دربارهی زبان فارسی او، سوال نکردیم؛ میدانستیم برای یک توطئه، آن را آماده کرده بودند؛ که به علت متلاشی شدن کشور شوروی، بیمصرف مانده بود. از همه جا صحبت کردیم؛ صحبت چندان مفیدی بین ما رد و بدل نشد. دوست حاج فولاد، که اسم مستعارش، دکتر نیکنام بود، موسیقی با صدای بلند، گذاشته بود، که باعث اذیت ما میشد.
من گفتم: آقای دکتر! میشود موسیقی را خاموش کنید.
به ما، نگاه کرد و گفت: این جا، روسیه است؛ موسیقی در کشور شما حرام است؛ ولی اینجا حرام نیست.
فروزان، رو به سوی دکتر کرد و این چنین، جوابش را داد: حرام بودن، فرقی ندارد، در ایران یا در روسیه یا قطب شمال باشد، برای بدن، ضرر داردکه خدا، آن را حرام کرده است.
دکتر گفت: ما به خدا، اعتقاد نداریم؛ چه برسد به حرام و حلال آن؛ حالا، چگونه ثابت میکنید، برای بدن مضر است؛ در حالیکه موسیقی، آرام بخش روح است.
من با نگرانی به فروزان نگاه کردم؛
فروزان، با اطمینان گفت: شما دکترید. من هم، مثال دکتری میزنم؛ که راحتتر، درک کنید.
یک لیوان را در نظر بگیر، که یک مرتبه آب سرد، در آن میریزیم و زود، آب سرد را خالی میکنیم و آب جوش، در آن میریزیم؛ لیوان میشکند؛ اگر هم نشکست، صد در صد، ترک خواهد خورد.
دکترگفت: چه ارتباطی، به انسان دارد؟
فروزان گفت: ارتباط دارد؛ حالا توضیح میدهم؛ خدا در وجود انسان، دو نوع عصب آفریده؛ سمپاتیک، که در بعضی از اعضای بدن، باعث انقباض عضلات میشود. پاراسمپاتیک، که موجب انبساط عضلات بدن میشود. ولی در هر حال اعمال آنها، متضاد یکدیگر است. حالا، مطابقت آن، با موسیقی چگونه است؟ وقتی، با آهنگهای شاد و غمگین، یعنی گرم و سرد و به ویژه اگر موسیقی، با ارتعاشات عجیب و غریب، مثل موسیقی سمفنیک و جاز، همراه شود، به طور مسلم، تعادل لازم بین دو دسته عصب را بر هم میزند. در نتیجه، انبساط و انقباض اعصاب، علاوه بر ضربهای که به بدن میزند، به جاهای حساس دیگر، مثل چشم و گوش، که عصب آنها از همه ظریفتر است، هم اثر میگذارد.
دکترگفت: یعنی، نوازندگان موسیقی، نابینا و ناشنوا هستند؟
فروزان گفت: بله! بیشترشان. به همین دلیل، مثالی میآورم که بزرگان موسیقی، به این دردهای چشم و گوش مبتلا شدهاند. مثلاً: فردریک هندل، موسیقیدان آلمانی، نابینا شد؛ باخ، موسیقیدان اتریشی بیناییاش را از دست داد؛ بتهوون، موسیقیدان آلمانی، ناشنوایی شدید داشت و ماریا آتالویلا، خواننده و نوازندهی ایتالیایی، نابینا شد.
من، به فروزان گفتم: از گذشتههای دور هم کسی را سراغ داری؟
فروزان گفت: بله! اسحاق موصلی، موسیقی دان معروفهارون الرشید، نابینا بود.
بعد، فروزان گفت: در حال حاضر، این نوع موسیقی، ما را به کجا میبرد؟ آیا آیندهی درخشانی، برای ما است یا خیر؟ بعد، یک مثال دیگری گفت: «اگرروزی، ما بیاشتها شدیم و مجبور شدیم، دهان و معدهی خود را با ادویه و فلفل تند وتیز و ترشی تحریک کنیم، تا به طور مصنوعی و موقت خوشاشتهایی پیدا شود، این موضوع در بارهی موسیقی امروزی، کاملاً صدق میکند[1].» موسیقی قدیم، آرامش خاصی داشت؛ ولی به مرور، نسل جوان، برای لذت بردن از موسیقی، به آهنگهای تند و تیز، مثل جاز و پاپ، روآوردند.
حالا، به هنرها و مکتبها، نگاه عمیق تری کنیم؛ هر کس که یک هنر و یا فکر مفیدی، برای جامه داشته باشد، دوست دارد مردم را به سوی خودش، دعوت کند؛ وقتی به یک استاد عرفان میرسیم؛ مثل حافظ، به این شکل، به کمال رسیدنش را بیان میکند و مردم را به سوی مکتب خودش، دعوت میکند:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و در آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
و در جای دیگر گفته:
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس[2]
حافظ، به مقصود رسیده بود و با زبان شعر، دیگران را به مقصدی که خود رفته و بهرهها برده بود، دعوت میکرد ولی حالا وقتی به بزرگان موسیقی، نظر بیفکنیم، میبینیم که خودشان هم، به بنبست رسیده بودند و چگونه میتوان انتظارداشت، دیگران را به سعادتی که خود ندیدهاند، دعوت کنند. فقط، کسانی که هنوز، در میانهی راهند و تازه، الفبای موسیقی را یاد گرفتهاند، و از موسیقی، آن چنان تعریف و تمجید میکنند که انگار، استاد موسیقی اند. آن را روح بخش و صدای بهشتی و هدیهی آسمانی مینامند؛ ولی در حقیقت، چیز دیگری است؛ وقتی وصیت نامههای موسیقی دانان بزرگ جهان، مثلاً بتهوون را میخوانیم، اینگونه گفته بود: شش سال، مریض بوده و نه فقط از موسیقی، بلکه از زندگی خودش هم، لذت نمیبرد و آرزوی مرگ میکرد.
دکتر، همراه با اشارهی دست به آقای فروزان گفت: لطفاً از کسانی بگو که من میشناسم.
فروزان گفت: چایکوفسکی، نوازندهی روسی در نامه ای به برادر خود مینویسد: ترسی و وحشتی، من را فرا میگیرد که هیچ کس، آن را درک نمیکند.
یک موسیقیدان دیگر، ریشارد واگنر، که از مشاهیر بنام موسیقی است، گفته بود: تندرست نیستم؛ دستگاه اعصابم روز به روز، ضعیفتر میشود، دوست دارم بمیرم.
بعد فروزان، ادامه داد: اگر دین اسلام، برای موسیقی، عاقبت خوبی میدید، آن را حرام نمیکرد. ولی بعضی مواقع میشود از موسیقی، استفادهی مفید کرد.
بعد از تمام شدن صحبتهای آقای فروزان، من و آقای رضائی، او را تحسین کردیم. دکتر نیکنام، ساکت نشسته و به فنجان قهوهی خود خیره شده بود؛ و حرفی هم نمیزد. ما هم، صحبت را عوض کردیم؛ دربارهی گردشمان صحبت کردیم؛ در بارهی آبراه بزرگی که رودخانهی ولگا را به مسکو متصل میکرد، تعریف کردیم.
دکتر گفت: بزرگترین آبراه جهان است؛ ولی ما باور نکردیم؛ همچنین دربارهی آیندهی رفتنمان به کشورهای فنلاند و نروژ و شرق روسیه، صحبت کردیم.
دکتر، وقتی مطمئن شد که ما تصمیم داریم به شرق روسیه سفر کنیم. در بارهی عجایب روسیه، صحبتهای زیادی کرد. یکی از آنها سقوط بشقاب پرنده، در مرکز روسیه بود؛ در دههی اول قرن بیستم مشتاق دیدن آنجا شدیم. قول دادیم، بعد از برگشتن، با دکتر، هماهنگ کنیم و به آنجا برویم.
دکتر، خوشحال شد؛ بعد گفت: از مسکو به فنلاند، میخواهید بروید؟ رضائی گفت: نه اول به سن پطرزبورگ میرویم؛ از آنجا به دریای سفید که شمال روسیه است، سفر خواهیم کرد؛ چند روزی میمانیم؛ بعد به سن پطرزبورگ برمیگردیم و آن موقع، به فنلاند، سفر میکنیم.
دکتر گفت: من، چند روز دیگر برای کار به سن پطرزبورگ، سفر خواهم کرد؛ شاید همدیگر را در هتل دیدیم. بعد گفت: نشانی هتل خودم را به شما میدهم؛ شاید همدیگر را دوباره، قبل از سفر به کشور فنلاند، دیدیم؛ اگر با هم باشیم خیلی خوش میگذرد. ما هم پذیرفتیم؛ از مهماننوازی او تشکر و خداحافظی کردیم.
در راه به دوستانم گفتم: عجب دکتر باحالی است؛ آنها هم تاییدکردند.
بعد رضائی از فروزان پرسید: این مطالب را دربارهی موسیقی از کجا آوردی؟
فروزان گفت: کتاب تأثیر موسیقی، بر اعصاب و روان را خوانده بودم؛ مقداری هم بر آن اضافه کردم و به دکتر گفتم.
بعد از آن، رضائی گفت: ما طبق برنامه، باید فردا حرکت کنیم. راهنما را با خودمان میآوریم که به شهر سنپطرزبورگ برویم؛ بعد برای دیدن خلیج فنلاند میرویم. دریاچهی لادگا را هم باید ببینیم. در مسیرمان، از دریاچهی انکا و شمال دریای سفید که شمال روسیه است هم باید دیدن بکنیم. بعد به سنپطرزبورگ برمیگردیم.
هوا خیلی داشت سرد میشد؛ گفتم بهتر است، زود به هتل برویم؛ به خانوادههایمان زنگ بزنیم و از نگرانی، درشان بیاوریم. در بین راه، کلاه سیاه روسی خریدیم؛ فقط مقابل سرمای آن جا، کلاه آنها به درد میخورد.