مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

روح کتاب

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۷:۴۳ ب.ظ

وقتی کتاب را در آغوش گرفتم سنگینی وزنش را حس کردم ؛ مثل مادری که فرزندش را بغل میگیرد، وجود او را احساس میکنم، نبود او برای زندگیم گران تمام میشود و فقدان او فاجعه ای است که برایم پیش می آید .

وقتی کتاب را باز میکنم مثل کودکیست که بالبخندی دلربا به من خوش آمد میگوید.

شروع کتاب با کلمات، مثل بچه ای است که دست او را میگیرم که آرام آرام راه برود، زمانیکه کلمات و مطالب کتاب عمیق تر میشود ، راه رفتن فرزند کامل تر میگردد.

هرفصلی از کتاب، دورانی از زندگی او میباشد و به بلوغ رسیدن او را به ما خبر میدهد که به سالهای اوج جوانی و شادابی کتاب رسیدیم.

برگ های کتاب مثل عمر در حال گذر است و عمر کتاب روبه پایان.

وقتی به آخرای کتاب میرسم کتاب را با تجربه و جا افتاده و باوقار میبینم؛ و روح کتاب از میان کلمات به من منتقل میشود و کتاب به پایان میرسد و در من متولد میشود.

  • صالح کعبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی