مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

۱۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

۰۶
مهر

سقوط اسطوره صهیونیست - ایرنا

بنام خدا 

 برای آزادی خرمشهر،  قرارگاه قدس  و  قرار گاه فتح  و  قرارگاه نصر هرکدام از یک محور عملیاتی انجام دادند  و  وقتی به  هم  رسیدند ، خرمشهر در محاصره  قرار گرفت و  دشمن یا باید فرار می کرد ، یا اسیر می شد ، یا کشته می شد ، 19 هزار عراقی اسیر شدند،  من نه پیشگو  هستم و نه درجه دار ارتش و نه سپاه فقط تجربه دارم  و فقط تحلیل می کنم  وقتی محورها بر سرهدف می رسند  معنی آن اینست ، که دشمن چندماه دیگر سقوطش شروع می شود! این مثال را زدم که وقتی رژیم صهیونیسم از شمال ، محور حزب الله او را محاصره کرده  و از جنوب محور حماس و از طرف شمال شرقی سوریه و ایران و تازگیها محور کرانه باختری دارند مسلح می شوند و از آنطرف آمریکا از منطقه دارد خارج می گردد زمینه برای جنگ بزرگ فراهم شده و تا عید نوروز 1401 خبرهای افتادن هرروز  دومینای  شکستهای  صهیونیستها را خواهید دید  و رژیم صهیونیستی برای نجات خود از این وضعیت با حمله به ایران خودکشی خواهد کرد.

  • صالح کعبی
۰۲
مهر

درباره‌ی زبان فارسی او، سوال نکردیم؛ می‌دانستیم برای یک توطئه، آن را آماده کرده بودند؛ که به علت متلاشی شدن کشور شوروی، بی‌مصرف مانده بود. از همه جا صحبت کردیم؛ صحبت چندان مفیدی بین ما رد و بدل نشد. دوست حاج فولاد، که اسم مستعارش، دکتر نیکنام بود، موسیقی با صدای بلند، گذاشته بود، که باعث اذیت ما می‌شد.

من گفتم: آقای دکتر! می‌شود موسیقی را خاموش کنید.

به ما، نگاه کرد و گفت: این جا، روسیه است؛ موسیقی در کشور شما حرام است؛ ولی این‌جا حرام نیست.

فروزان، رو به سوی دکتر کرد و این چنین، جوابش را داد: حرام بودن، فرقی ندارد، در ایران یا در روسیه یا قطب شمال باشد، برای بدن، ضرر داردکه خدا، آن را حرام کرده است.

دکتر گفت: ما به خدا، اعتقاد نداریم؛ چه برسد به حرام و حلال آن؛ حالا، چگونه ثابت می‌کنید، برای بدن مضر است؛ در حالی‌که موسیقی، آرام بخش روح است.

من با نگرانی به فروزان نگاه کردم؛

فروزان، با اطمینان گفت: شما دکترید. من هم، مثال دکتری می‌زنم؛ که راحت‌تر، درک کنید.

یک لیوان را در نظر بگیر، که یک مرتبه آب سرد، در آن می‌ریزیم و زود، آب سرد را خالی می‌کنیم و آب جوش، در آن می‌ریزیم؛ لیوان می‌شکند؛ اگر هم نشکست، صد در صد، ترک خواهد خورد.

دکترگفت: چه ارتباطی، به انسان دارد؟

فروزان گفت: ارتباط دارد؛ حالا توضیح می‌دهم؛ خدا در وجود انسان، دو نوع عصب آفریده؛ سمپاتیک، که در بعضی از اعضای بدن، باعث انقباض عضلات می‌شود. پاراسمپاتیک، که موجب انبساط عضلات بدن می‌شود. ولی در هر حال اعمال آن‌ها، متضاد یکدیگر است. حالا، مطابقت آن، با موسیقی چگونه است؟ وقتی، با آهنگ‌های شاد و غمگین، یعنی گرم و سرد و به ویژه اگر موسیقی، با ارتعاشات عجیب و غریب، مثل موسیقی سمفنیک و جاز، همراه شود، به طور مسلم، تعادل لازم بین دو دسته عصب را بر هم می‌زند. در نتیجه، انبساط و انقباض اعصاب، علاوه بر ضربه‌ای که به بدن می‌زند، به جاهای حساس دیگر، مثل چشم و گوش، که عصب آن‌ها از همه ظریف‌تر است، هم اثر می‌گذارد.

دکترگفت: یعنی، نوازندگان موسیقی، نابینا و ناشنوا هستند؟

فروزان گفت: بله! بیش‌ترشان. به همین دلیل، مثالی می‌آورم که بزرگان موسیقی، به این دردهای چشم و گوش مبتلا شده‌اند. مثلاً: فردریک هندل، موسیقی‌دان آلمانی، نابینا شد؛ باخ، موسیقی‌دان اتریشی بینایی‌اش را از دست داد؛ بتهوون، موسیقی‌دان آلمانی، ناشنوایی شدید داشت و ماریا آتالویلا، خواننده و نوازنده‌ی ایتالیایی، نابینا شد.

من، به فروزان گفتم: از گذشته‌های دور هم کسی را سراغ داری؟

فروزان گفت: بله! اسحاق موصلی، موسیقی دان معروف‌هارون الرشید، نابینا بود.

بعد، فروزان گفت: در حال حاضر، این نوع موسیقی، ما را به کجا می‌برد؟ آیا آینده‌ی درخشانی، برای ما است یا خیر؟ بعد، یک مثال دیگری گفت: «اگرروزی، ما بی‌اشتها شدیم و مجبور شدیم، دهان و معده‌ی خود را با ادویه و فلفل تند وتیز و ترشی تحریک کنیم، تا به طور مصنوعی و موقت خوش‌اشتهایی پیدا شود، این موضوع در باره‌ی موسیقی امروزی، کاملاً صدق می‌کند[1].» موسیقی قدیم، آرامش خاصی داشت؛ ولی به مرور، نسل جوان، برای لذت بردن از موسیقی، به آهنگ‌های تند و تیز، مثل جاز و پاپ، روآوردند.

حالا، به هنرها و مکتب‌ها، نگاه عمیق تری کنیم؛ هر کس که یک هنر و یا فکر مفیدی، برای جامه داشته باشد، دوست دارد مردم را به سوی خودش، دعوت کند؛ وقتی به یک استاد عرفان می‌رسیم؛ مثل حافظ، به این شکل، به کمال رسیدنش را بیان می‌کند و مردم را به سوی مکتب خودش، دعوت می‌کند:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و در آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

 

و در جای دیگر گفته:

همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده‌ام که مپرس[2]

 

حافظ، به مقصود رسیده بود و با زبان شعر، دیگران را به مقصدی که خود رفته و بهره‌ها برده بود، دعوت می‌کرد ولی حالا وقتی به بزرگان موسیقی، نظر بیفکنیم، می‌بینیم که خودشان هم، به بن‌بست رسیده بودند و چگونه می‌توان انتظارداشت، دیگران را به سعادتی که خود ندیده‌اند، دعوت کنند. فقط، کسانی که هنوز، در میانه‌ی راهند و تازه، الفبای موسیقی را یاد گرفته­اند، و از موسیقی، آن چنان تعریف و تمجید می‌کنند که انگار، استاد موسیقی اند. آن را روح بخش و صدای بهشتی و هدیه‌ی آسمانی می‌نامند؛ ولی در حقیقت، چیز دیگری است؛ وقتی وصیت نامه‌های موسیقی دانان بزرگ جهان، مثلاً بتهوون را می‌خوانیم، این‌گونه گفته بود: شش سال، مریض بوده و نه فقط از موسیقی، بلکه از زندگی خودش هم، لذت نمی‌برد و آرزوی مرگ می‌کرد.

دکتر، همراه با اشاره‌ی دست به آقای فروزان گفت: لطفاً از کسانی بگو که من می‌شناسم.

فروزان گفت: چایکوفسکی، نوازنده‌ی روسی در نامه ای به برادر خود می‌نویسد: ترسی و وحشتی، من را فرا می‌گیرد که هیچ کس، آن را درک نمی‌کند.

یک موسیقی‌دان دیگر، ریشارد واگنر، که از مشاهیر بنام موسیقی است، گفته بود: تندرست نیستم؛ دستگاه اعصابم روز به روز، ضعیف‌تر می‌شود، دوست دارم بمیرم.

بعد فروزان، ادامه داد: اگر دین اسلام، برای موسیقی، عاقبت خوبی می‌دید، آن را حرام نمی‌کرد. ولی بعضی مواقع می‌شود از موسیقی، استفاده‌ی مفید کرد.

بعد از تمام شدن صحبت‌های آقای فروزان، من و آقای رضائی، او را تحسین کردیم. دکتر نیکنام، ساکت نشسته و به فنجان قهوه‌ی خود خیره شده بود؛ و حرفی هم نمی‌زد. ما هم، صحبت را عوض کردیم؛ درباره‌ی گردشمان صحبت کردیم؛ در باره‌ی آبراه بزرگی که رودخانه‌ی ولگا را به مسکو متصل می‌کرد، تعریف کردیم.

دکتر گفت: بزرگ‌ترین آبراه جهان است؛ ولی ما باور نکردیم؛ همچنین درباره‌ی آینده‌ی رفتنمان به کشورهای فنلاند و نروژ و شرق روسیه، صحبت کردیم.

دکتر، وقتی مطمئن شد که ما تصمیم داریم به شرق روسیه سفر کنیم. در باره‌ی عجایب روسیه، صحبت‌های زیادی کرد. یکی از آن‌ها سقوط بشقاب پرنده، در مرکز روسیه بود؛ در دهه‌ی اول قرن بیستم مشتاق دیدن آن‌جا شدیم. قول دادیم، بعد از برگشتن، با دکتر، هماهنگ ‌کنیم و به آن‌جا برویم.

دکتر، خوشحال شد؛ بعد گفت: از مسکو به فنلاند، می‌خواهید بروید؟ رضائی گفت: نه اول به سن پطرزبورگ می‌رویم؛ از آن‌جا به دریای سفید که شمال روسیه است، سفر خواهیم کرد؛ چند روزی می‌مانیم؛ بعد به سن پطرزبورگ برمی‌گردیم و آن موقع، به فنلاند، سفر می‌کنیم.

دکتر گفت: من، چند روز دیگر برای کار به سن پطرزبورگ، سفر خواهم کرد؛ شاید همدیگر را در هتل دیدیم. بعد گفت: نشانی هتل خودم را به شما می‌دهم؛ شاید همدیگر را دوباره، قبل از سفر به کشور فنلاند، دیدیم؛ اگر با هم باشیم خیلی خوش می‌گذرد. ما هم پذیرفتیم؛ از مهمان‌نوازی او تشکر و خداحافظی کردیم.

در راه به دوستانم گفتم: عجب دکتر باحالی است؛ آن‌ها هم تاییدکردند.

بعد رضائی از فروزان پرسید: این مطالب را درباره‌ی موسیقی از کجا آوردی؟

فروزان گفت: کتاب تأثیر موسیقی، بر اعصاب و روان را خوانده بودم؛ مقداری هم بر آن اضافه کردم و به دکتر گفتم.

بعد از آن، رضائی گفت: ما طبق برنامه، باید فردا حرکت کنیم. راهنما را با خودمان می‌آوریم که به شهر سن‌پطرزبورگ برویم؛ بعد برای دیدن خلیج فنلاند می‌رویم. دریاچه‌ی لادگا را هم باید ببینیم. در مسیرمان، از دریاچه‌ی انکا و شمال دریای سفید که شمال روسیه است هم باید دیدن بکنیم. بعد به سن‌پطرزبورگ برمی‌گردیم.

هوا خیلی داشت سرد می‌شد؛ گفتم بهتر است، زود به هتل برویم؛ به خانواده‌هایمان زنگ بزنیم و از نگرانی، درشان بیاوریم. در بین راه، کلاه سیاه روسی خریدیم؛ فقط مقابل سرمای آن جا، کلاه آن‌ها به درد می‌خورد.

 

[1]. تأثیر موسیقی، بر روان و اعصاب، نوشته‌ی آقای حسین عبداللهی خوروشی؛ مقاله به قلم دکتر غیاث‌الدین جزایری.

[2]. دیوان حافظ

  • صالح کعبی
۰۱
مهر

بزرگترین و مهم ترین شهرهای روسیه - گروه بین المللی الیت

روسیه

فردا صبح، بعد از صبحانه، راهی سفر و از شمال غرب گرجستان، با قطار، وارد روسیه شدیم. شبکه‌ی قطار روسیه، در قسمت اروپایی، خیلی توسعه یافته بود و در هر شهری، راه آهن کشیده شده بود؛ ولی در شرق روسیه، که قسمت آسیایی است، خیلی کم، ریل راه آهن بود؛ شاید، علت آن، وسعت کشور روسیه و هزینه‌های زیاد برای ریل کشی قطار باشد.

در قطار، فرصت شد تا شروع به خواندن کتاب آموزش روسی به فارسی کنم. هم کنجکاو بودم و هم، به حاج فولاد، حساس شده بودم که او از زبان فارسی این قدر استفاده کرده بود؛ ولی ما نمی‌توانیم با زبان روسی احتیاج‌های روزمره را فراهم کنیم. خلاصه، برای رفع خستگی و استراحت به هتلی رفتیم؛ بعد از گرفتن هتل، گرانی آن باعث تعجب سه نفرمان شد، به نظرمان، یکی از گران‌ترین شهرهای دنیا، مسکو است. داخل بیش‌تر هتل‌ها، برای تزئینات، از روکش طلا استفاده می‌کردند.

 

فردا به سفارت ایران رفتیم و برای رفتن به شمال روسیه، درخواست کمک کردیم. سفارت، یک ایرانی، به ما معرفی کرد که پدرش، تاجر فرش ایرانی، در آلمان است. این راهنما، آقای محمدی بود؛ در آلمان، متولد شده و برای ادامه‌ی تحصیل، به روسیه آمده بود. گفت ما را تا شمال روسیه همراهی می‌کند و بعد از برگشتن، مزدش را بدهیم؛ ما هم قبول کردیم. قرار شد، چند روزی در مسکو بگردیم و از جاهای دیدنی آن، لذت ببریم؛ بعد، به سوی شمال حرکت کنیم. راهنمای ما، پسری 25ساله، با موهای شلال مشکی، صورتی استخوانی و گندم گونه بود که ظاهر و لباسش، آلمانی بود. لکنت زبانی هم داشت؛ ولی با اولین دیدار، از صحبت کردنش و حرکات دستش که می‌خواست، مطلب را بیان کند، لذت می‌بردیم.

 

آقای محمدی، از روز اول، ما را به قصرهای زیبای مسکو برد. به برج زنگ ایوان کبیر، که شباهت به یک شمع در حال سوختن داشت. در 1600 میلادی، ساخته شده و 81 متر، ارتفاع دارد، در آن زمان، بلندتر از آن ساختمان ساختن ممنوع بود. و 21 زنگ این برج، در زمان حمله‌ی دشمنان، به صدا در می‌آمده است، همچنین، آپارتمان خصوصی تزار، طبقه‌ی زیرزمینی کلیسای رستاخیز که قدیمی‌ترین بنای کرملین و کل مسکو، محسوب می‌شود. بعد از گردش در مسکو، به هتل اقامت خودمان رفتیم؛ استراحت کاملی کردیم و قرار گذاشتیم، به دیدن دوست حاج فولاد قهوه‌چی برویم.

 

ما و دکتر نیکنام

فردا صبح، با نشانی که داشتیم، آپارتمان دوست حاج فولاد را دیدیم. در طبقه‌ی چهارم زندگی می‌کرد. وقتی در زدیم و نامه را به او دادیم، ما را تحویل گرفت و بدون لهجه، با ما صحبت ‌کرد. سن او به نظرم 40 ساله می‌آمد. موهای بور وچشمانی آبی داشت. ریش وسبیلش راکامل زده بود. چهارشانه و خوش لباس بود. از مدارکی که روی دیوار، نصب کرده بود و از نوشته‌ها، چیزی نفهمیدیم؛ ولی از دور علامت مار  دور جام خالی ،  فهمیدیم دکتر است؛ حاج فولاد، درست گفته بود.

 

  • صالح کعبی