مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

راه ذوالقرنین 22 خانه ناخدا

دوشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۲۶ ب.ظ

در خانه ناخدا

به خانه‌ی صاحب قایق رسیدیم؛ ما را برای یک قهوه‌ی داغ، دعوت کرد؛ با خوشحالی، پذیرفتیم. خانه‌ی زیبایی داشت؛ تمام وسایل خانه، از چوب، درست شده بود. به او گفتیم: دشمن خانه‌ات، موریانه است.

گفت: هر جا، مورچه است، موریانه نیست. من، بعضی صحبت‌های صاحب‌خانه را با بچه‌هایش، می‌فهمیدم. در این مدت که کتاب را از حاج فولاد گرفته بودم، خیلی خواندم و تقریباً حرف‌های ساده را خوب یادگرفتم؛ ولی به کسی، نگفته بودم. درآن موقع، دکتر، مترجم ما بود. تا قهوه را خوردیم، متوجه شدیم، قهوه‌ی روسی نبود. معلوم بود، ماهی‌گیر، با ماهی‌گیرهای دیگر کشورها، داد و ستد دارد؛ ولی ما چیزی نگفتیم. در بین حرف‌های ما، آقای رضائی، نگاهی به صاحب‌خانه کرد و گفت: اگر بخواهیم، برای چند ساعت، به آلاسکا، سفر کنیم، ما را به آن‌جا می‌برید؟ یک دفعه، صاحب‌خانه، خیره به ما نگاه کرد. ما هم از صحبت رضائی، جا خوردیم؛ قرار نبود به آلاسکا برویم. صاحب قایق، بدون این‌که جواب ما را بدهد، حرف را عوض کرد.

دکتر، برای ما ترجمه کرد و گفت: صاحب قایق می‌گوید: ما این جا، یک مکانی داریم که زمان را به اندازه‌ی یک روز، به عقب می‌اندازد و کل دنیا هم قبول دارند.

من هیجان زده گفتم: چگونه؟

دکتر گفت: اگر امروز، دوشنبه است، ما تو را به یک‌شنبه بر می‌گردانیم. همه‌ی ما تعجب کردیم و خواستار رفتن به آن مکان، مرموز شدیم. قرار شد، رضائی، با صاحب قایق هماهنگ کند. از صاحب قایق، خداحافظی کردیم و برای استراحت به اقامت‌گاه خودمان رفتیم. آقای فروزان هم رفت، تا به خانواده‌اش، تلفن کند. وقتی آمد، به ما گفت: تلفن‌ها، این‌جا بی‌سیم است. باید بلند، حرف بزنی؛ تا خانواده، حرفت را بشنود.

دکتر گفت: ماهواره‌ای است.

فروزان گفت: ولی امکانات، خیلی ضعیف است.

رضائی گفت: ول کنید؛ بیایید، استراحت کنید. نمی‌دانم، حالا در ایران، شب است یا روز؟

فروزان گفت: حالا در ایران، 4 عصر است.

رضائی با شوخی گفت: پس عصر به‌خیر و همه از خستگی، خوابمان برد.

 

ساختن سد

وقتی بیدار شدیم؛ نمی‌دانم، چند ساعت خوابیده بودیم؛ ولی، خستگی کاملاً از بدنمان، رفته بود. بدنمان، به این شکل زندگی، عادت کرده بود؛ وقتی خسته می‌شدیم، به رختخواب می‌رفتیم و راحت می‌خوابیدیم؛ ولی مردم این جا، با ساعت کشورشان هماهنگند. وقتی غذایمان را خوردیم، رضائی به من گفت: خوب است، قرآن بخوانید و داستان ذوالقرنین را ادامه دهید. من هم، قرآن خواندم: «ذوالقرنین، به جایی رسید و میان دو سد، قومی را یافت که سخنی فهم نمی‌کردند. آنان گفتند: ‌ای ذوالقرنین، یاجوج و ماجوج فساد می‌کنند؛ آیا چنان‌که ما هزینه‌ی آن را به عهده بگیریم، سدی میان ما و آن‌ها می‌بندید[1]

بعد رضائی به من گفت: صبر کن؛ قرآن نخوان. و گفت: وقتی مردمی، در جایی دورافتاده باشند و داد و ستد نداشته باشند، از فرهنگ بشری، عقب می‌افتند. اگر آن قوم، حرف نمی‌زده اند، یعنی، آخر عقب ماندگی بوده اند؛ همین جایی که ما اکنون هستیم، زندگی می‌کرده‌اند. سرزمین تنگه‌ی برینگ، آخرآسیا و ما مکان را درست آمده‌ایم؛ اما مردم این جا، با اشاره که زبان بین‌المللی انسان‌ها است، به ذوالقرنین، فهماندند که دو قبیله‌ی یاجوج و ماجوج، آن‌ها را عذاب می‌دهند و محصولشان را غارت می‌کنند.

رضائی به من گفت: لطفاً دوباره قرآن بخوان.! من هم ادامه دادم: «ذوالقرنین گفت: تمکن و ثروتی که خدا به من عطا فرموده، از هزینه‌ی شما، بهتر است؛ اما شما با من، به قوت کمک کنید[2].» تا سدی محکم، برای شما، بسازم تا به کلی، مانع دست برد آن‌ها شود.

رضائی گفت: از این آیه، معلوم می‌شود، ذوالقرنین، برای طلا و گنج، به این سرزمین نیامده. چون مردم هزینه‌ی ساختن سد را تقبل کردند؛ ولی ذوالقرنین، نپذیرفت و گفت: خدا نعمت زیادی به من داده و احتیاجی به مال شما، ندارم. پس برای کاری دیگر، به این منطقه، آمده بود و آن هم، غیر از آب زندگانی، چیز دیگری نبوده است. وقتی ذوالقرنین، برای ساختن سد، فقط از مردم، کمک خواسته، معلوم می‌شود، لشکرش ده هزار نفر، نبوده؛ بلکه از هزار نفر هم کم‌تر بوده؛ که از یک روستای کم جمعیت، در خواست نیروی کمکی کرده است. بعضی از لشکریان ذوالقرنین، حراست راه را به عهده گرفتند و بعضی، با ذوالقرنین مشغول ساختن سد شدند. «مردم روستا، همراه باقی مانده‌ی لشکر ذوالقرنین، مشغول آوردن سنگ آهن شدند[3].» درایت و تدبیر، همراه با برنامه‌ی کاری ذوالقرنین بودکه خداوند، سه بار از فکر و تدبیر ذوالقرنین، در قرآن، نام می‌برد که، خدا به او عطا کرده و ذوالقرنین، شکرگذار بود.

من گفتم: ولی می‌گویند گارد جاویدان تخت‌جمشید ده هزار نفر است.

رضائی لبخندی زد و گفت: بله! نگهبان حکومت و قصر شاه‌های تخت‌جمشید، بوده اند؛ درست می‌گویید؛ ولی اصل لشکر ذوالقرنین، خیلی کم‌تر از این‌ها بوده.

رضائی به من گفت: لطفاً قرآن بخوان. من هم، ادامه‌ی آیه را خواندم: «ذوالقرنین فرمود: قطعه‌های آهن را برای من بیاورید؛ تا آن حدی که بین دو کوه، مساوی شود.»

رضائی گفت: همان‌طوری که می‌دانید، این منطقه، روی گسل زلزله است. از ژاپن تا این تنگه، به علت زلزله و سرمای شدید، کوه شکافته یا ریزش کرده و در کوه، گذرگاه به وجود آمده. قوم یاجوج و ماجوج از روی پل یخی، عبور می‌کردند و وارد گذرگاه می‌شدند و غارت‌گری می‌کردند. ذوالقرنین باید همه‌ی سنگ آهن‌ها را در گذرگاه بریزد تا مساوی کوه شود.

من گفتم: آیا زلزله، فقط برای کوه بود که ریزش کرده؛ برای پل یخی نبود؟

او گفت: این راه مثل خط مستقیم، از آلاسکا و دو جزیره‌ی وسط تنگه، کشیده شده، تا به مرز روسیه، رسیده بود؛ البته، یخ هر زمستان، با برف و سرمای شدید، ترمیم می‌شود، ولی کوه، این طور نیست.

بعد، من سوال کردم: این سنگ و آهن و مسی را که به کار بردند، از کجا آوردند؟

رضائی گفت: از آلاسکا، که 70 کیلومتری نزدیک خودشان بود. شاید آن زمان، این فاصله، کم‌تر بوده و به علت حرکت قاره‌ها، زیاد شده. فروزان گفت: چگونه ثابت می‌کنید که سنگ آهن نزدیکشان بوده؟ آقای رضائی مکثی کرد و گفت: صادرات آلاسکا، فقط سه فلز است: آهن، مس، طلا. آقای دکتر، حرف آقای رضائی را تصدیق کرد و گفت: درست می‌گویید: من اطلاع دارم. صادرات آلاسکا، هر سال، آهن و مس و طلا است.

رضائی گفت: مردم روستا، سنگ از کوه می‌کندند و بعضی از آن‌ها سنگ‌ها را حمل می‌کردند؛ لشکر ذوالقرنین، هم به آن‌ها کمک می‌کرد. عده ای هم، از معدن‌ها و راه نگهبانی می‌کردند، تا یاجوج و ماجوج، به آن‌ها حمله نکنند. این کار، چند ماه، طول کشید.

من به رضایی گفتم: با احترامی که برای شما و دلایلتان قایلم، ولی این که خدا از ذوالقرنین، سه بار، تعریف کرده؛ لطفاً بیشتر توضیح بدهید.

رضایی گفت: در قرآن، سوره‌ی کهف، آیه‌ی 85 فرموده: «فا تبع سببا[4].» به دنبال علت و سبب رفت. مثال می‌زنم: یک هواشناس، رطوبت هوا، حرکت باد و جهت آن را مطالعه و بعد، بارانی بودن منطقه را اعلام می‌کند. این به سبب علم هواشناسی اوست که زمان دقیق باران را مشخص می‌کند. حضرت ذوالقرنین، دانشمندی بزرگ بود، که از علم معلول‌ها به علت‌ها می‌رسید. مثل پلیسی که از سرنخ‌ها به قاتل می‌رسد. این از داشتن علم بسیار، اخلاق، تفکر و خداپرستی او بود؛ که خدا مثل لقمان حکیم، از او تعریف می‌کند و حضرت خضر را که علم خدایی دارد، با او همراه می‌کند.

دکتر گفت: خیلی برایم، جالب است که بدانم، چگونه سد ساخته شده است؟

رضائی به قرآن، نگاه کرد و گفت: قرآن بخوان؛ تا دکتر، اطلاع پیدا کند، چگونه سد ساخته شده. من این قسمت از قرآن را خواندم. «ذوالقرنین گفت: قطعه‌های آهن را برای من بیاورید تا آن حدی که بین دو کوه، مساوی شود و گفت: بدمید تا این‌که آن آهن، گداخته شود و گفت: مس ذوب شده را برای من، بیاورید تا بر او قطره قطره بریزیم. از آن پس، آن قوم، نه هرگز به شکستن آن سد و نه بر بالای آن شدن، توانایی یافتند و گفت که این لطف و رحمت خدای من است و آن موقع که وعده‌ی خدا فرا رسد، آن سد را متلاشی و پاره پاره می‌کند و البته، وعده‌ی ما راست و محقق خواهد بود[5].» من ساکت شدم؛ آقای رضائی گفت: سنگ آهن را روی هم می‌گذاشتند و دو طرف آن‌ها آتش می‌افروختند تا ذوب شود و به هم بچسبد و هم سطح دو طرف کوه شود. بعد، برای این‌که سنگ کوه، زبر بود و راه بالا آمدن داشت، با مس گداخته که از بالا، می‌ریختند، شکاف‌ها پر می‌شد و صیقل می‌یافت. و از صعود قوم یاجوج و ماجوج جلوگیری می‌شد. مردم روستا، می‌توانستند از بالای سد، پایین بیایند؛ ولی کسی نمی‌توانست بالا برود؛ مگر با بندی که، از بالا، می‌انداختند و در حقیقت قلعه ای، برای مردم روستا، شده بود و طبق فرموده‌ی قرآن، هیچ زلزله‌ای تا روز قیامت، آن را خراب نمی‌کند.

 

[1]. سوره‌‌ی کهف، آیه‌ی 93 و 94

[2]. سوره‌ی کهف، آیه‌ی 95

[3]. سوره‌ی کهف، آیه‌ی 96

[4]. سوره‌ی کهف؛ آیه‌ی 85

[5]. سوره‌ی کهف؛ آیه‌ی 96 تا 98

س

  • صالح کعبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی