راه ذوالقرنین 27 آلاسکا و طلوع خورشید
به آرامی در کناری، پهلو گرفتیم و لنگر انداختیم و از قایق، پیاده شدیم. اینجا آخرین سرزمین است که، ذوالقرنین پا گذاشت و آن را کشف کرده.
از دور، صدای سورتمهی موتوری شنیده میشد. چون مردم این جا، به جای ماشین، بیشتر با سورتمهی موتوری، جابهجا میشوند. در آن نواحی، مقداری پیاده روی کردیم. به قطب نما، که برای نشان دادن قبله، بود نگاه کردم؛ سمت شمال را نشان میداد. ما باید به سوی شرق میرفتیم.
آهسته، به فروزان گفتم: یارو شاید راه را اشتباهی میبرد.
فروزان گفت: نه! درست، به طرف شرق هستیم؛ چون تمام قطبنماها، شمال مغناطیسی زمین را که جزیره کوچک شمال کانادا است نشان میدهد و ما تصور میکردیم، مرکز مغناطیسی قطب شمال زمین است.
صاحب قایق، با خنده گفت: مواظب خرسها باشید.
رضایی با خنده، به من گفت: به او بگو، خرسها دارند خواب میبینند.
با احتیاط، راه میرفتیم؛ به علت اینکه همه جا از برف، سفید بود آنچنان تاریک نبود؛ شاید هم نزدیک طلوع خورشید بوده. نمی دانستیم، دنبال چه هستیم؟ دنبال گنج؛ آب حیات یا جایی که ذوالقرنین، با حضرت خضر آمده بود و شاید هم برای قانع کردن خودمان بود؛ تا تشنه، از این سفر برنگردیم. به آرامی با هم صحبت و آسمان را نگاه میکردیم؛ دیدم، آسمان دارد روشن میشود. صاحب قایق، با عجله گفت: دارد صبح میشود و آفتاب، بیرون میآید؛ زود به قایق برگردیم. ما هم با عجله، به قایق برگشتیم و با سرعت به طرف دریا، حرکت کردیم. بدون توقف، تا نزدیک مرز زمان بینالمللی رسیدیم و از ناخدا، خواستیم توقف کند. به دور، نگاه میکردیم که منظرهی طلوع خورشید را که برای اولین بار، از این ناحیه بر آسیا نورافشانی میکند، ببینیم.
فروزان گفت: سفرمان، مثل مشاییون و ابوعلی سینا، با فکر و منطق به پایان رسید.
رضایی گفت: نه! مثل اشراقیون و سهروردی، از غرب به شرق نور به پایان خود رسید.
من گفتم: خواهشن، این چند لحظه بحث نکنید و به طلوع خورشید، نگاه کنید. همه ساکت شدیم. فقط سفرمان را به یاد میافتادیم و لحظه به لحظه که خورشید طلوع میکرد، سفرمان را زیباتر از هر سفری، تصور میکردیم.
به خودمان افتخار میکردیم که همسفر ذوالقرنین بودهایم؛ با آن که قرنها، فاصله بین ما بود.
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن...
به ناخدا گفتم: در بارهی آلاسکا، چیزی به دکتر نگوید. فقط در بارهی مرز بینالمللی زمان، صحبت کنید. از او قول گرفتیم و پولش را دادیم و به سوی خانه، حرکت کردیم و خدا را شکر کردیم که زود به آلاسکا رفتیم و اولین طلوع را دیدیم. چرا که فردا دیر بود.
دکتر را در خانه، منتظر دیدیم؛ از سفرمان سوال کرد؛ با سردی، جواب دادیم و گفتیم: میخواهیم به ایران برگردیم.
دکتر گفت: پس به آلاسکا نمیروید؟
گفتیم: آفتاب طلوع کرده، دیگر نمیشود به آلاسکا رفت.
گفت: امشب، میشود رفت.
گفتیم: نظرمان، عوض شده.
گفت: چرا؟
من گفتم: چون یک جاسوس، بین ماست و رفتن به آلاسکا را خبر میدهد. فهمید که منظورمان، خود اوست. چند لحظه ساکت شد و گفت: اشتباه میکنید!
من موضوع تلفن را گفتم و نگاهی به من کرد و گفت: آقایون! من را ببخشید.
گفتم: ما به تو، چه بدی کردیم؟ همیشه دوستت داشتیم؛ چرا با کسانی که با تو خوباند نامردی میکنی؟
گفت: حقیقتی است که باید به شما بگویم؛ من، اینجا درس میخوانم تا عقاید شما را ضعیف کنم. احتیاج به نمونه برای آزمایش، داشتم؛ تا اگر خوب عمل کنم، مرا به کشورهای فارسی زبان بفرستند و نمونه را از گرجستان، آقای حاج فولاد، برایم فرستاد که شما بودید و اگر نتیجه میداد، من با شما مسافر بودم؛ ولی متاسفانه، شما نفوذ ناپذیر بودید. از هر دری، خواستم نفوذ کنم، دفاع کردید و همهی جوابهایتان عاقلانه بود. اینکه در روسیه، میگویند، دین، مخدر جامعه است، اشتباه می کنند. من شخصاً باید اعتراف کنم که دین شما، از عقل و منطق صحبت میکند. جاسوسهای ما که در قرنهای گذشته، در بین مسلمانان میرفتند و مسلمان میشدند؛ حق داشتند؛ این منطقی بودن دین شماست. من، همیشه تعجب میکردم که چرا جاسوسها بر نمیگردند؛ حالا فهمیدم، منطق دین شما، برندهتر از منطق ماست.
رضائی گفت: رستگاری شما برای خودتان است؛ نه خدا به آن احتیاج دارد و نه برای ماست؛ اگر دوست داری، تحقیق کن، به سعادت میرسید.
بعد، رضایی به نیکنام گفت: هزینهی سفرکه بابت ما، خرج کردید بگویید تا پرداخت کنیم. پس از آن، بار سفر را بستیم و بانیکنام، به مسکو برگشتیم.
اگر قطار گرمایش خوبی نداشت، نمی توانستیم، در مقابل کولاک برف و سرما دوام بیاریم. این صحنههای برف و سرمای شدید را زیاد دیده بودیم. نمیخواستم، تاکید کنم؛ فقط موضوعات مهم را نوشتم. در قطار، قرآن که میخواندم، غیر از سورهی کهف، یادم افتاد به سورهی انبیاء آیهی 96 و97 که دربارهی یاجوج و ماجوج فرموده: «تازمانی که راه بر یاجوج و ماجوج، گشوده شود و آنها در سراسر زمین، پخش شوند و از هر بلندی و ارتفاعی، با سرعت بگذرند.» و بلافاصله، آیهی بعد میگوید: «و وعدهی حق قیامت نزدیک است. متوجه شدم که این دو آیه، به هم ربط دارد. از دوستانم، دربارهی سنگ نورانی راهنمای حضرت خضر هم سؤال کردم.
فروزان گفت: جواب این سؤال، در سفرمان پنهان است. قول میدهم، وقتی به ایران رسیدیم به شما بگویم. نگاهی هم به نیکنام کرد و این شعر را خواند:
خورشید افتد، در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان، آنجا که محرم کم زند
وقتی به مسکو رسیدیم، بدون معطلی، سوار هواپیما شدیم و به سوی ایران، پرواز کردیم. امیدوارم کسانی دیگر، راه ذوالقرنین را از راهی دیگر و نگرشی دیگر بپیمایند و تاریخ را از ابعادی دیگر زنده کنند.
صالح کعبی
عید قربان 16/8/1390
- ۰۰/۱۰/۱۶