روح کتاب
وقتی کتاب را در آغوش گرفتم سنگینی وزنش را حس کردم ؛ مثل مادری که فرزندش را بغل میگیرد، وجود او را احساس میکنم، نبود او برای زندگیم گران تمام میشود و فقدان او فاجعه ای است که برایم پیش می آید .
وقتی کتاب را باز میکنم مثل کودکیست که بالبخندی دلربا به من خوش آمد میگوید.
شروع کتاب با کلمات، مثل بچه ای است که دست او را میگیرم که آرام آرام راه برود، زمانیکه کلمات و مطالب کتاب عمیق تر میشود ، راه رفتن فرزند کامل تر میگردد.
هرفصلی از کتاب، دورانی از زندگی او میباشد و به بلوغ رسیدن او را به ما خبر میدهد که به سالهای اوج جوانی و شادابی کتاب رسیدیم.
برگ های کتاب مثل عمر در حال گذر است و عمر کتاب روبه پایان.
وقتی به آخرای کتاب میرسم کتاب را با تجربه و جا افتاده و باوقار میبینم؛ و روح کتاب از میان کلمات به من منتقل میشود و کتاب به پایان میرسد و در من متولد میشود.
- ۰۰/۰۹/۱۸