروژ باشد که جاهای زیادی دارد. شاید آن‌جا باشد. تا اول دی، زمان کمی داریم.

رضایی گفت: چون در قرآن، چشمه، گفته شده همین باید باشد؛ آن‌جا که می‌روید، خلیج است.

فروزان گفت: من قبول می‌کنم؛ جنگل‌های تاریک شمال روسیه و سرزمین پست سوئد و فنلاند این حقیقت را می‌گویند که داریم به هدفمان می‌رسیم. شما می‌گویید، همین دریاچه‌ی ایناری است؛ ولی باید بگویم، آخرین نقطه‌ی غرب زمین، در شمال نروژ که بالاتر از فنلاند و سوئد است، آبدره‌هایی است؛ آب تاریک و کوه‌های بلند، جنگل سیاه و آب خیلی عمیق است و آخرین نقطه زمین، با آب است که در شمال، وجود دارد و همه‌ی سوال‌ها را جواب می‌دهد. نظر من همان جا است؛ باید به شمال نروژ برویم.

رضائی گفت: اگر شما آیه را درست خونده باشید، خدا در قرآن فرموده: خورشید در آب تاریک و جوشان، غروب می‌کند.

من گفتم: شاید در کوه آتش‌فشان، غروب کرده.

رضایی گفت: این دریاچه، به علت سرمای شدید، بعضی وقت‌ها مثل بخار آب جوش کتری، بخار از سطح آن، بلند می‌شود و غروب خورشید، باید دراین دریاچه باشد.

فروزان گفت: شاید هم نه آتش‌فشان باشد و نه بخار دریاچه و نه ساحل خلیج.

من گفتم: پس چه می‌تواند باشد؟

فروزان گفت: شاید دریاچه‌ای، در بین دریاچه‌های زیاد این‌جا، وجود داشته باشد، که آب آن گرم وجوشان باشد و بخار از آن بلند می‌شود که ما به علت وقت کم، نمی‌توانیم آن را پیدا کنیم و به آیندگان می‌سپاریم تا آن را پیدا کنند. همه با خنده تأیید کردیم.

من گفتم: مثل چشمه‌های آب جوشان شهر اردبیل در زمستان است.

سپس رضایی به من نگاه کرد و گفت: نظر شما چیست؟ من باید نظر می‌دادم؛

گفتم: با نظر فروزان موافقم.

رضائی گفت: پس من همین جا می‌مانم؛ شما به نروژ بروید؛ بعد از 5 روز، هم دیگر را در یک شهر نزدیک می‌بینیم. اول، ما می‌خواستیم او را متقاعد کنیم، با ما بیاید، ولی قبول نکرد؛ اسرار زیاد کردیم؛ تصمیم خود را گرفته بود؛ بعدا ما قبول کردیم، در آن‌جا بماند.

به محمدی گفتیم: رضائی می‌خواهد در این شهر 5 روز بماند؛ بعد از 5 روز در نروژ، به ما ملحق می‌شود. شما با یک آژانس مسافرتی، هماهنگ کنید، بعد از 5 روز، او را به شهری که ما در آن هستیم بیاورد. چون آقای رضایی، دیگر مترجمی نداشت. هماهنگی لازم را انجام دادیم تا به مشکل نخورد؛ برای این‌که ما می‌خواستیم با آقای محمدی و راننده، به کشور نروژ برویم و مطمئناً از کنار خلیج‌های نروژ عبور خواهیم کرد؛ تا به شمالی‌ترین، خلیج نروژ برسیم. آقای محمدی، مجبور بود، با دقت، هماهنگی را انجام بدهد.

بهترین مکان های جهان برای دیدن شفق قطبی

بعد از چند ساعت، با یک راننده آمد. او را به رضایی، معرفی کرد. راننده‌ی رضایی، مانند راننده‌ی ما چاق بود. گفت که به آژانس مسافرتی هم گفته است، بعد از 5 روز، رضائی را به شهر تانا، در نروژ که نزدیک‌ترین شهر به دریاچه‌ی ایناری است برساند. بعد ما در هتل، با ناراحتی با رضائی، خداحافظی و به سوی کشور نروژ، حرکت کردیم. مردم نروژ خیلی چاق و هیکل‌دارند. از خود سئوال کردیم، چرا؟ دلیلی که به دست آوردیم، این بود که سرمای شدید این منطقه تقریباً هفت ماه است و اکثر مردم، وقت خود را در خانه‌ها و کافه‌ها، می‌گذرانند و به علت کم تحرکی، چاق شده‌اند. این مطلب، برای مردم استان خوزستان و کشورهای حاشیه‌ی خلیج فارس هم صدق می‌کند؛ ولی در جنوب خلیج، به جای سرما، برعکس گرمای شدید دارد و مردم، تقریبا هفت ماه از سال را زیر کولر و در خانه، سپری می‌کنند و به علت بی‌تحرکی آن‌ها هم چاق شده‌اند؛ ولی وایکینگ‌های قدیم، پس از هفت ماه خوردن و خوابیدن، پنج ماه بقیه‌ی سال را با تبر از جنگل، برای خانه‌سازی و کشتی سازی، چوب تهیه می‌کنند و بدنشان، در طول سرما از چربی و گوشت، تبدیل به ماهیچه‌ی قدرت‌مند شده و برای همین مردانی قوی و جنگ‌جو بودند.

نروژ

بعد از ورود به کشور نروژ قرار گذاشتیم، با جاده‌ی کنار دریا که خلیج‌های نروژ است، به آرامی، حرکت کنیم و از شمالی‌ترین خلیج‌ها که به سوی اقیانوس منجمد شمالی اند، دیدن کنیم. افکاری در ذهنم، به من می‌گوید، ما راه را درست آمده‌ایم یا نه؟ خدا بهتر می‌داند. در این چند روز، از این شهر به آن شهر و از این خلیج تا آن خلیج، آرام آرام در حرکت بودیم. آرام بودن حرکت ما، به علت برف و سرمای شدید بود؛ همچنین ما به دنبال گمشده‌ی خود بودیم. با علامت دست فروزان، ماشین ایستاد. بله! این آخرین غروب خورشید شمال «در خلیج عمیق تاریک بود[1].» ما در حال نظاره، ایستادیم؛ فقط نگاه می‌کردیم؛ حرف نمی‌زدیم؛ بدون شک، این همان جایی است که به دنبالش بودیم. برای یک شخص ساده، غروب عادی است؛ ولی برای ما، یک علامت نقشه‌ی راه بود. خیلی خوشحال شدیم. با تاریک شدن هوا، حرکت را ادامه دادیم. تعجب دیگر ما، از یخ نزدن در ماشین‌ها بود که در آن دمای زیر صفردرجه، به راحتی، باز و بسته می‌شوند.

محمدی به ما گفت: تمام ماشین‌های کشورهای شمالی، برای درهایشان المنت کار می‌گذارند تا در یخ نزند.

غرق افکارم بودم که فروزان با تعجب گفت: به آسمان نگاه کن! همه، به آسمان نگاه کردیم. خط‌های سفیدی وسبز را که در حرکت بودند دیدیم. در تمام عمرمان چنین چیزی ندیده بودیم. خدایا این چه چیزی در آسمان بود؟! مثل حرکت مار، روی شن صحرا!.

من و فروزان از ماشین، بیرون آمدیم و فقط به آسمان، نگاه می‌کردیم. مثل پرده‌ی سینما بود.

محمدی وقتی تعجب ما را دید، با خنده گفت: به نظرم، تا حالا، به این منظره نگاه نکرده بودید. به این شفق قطبی می‌گویند که جاذبه‌ی قطب شمال، نور خورشید را در شب، به طرف زمین، خمیده می‌کند و شفق قطبی، به وجود می‌آید.

فروزان گفت: من در تلویزیون، دیده بودم؛ ولی آن مربوط به قطب شمال بود. واقعاً من از نزدیک، ندیده بودم. خیلی زیبا بود. وقتی به ایران برگشتم، درباره‌ی آن مطالعه کردم. آن شکلی که محمدی می‌گفت، نبود. ما شفق قطبی را دیده بودیم و بعد از آن، خورشید که در خلیج تاریک، برای دو ماه، غروب کرده بود و صحنه‌ی عجیبی را نشان می‌داد. آن کوه و جنگل تاریک و دره‌های عمیق و غروب خورشید، ما را به این رساند که به هدفی که دنبالش بودیم، رسیده‌ایم. جایی که ذوالقرنین، آمده بود ما هم آمده‌ایم. در سفر اول، ما علامت او را دیدیم و باور کردیم که سفر را درست آمده‌ایم. از درون، احساس معنویتی داشتیم؛ دو نفری، بدون احساس سرما از شادی، اشک می‌ریختیم؛ گرممان شده بود و خود را در لشکر ذوالقرنین، تصور می‌کردیم که به غروب خورشید رسیده بودیم. یاد این شعر مولانا افتادم که:

خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن‌جا که محرم کم زند

 

راننده و محمدی، از ما درخواست کردند که سوار ماشین شویم و به سوی شهر تانا، حرکت کنیم؛ چون هوا قابل تحمل نبود و باید به جایی می‌رسیدیم. ما به سختی، قبول کردیم؛ سوار ماشین شدیم و به یاد آخرین غروب خورشید، در آب تاریک، افتادیم.

من و فروزان، این منظره را تاآخر عمرمان، فراموش نمی‌کنیم. من، یاد رضایی افتادم. گفتم: کاشکی رضائی با ما بود و این منظره را تماشا می‌کرد.

فروزان گفت: شاید دیده باشد. من هم، باخودم گفتم: حتماً دیده؛ او از ما سرسخت‌تر است.

ماشینمان بعد از چند مدت، با احتیاط کامل در جاده‌ی یخ زده، به شهر تانا، وارد شد. جایی برای استراحت، پیدا کردیم و خستگی چند روز، سفر را در آوردیم. بعد از دو روز، آقای رضائی به شهری که اقامت کرده بودیم، آمد و در همان جایی که محمدی، سفارش کرده بود منتظر ما بود.

محمدی رفت و رضائی را پیش ما آورد. ما از دیدن او خیلی خوشحال شدیم. در اولین دیدار، از غروب خورشید، در آب تاریک، به او گفتیم. او هم برای ما همان منظره‌ی آخرین غروب خورشید، در آب تیره را گفت. عین تعریف ما بود. از صحبت‌ها فهمیدیم، درست در منطقه‌ی مدنظر هستیم و راه را درست آمده‌ایم. از دیدن آخرین غروب خورشید، خوشحال بودیم؛ تصمیم گرفتیم با ماشین، به پایتخت نروژ برویم و در آن جا، سفر اولمان را جمع بندی کنیم و یا برای برگشتن به ایران تصمیم بگیریم، یا سفر دوم را شروع کنیم.

همان شب که البته نمی‌دانم واقعاً روز بود یا شب که رضائی، به ما رسیدند؛ یک وعده، غذای گرم خوردیم و بدون این‌که رضائی استراحت کند، او را سوار ماشین کرده و به سوی جنوب نروژ، حرکت کردیم. هر چه به طرف جنوب، حرکت می‌کردیم، خلیج‌های زیادی در سمت راستمان بود که از آن‌ها عبور می‌کردیم. واقعاً کشور هزار خلیج، اسم با مسمایی برای این کشور است. در دو سه روز حرکتمان، به جنوب به روشنایی رسیدیم. آفتاب در افق، دیده می‌شد؛ ولی در شمال نروژ، هنوز تاریکی کامل بود. یک سئوال فکرم را مشغول کرده بود؛ از محمدی، سوال کردم، چرا با آن که اقیانوس منجمد شمالی، ساحل نروژ است و آفتاب هم ندارد، چرا یخ نمی‌زند؟

محمدی، زود گفت: برای این‌که آب‌های گرم خلیج مکزیک، به سوی نروژ می‌آیند و این باعث می‌شود خلیج‌های نروژ یخ نزنند.

من گفتم: واقعاً خدا، قربونش برم  روزی هر کسی را چگونه می‌دهد! در این سرمای شدید؛ که تا این مردم بتوانند زندگی کنند و باعث رونق حمل و نقل دریایی و همچنین صیادی، در تمام فصول شوند.

تا به اسلو، پایتخت نروژ رسیدیم «در بین راه، چند آبشار در مسیر حرکتمان بود. باور نمی‌کردیم آبشار‌های زیادی در نروژ باشد؛ یکی از آن‌ها به نام تیسترنگن، 852 متر ارتفاع دارد؛ و دیگری مونگفوسن، 774 متر؛ آبشارهای دیگری هم بود[2].» ما انتظار آبشار به این ارتفاع، در این کشور را نداشتیم؛ واقعاً جالب بود. در بین راه، محمدی ما را مجبورکرد، چتر بخریم. فقط به علت باران اسیدی که از دود کارخانه‌ها و ماشین‌ها در اروپا به وجود آمده است و مستقیم بر روی شبه جزیره‌ی اسکاندیناوی، جمع می‌شود. نروژ هم یکی از این کشورها است که در آن باران اسیدی می‌بارد.

 

[1]. فرهنگ جغرافیایی نویسنده: دیک بیتمن؛ مترجمان: بهمنی و شایان

[2]. اطلس کامل گیتاشناسی، تهیه و تدوین: سعید بختیاری

  • صالح کعبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی