راه ذوالقرنین 19 راه شمال
وقتی دکتر رفت، ما دور یک میز جمعتر نشستیم. بعد رضائی گفت: حالا برنامه را چگونه بچینیم؟
من گفتم یک سوال دارم؛ ذوالقرنین، به شرق دنیا رسید و طلوع خورشید را دید؛ همین جایی که ما هستیم و در مقابل ما، جز دریا، دیگر راهی نسیت. ذوالقرنین، با این افتخار که به شرق عالم رسیده بود، به وطن خود، برنگشت و سفر را ادامه داد؛ چرا؟
فروزان گفت: راست میگویی؛ صد در صد، از آمدن به این جا، منظور دیگری داشته و فقط، دیدن خورشید، نبوده. شاید گنج بوده.
من گفتم: شاید دنبال چشمهی آب حیات بوده.
رضائی گفت: چون ذوالقرنین، قدرت و لشکر داشت، میخواست جاوید باشد؛ برای همین، سفر خود را از این نقطه، ادامه داد. از کنار ساحل دریا و رو به سوی شمال آسیا، حرکت کرد تا به تنگهی برینگ برسند؛ تنگه ای که جدا کنندهی دو قارهی بزرگ آسیا، از آمریکاست که 70 کیلومتر، از هم، فاصله دارند. صد در صد، ذالقرنین، برای مأموریت مهم، به سوی غرب و شرق عالم، لشکر کشی کرد. دنبال گمشدهای بود. تا آن را پیدا کند و باید سفر را ادامه میداد.
تصمیم گرفتیم از کنار ساحل دریا، به طرف شمال، به تنگهی برینگ، برسیم. همان راهی که ذوالقرنین، از آن جا، مسیرش را ادامه داده بود. چون اولاً ذوالقرنین کشتی نداشت و ما اگر با کشتی برویم آن راهی که ذوالقرنین، رفته بود، نمیرسیدیم. دوم: کشتیهای صیادی میخواستند، همراه با صید کردن ما را هم به تنگه، ببرند؛ که هفتهها، طول میکشید و خورشید، طلوع میکرد. ما باید، تصمیم میگرفتیم؛ باکشتی یا با ماشین، سفر کنیم. در لحظهی تصمیم گرفتن، زلزله آمد؛ ترسیدیم و به طرف خیابان دویدیم. مردم با دیدن ما خندیدند. آنها این زلزلههای کوچک برایشان، ترسناک نبود؛ ولی برای ما که زلزله کم دیده بودیم، همین زلزلهی کوچک هم ترسناک بود. گسل زلزله، از جنوب ژاپن، تا شمال روسیه، که تنگهی برینگ است، وجود دارد و همیشه، زلزله در آن مناطق، زیاد اتفاق میافتد. صورت رضایی و فروزان، از ترس، سفید شده بود.
به نظرم، من هم دست کمی از آنها نداشتم. صورتم از ترس، مثل گچ سفید شده بود. بعد که دکتر آمد، به او گفتیم: تصمیم داریم، اولین طلوع خورشید، از شرق عالم را ببینیم و سفرمان را تمام کنیم؛ آیا میتوانید کمکمان کنید، تا به تنگهی برینگ برویم و به راننده، بسپارید که در آن منطقه، چند روزی، اقامت بگیریم و شما را به زحمت نیندازیم. شما هم مشکلات کاری دارید؛ نمیخواهیم، باعث دردسرتان باشیم؛ تا اینجا هم از شما، تشکر میکنیم و دیگر راضی به زحمت شما نیستم. میتوانید برگردید. انشاءالله، ایران که آمدید، جبران محبت کنیم.
دکتر گفت: من در این فصل، کاری ندارم؛ دوست دارم، مثل شما، اولین طلوع خورشید شرق عالم را ببینم؛ پس اجازه بدهید، سفرمان را با هم، تمام کنیم. وقتی فهمیدیم، دکتر، مصمم به آمدن است، با روی خوش، از او استقبال کردیم. ماشین برایمان اجاره کرد؛ و حرکت را ادامه دادیم. کوههای چین خورده، دست چپ و دریا، در سمت راست ما بود. به سوی شمال، در حرکت بودیم. جاده، بعضی جاها، آنچنان خراب بود، که مجبور بودیم، مسیرهای طولانی را که جادهی صافی داشت، انتخاب کنیم. تقریباً چهار روز، پشت سر هم در حرکت بودیم؛ ولی به آرامی، حرکت میکردیم؛ چون روز به روز، هوا تاریکتر میشد، تا این که به منطقهی تاریکی رسیدیم. مثل منطقهی نروژ، که دو ماه، تاریکی دارند، اینجا هم، چند هفته، تاریک است. فقط برای اینکه نروژ، در منطقهی 70 درجه است و تنگهی برینگ، در منطقهی 60 درجه به استوا، است. خلاصه، نزدیک بندر ماهیگیری کوچک ایستادیم؛ از سفر، خسته شده بودیم. این بندر، تقریباً نزدیکترین بندر، به تنگهی برینگ بود؛ ولی بهتر از آن هم، بندر اولن، روبه روی الاسکا بود که مسایل ایمنی زیاد داشت. سربازان روس، به ما اجازهی دیدن ندادند. به همین شهر، راضی شدیم. گفتم، استراحت و تجدید قوا کنیم. قبل از طلوع خورشید، باید تصمیم جدید بگیریم. منزل مرد ماهیگیری را که برای استراحت، انتخاب کرده بودیم، ازنظر امکانات، متوسط بود. ماهیگیر، مرد 55 ساله ای بود؛ اندامی لاغر، ولی استخوانبندی درشت داشت و صورتش از کک مک پر بود. برایمان، لوبیا آورده بود؛ من غذایم را خوردم و برای سه نفر دیگر، گذاشتم و خوابیدم. بعداً متوجه شدیم که همهی افراد، بلند میشده اند، غذا میخوردهاند و برای سه نفر دیگر هم میگذاشته اند. آخرین نفر، آقای رضایی بود که کمتر از همه، غذا خورده بود؛ فکر میکرد، ما سه نفر غذا نخورده ایم وقتی فهمیدیم، خیلی خندیدیم؛ من بیشتر از همه، غذا خورده بودم؛ برای همین، تصمیم گرفتیم که همیشه، با هم غذا بخوریم.
- ۰۰/۰۸/۲۳