راه ذوالقرنین 15 وایکینگهای نروژ
وقتی به اسلو رسیدیم، در هتل زیبایی اقامت کردیم؛ غذایش، بینظیر بود. محمدی میگفت: که آشپزش، فرانسوی است. او غذای بیشتر کشورها را میشناخت؛ با سفارش او این غذا خوب را خوردیم.
دو روز به خودمان مرخصی دادیم تا در شهر، گردش کنیم وازجشن تولد مسیح، لذت ببریم. چون هوا خیلی سرد بود، همهی ما مجبور شدیم به موزهها و سینما برویم. در موزهها، مجسمهی واکینگها را با تبر دیدیم که در قرن 8 میلادی تا 12 میلادی، تمام اروپا را به وحشت، انداخته بودند. «این کشور، تنها سی هزار نفر، مسلمان دارد که بیشتر آنها پاکستانی و ترک اند. فقط 10 درصد نروژیها مسلمان اند[1].»
یک شب، رضائی را در حال نماز، نشسته دیدم؛ داشت گریه میکرد.
گفتم: چرا گریه میکنی؟
گفت: دلم برای خدا میسوزد؛ چه قدر بین بندهها مظلوم است.
گفتم: چرا مظلوم است؟
گفت: این مردم، حضرت مسیح را پسر خدا میدانند؛ در حالی که پیامبر خدا است؛ با اینکه غذا و آب میخورد. چگونه کسی را که محتاج به دیگران است، خدا مینامیم؛ در حالیکه خدا باید احتیاج به هیچ چیزی نداشته باشد.
من گفتم: تازه بعضیها، در این جا، اصلاً خدا را انکار میکنند.
بعد گفتم: ناراحتی ات همین بود؟
گفت: منظورم را نگرفتی! وقتی به یک شاه بزرگ، که خزانهای پر از طلا داشته باشد، تهمت دزدی یک انگشتر طلا بزنند، به نظر شما، شاه چگونه احساسی، باید داشته باشد؟ خدا را با مخلوقش، برابر میکنند؛ باز هم صبر میکند؛ با شفقت، به بندگانش نگاه میکند. گریه ندارد؟
گفتم: چرا واقعاً تأسف دارد.
بعد رو به سوی قبله کردم و گفتم: خدایا! تو صمدی؛ تو احدی؛ تو شاهی؛ تو مالکی...
خدایا! تو را میخوانم؛ تا مملکتت آباد؛ مردمت شاداب، چشمههایت زلال ،
که مردم کامشان شیرین شود؛ تو را ثنا کنند، صبح، حرفت را گوش و عصر، به آن عمل کنند و شب، آسوده به رختخواب بروند و تو همیشه از آنها راضی باشی.
در هتل، آن شب ماحصل سفرمان را جمعبندی کردیم و قرآن را خواندیم که خدا در قرآن فرموده: «و بعد در جاییکه خورشید، غروب میکند کسانی زندگی میکردند که ذوالقرنین، با آنها روبه رو شد.» دربارهی این قوم، بحث را شروع کردیم؛ خدا به ذوالقرنین فرمود: «یا آنها را عذاب میکنی یا میان آنان راه نیکی، پیش میگیری و همه را میبخشایی[2].»
سوال کردم، مگر ذوالقرنین، پیغمبر بوده که خدا با او حرف زده؟
رضائی گفت: نه! برای اینکه از حضرت علی (ع)، همین سوال را کرده بودند و حضرت، فرمودند نه پادشاه بوده و نه پیامبر؛ بلکه مردی صالح بود که مردم را به خداپرستی، دعوت میکرد. مردم که تاب سخنان او را نداشتند، از ناحیهی سر یا پیشانی او را زخمی کردند. به علت علامت درپیشانی به او ذوالقرنین میگفتند[3].
من گفتم: اگر پیامبر نبود، چگونه خدا با او صحبت میکرد؟
رضائی گفت: مادر حضرت موسی و عیسی هم پیامبر نبودند؛ ولی خدا با آنها گفتگو کرد. شاید، خدا به حضرت خضر وحی کرده و او به ذوالقرنین گفته؛ به هر حال، خدا ازطریقی با او صحبت میکرد.
فروزان گفت: خدا در قرآن فرموده: آنها ظلم کردند. این قوم، چه ظلمی کرده بودند که مستحق سختی و عذاب بودند؟
رضائی گفت: من علامه نیستم؛ که جواب شما را بدهم؛ ولی از قرآن، مثال میزنم تا معمای عذاب شدید، روشن شود و بحث را کامل کنیم.
حضرت موسی، بعد از 40 روز وقتی از پیش خدا، به سوی قوم خود آمد و آنها را مشرک و گوساله پرست دید، عذاب سختی برای آنها در نظر گرفت؛ دستور داد با شمشیر همدیگر را بکشند؛ تا خدا، آنها را ببخشد. «در این آیه، کفر و شرک، ظلم شناخته شده است؛ ظلم به کار رفته است و حکومت حق دارد، در مقابل مشرکان، رفتاری تند داشته باشد[4].»
من سوال کردم: مگر آن قوم، مشرک بودند؟
رضائی گفت: در تاریخ، معلوم میشود، در آن زمان چند کشور مشرک بودند و چندین خدا داشتند؛ یکی از کشورها، یونان بود که خدای دریا؛ خدای رعد و برق؛ خدای زیبایی وغیره و دیگر کشور بابل، در زمان حضرت ابراهیم (ع) دارای چندین خدا بودند؛ خدای خورشید؛ ماه؛ ستاره و بت که حضرت ابراهیم، با آنها درگیر شد. کشور نروژ هم مثل یونان، دارای چندین خدا بودند و این کشورها، در آن زمان مشرک بودند.
ذوالقرنین، که مجری دستورهای الهی و به توبهی ستمگران امیدوار بود، در کیفر آنان شتابی نکرد.
فروزان سوال کرد: پس چرا حضرت موسی، قوم خود را با عذابی شدید، تنبیه کرد؟ ولی حضرت ذوالقرنین، امید توبه ازآن قوم، داشت و نمیخواست آنها را تنبیه کند؟
رضائی گفت: برای اینکه فرق اینها با قوم حضرت موسی این است که، حضرت موسی یکتاپرستی را به آنها یاد داده و معجزه نشان داده بود و حجت بر آنها تمام بود؛ ولی قوم ذوالقرنین، تازه حرف نو میشنیدند؛ برای هضم این حرفها، لازم بود درنگ کند تا توبه کنند؛ بعد اگر لجاجت کردند، با عذاب شدید، آنها را تنبیه کند.
من گفتم: درقرآن، واضح آمده که خدا به حضرت موسی (ع) فرمود: اگر میخواهید آنها را ببخشم، باید همدیگر را بکشند؛ ولی خدا، به ذوالقرنین فرمود: اگر دوست داری، آنها را ببخش یا عذاب کن. اینجا خدا، اختیار را به دست ذوالقرنین داد. به هرحال، بعد از مدتی، خوبان را تشویق و بدان را تنبیه کرد.
از این رفتاری که ذوالقرنین، با این اشخاص داشت، معلوم میشود کوروش نبوده؛ چون سبک اخلاقی و رفتاری کوروش، این چنین نبود؛ او به هر کشوری وارد میشد، اگر آن کشور، بتپرست بودند، کاری به کارشان نداشت. «بلکه، هزینهی تعمیر معبد بتپرستی را هم میداد؛ مثل شهر بابل؛ که بعد از فتح آن، دستور مرمت معبد را داد[5].» این مطلب، در منشور جهانی کورش، در موزهی لندن، به وضوح نوشته شده است. ولی ذوالقرنین، برخلاف کورش، عمل کرد و در مقابل بتپرستان ایستاد. اگر کورش، همان ذوالقرنین بود، مردم در زمان حضرت محمد (ص)، وقتی از او در بارهی ذوالقرنین، سوال میکردند، پیامبر میگفت، از شاهان ایران بوده؛ در حالی که آن حضرت، فقط فرمود: اسمش ذوالقرنین بوده. ولی حضرت علی (ع) گفته بود، ذوالقرنین، شاه یا پیامبر نبوده؛ بلکه یکی از صالحان بوده که لشکری برای خود، فراهم کرده بود. میتوان گفت، شاید اهل سومر و شاید هم از بزرگان ایران بوده است. پس معلوم میشود که ذوالقرنین، شاه ایران نبوده.
گفتم: چگونه میگویید، شاید اهل سومر بوده باشد.
گفت: اولاً تاریخ آنها قبل از ایرانیها بوده؛
ثانیاً شاید گیل گامش پهلوان، که دنبال زندگی جاویدان بود، خود ذوالقرنین باشد.
و سوم: اینکه در خاورمیانه، ساکن بودند. ولی این نظر شاید اشتباه باشد؛ به این دلیل که در زمان سومریان چند خدا داشتند؛ برعکس آریاییها که درآن زمان، خداپرست بودند.
ذوالقرنین هم خداپرست بوده که در زمان خود، دعوت به خداپرستی، در مقابل حکومت به ظاهر خداپرست کرده و از ناحیهی سر زخمی شده است.
رضایی گفت: از دو مرحله، بیرون نیست؛ یا حکومت بتپرست بوده؛ یعنی: همان قوم سومر که ذوالقرنین، آنها را به یکتاپرستی دعوت کرد؛ یا ذوالقرنین، در حکومت آریایی به ظاهر یکتاپرست، زندگی میکرده که در مقابل انحراف دولت ایستاده و چند بار زخمی شده.
فروزان گفت: به هرحال، هر کشور فاتحی که بر کشوری، غلبه میکند، خود به خود، تبادل فرهنگ، به وجود میآید. مثلاً ذوالقرنین، دین خداپرستی را به مردم وایکینگها معرفی کرد؛ ولی در مقابل آنها، کلاه دو شاخ، که برای بزرگان آن قوم، نماد بزرگی و جزیی از لباسشان بود، بر سرخود گذاشت.
چون ذوالقرنین، با این کار میخواست، دل آن قوم را به دست آورد، مثل آنها لباس میپوشید.
رضائی در حال نوشیدن قهوه گفت: چگونه ثابت میکنید، کلاه دو شاخ، در آن زمان بوده؛ در حالی که واکینگها در قرن 8 تا 12 بعد از میلاد میزیستند و ذوالقرنین، قبل از میلاد زندگی میکرده؟
فروزان گفت: «در مصر، آمون، خدای آنها بود و نماد خدایشان، گاو بود. مردان مصری، کلاه شاخ دار، روی سر میگذاشتند و جزیی از لباسهای رسمی آنها بود. وقتی دین مصریها، به خداپرستی، تبدیل شد، به نام آتون شد و تمام معابد، به مکان خدای پرستی تبدیل گردید. ولی کلاه دوشاخ، که مردم، روی سر میگذاشتند و نماد آمون بوده را حکومت، نتوانست از آنها بگیرد؛ چون به عنوان لباس مردم و بزرگی و زیبایی مردها، شناخته میشد[6].» در شمال مصر، اطراف دریای مدیترانه و همچنین کشورهای اسکاندیناوی و نروژیها از این فرهنگ، که از کشور متمدن آن روز، یعنی مصر آمده بود، استقبال کرده بودند و مردهایشان به ویژه بزرگان آن قوم، همراه لباس، کلاه شاخ دار را به سر میگذاشتند.
رضائی گفت: از کجا، مطالب را گفتی؟
فروزان گفت: خاطرات پزشک فرعون که در 1400 قبل از میلاد، زندگی میکرد و اکنون خاطراتش، در موزهی فرانسه است.
من به فروزان گفتم: دینها با هم فرق میکرد؛ چگونه کشورهای دیگر، قبول میکردند، کلاه شاخدار که نماد دین دیگری بود، در کشورشان رواج پیدا کند؟
فروزان گفت: صبغهی مذهبی نداشته؛ فقط برای زیبایی میپوشیدند. مثل کراوات که نماد مسیحیت بود؛ ولی در حال حاضر، آن را به عنوان زیبایی لباس میدانند و کسی به پیشینهی آن دقت نمیکند. تقریبا در تمام کشورهای اسلامی، کمونیستی و بتپرستی، کراوات میپوشند.
رضائی گفت: وایکینگها در قرن 8 میلادی شناخته شدند و اهل نروژند. ولی این موضوع 14 قرن، قبل از تولد مسیح بوده؛ اختلاف، خیلی زیاد است؛ چگونه جواب میدهید؟
فروزان گفت: وایکینگها که مردم نروژ، سوئد و همچنین فنلاند هستند، با هم متحد شدند و اروپا را به وحشت انداختند؛ ولی در حقیقت، مردمان مختلفی از قبل، در این سرزمین، زندگی میکردند که این چنین لباسهایی میپوشیدند؛ ولی در واکینگها درخشیدند و مردم، آنها را شناختند. مثل لباسهای عربها که در عربستان ناشناخته، بود؛ ولی در زمان پیامبر(ص)، با ظهور اسلام، مردم جهان، با فرهنگ آنها آشنا شدند و حتی بعضی کشورهای اروپایی، لباس عربی میپوشیدند.
من گفتم: با این دلایل، معلوم میشود که سفر اولمان، تمام شده؛ یا باید به وطن خود، باز گردیم یا به روسیه برویم و سفر را تا آخر ادامه دهیم.
رضائی گفت: چون در قرآن، آمده: ذوالقرنین، به سوی شرق، حرکت کرد؛ تا جایی که خورشید، طلوع میکند. در آن زمان، ذوالقرنین، با اسب، سفر میکرد. احتمال میدهم، یک سال، سفرشان طول کشیده تا به مشرق رفتهاند.
دلیل دوم هم این که مردم، یکتاپرست بودند و تازه، دین جدید را پذیرفته بودند که چند مدتی، تا طلوع خورشید، پیش آنها ماند. ولی در حال حاضر، چون ما در عصر وسایل سرعت، زندگی میکنیم و میتوانیم، قبل از اینکه در کرهی شمالی زمین، خورشید طلوع کند، به آن منطقه برویم و اولین طلوع خورشید را ببینیم.
من با آقای رضائی، موافق بودم؛ نظر خوبی بود که سفر را ادامه بدهیم؛ ولی فروزان، مردد بود؛ فکری کرد و گفت:
نگفتمت که حذر کن ز زلف او ای دل
که میکشند در این حلقه، ماه در زنجیر
بعد گفت: با شما موافقم؛ ولی بهتر است، اول به خانوادههایمان، تماس بگیریم. نظر او را پذیرفتیم. برای رفتن به روسیه باید مجوز میگرفتیم؛ ولی به علت تعطیلات، مشکل ادارهای، پیدا کردیم؛ تا بعد از مدت طولانی، آقای محمدی، کارها را مرتب کرد.
[1]. سرزمین اسلام، تألیف غلامرضا گلی زواره؛ ص 564
[2]. سورهی کهف، آیهی 86
[3]. تفسیرالمیزان در کتاب کمالالدین به سند خود از اصبعبننباته روایت کرده که ابنالکواء در محضر علی(ع) بوده که آن بر فراز منبر بود که سؤال در مورد ذوالقرنین از او شده و او اینچنین جواب داده است.
[4]. سوره کهف، آیهی 87 به تفسیر حجتالاسلام والمسلمین محسن قرائتی دامت براکاته
[5]. ترجمهی کتیبههای هخامنشی؛ تدوین و گردآوری: محسن ضیائی؛ بند 30 منشور کورش
[6]. سینوهه پزشک مخصوص فرعون، نویسنده: میکاوالتاری؛ ترجمه: ذبیحاله منصوری؛ فصل چهل و یکم ص 664 ج 2
- ۰۰/۰۸/۰۲