مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

حسینیه کودکان

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۱۶ ب.ظ

بنام خدا 

حسینیه کودکان

در خرمشهر در محله کوت الشیخ زندگی می کردیم بچه‌های مدرسه ابتدایی( فرخی) همه هشت هفت ساله بودند که هم بازی بودیم،

 وقت محرم می رسید مسجد محلمان به نام مسجد امام حسن مجتبی اونجا می‌رفتیم و شروع می‌کردیم به سینه زنی همراه همه بزرگترها،

بزرگترها که می آمدند ما را می‌برند وسط مسجد که بچه‌ها دور همدیگه سینه بزنند وقتی مسجد شلوغ می شد ما را پیش ستون وسط مسجد می نشاندند و هرکس پیراهن داره به ما می داد که لخت سینه زنی کنند و ما کل ده محرم فقط نگاه می کردیم تا یک روز هفت هشت نفری در وسط مسجد دور هم جمع شدیم و سرهایمان را به هم چسباندیم که صدای بلندگو را کمتر بشنویم و باهم تصمیم گرفتیم که «این چکاریه هر شب لباس قوم خیش باید بگیریم و ما نمی توانیم حتی سینه بزنیم» یک روز مانده به محرم ما باید یک کاری بکنیم و همه با هم تصمیم گرفتیم که ، یک حسینیه برای خودمان درست کنیم و سینه مفصل بزنیم و برای همین ما که وسط مسجد نشسته بودیم لباس همه راروی قالی گذاشتیم و یکی یکی بلند شدیم نوحه خوان از رفتنمان متعجب شد و صدایش راقطع کرد و همچنین سینه زنها ایستادند و به ما نگاه می کردند یکی از برادر بزرگها به برادرکوچکش احمد گفت چرا لباسها را نمی گیرید احمد گفت ما دیگه لباس نمی گیریم ما هم می خواهیم سینه بزنیم و برای خودمان حسینیه درست می کنیم و تک تک از وسط مردم بیرون آمدیم و بزرگترها با تعجب به هم نگاه می کردند که چرابچه ها اینکار می کنند و بعد دباره شروع به سینه زنی کردند بچه ها بیرون مسجد پیش دکان سیدنشستند و برای فردا صبح برنامه درست کردن حسینیه را با هم بحث کردند که با برگ درخت خرما درستش می کنند،

فردا صبح بچه ها حیاط رفیقشان حسین را انتخاب کردند که باباش مغازه ساندویچی لب شط دارد و پدر و مادر حسین بعلت تک فرزندی حسین حرفش را قبول کردند و بعد بچه ها شروع به جمع کردن (سعف) برگ در خت خرما از زیر نخلها کردند اما برگها خشک بود برادرهای بزرگ بچه ها این مشکل را فهمیدند و از باغشان برگ سبز نخل خرما بریدند و برای حسینیه آوردند وقتی بچه ها ای موضوع را فهمیدند دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند برگ نخل خرما را نگیرند چون فردا بزرگترها می گفتند ما حسینیه برایتان درست کردیم و برای همین بچه ها قبول نکردند و پشت در خانه گذاشتند وقتی برادر بزرگ احمد فهمید برادرش را صدا زد و گفت تو نه روز موقع سینه زنی پیراهنم را گرفتی این هم دستمزدت و نه عدد برگ سبز(سعف) به احمد داد بچه ها قبول کردند ،

مردهای که در مسجد بودند فهمیدند بچه ها می خواهند حسینیه درست کنند هرکدام به بهانه لباس گرفتن بچه ها نه برگ نخل سبز آوردند و بعضی ها هم کمک کردند که حسینیه درست کنند و بعضی ها هم پرچم امام حسین همراه شربت آوردندو بچه ها شربت و آب نمی خوردند و اول به بچه های کوچکتر می دادند که آب بخورند و مثل رفتار ابوالفضل العباس انجام می دادند،

 بچه ها بیشتر از یک بار اجازه کمک به مردم نمی دادندو دومین بار قبول نمی کردندیک کپر سبزکوچک درست کردند،

مغرب یکی از بچه ها فانوس آورد پدر حسین ترسید! که کپر آتیش بگیرد

 گفت یک لامپ کوچک و بچگانه برای شما نسب می کنم بچه ها قبول کردند و شب عاشورا بچه ها شروع به سینه زنی در حسینیه خودشان کردند.

 در مسجد جای بچه ها خالی بود و همه سینه زنها حس کردند و حسینه درس کردن بچه ها را شنیده بودند،

یک اتفاق خوب افتاد نوحه خوان اولی یکساعت استراحت داشت خودش را به حسینیه بچه ها رساند و از آنها اجاز ه گرفت که برایشان بخواند بچه ها قبول کردند و چون کپر کوتاه بود مداح بیرون ایستاد و شروع به خواندن کرد و بچه ها در کپر سینه می زدند وقتی همسایه ها فهمیدند نوحه خوان معروف دارد برای بچه هایشان می خواند دور کپر نشستند و شروع به سینه زنی کردند وقتی نوحه خوان رفت که دوستش را برای آنها بفرستد بچه ها خوشحال شدند،

در این هنگام بابا حسین با ساندویچ کالباس از بچه ها پذیرای کرد ودقیقه به دقیقه حیات بابا حسین ازمردم شلوغ می شد بخصوص از همسایه ها و نوحه خوان دومی آمد و نوحه علی اصغر با سینه زنی سنگین خواند (واحد) و بچه ها هرشکلی که بزرگها در مسجد انجام داده بودند بچه ها هم همانطوری سینه می زدند و پاسی از شب گذشت تا اینکه آرام آرام بچه ها در حسینه خوابشان برد و پدر و مادر بچه ها آنهارا بغل می کردند و به خانه اشان می بردند فقط سه نفر از بچه ها دوست نداشتند بخوابند و شب احیا را در حسینه خودشان بگیرند و تا صبح بیدار ماندند این اولین تجربه عمرشان بود که تا صبح بیدار می نشینند و چای در فلاکس کامل خوردند و صبح برای نماز به مسجد رفتند و نماز خواندند و یکی از دوستشان در مسجد خواب رفت که پدرش او را به خانه برد و دونفر بیرون مسجد آمدند و برای اولین بار طلوع خورشید می دیدند که ابراها را به رنگ سرخ تبدیل کرده و بچه ها خیال می کردند امروز بخاطر عاشورا هم آسمان مثل کربلا به رنگ خون شده است

  • صالح کعبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی