مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۶
مرداد

از زبان ستون پنجم 

 اگر یکی از افرادی که از صدا و سیما به انگلیس و کانادا پناهنده شدند وقتی گزارش کار خودشان را اینگونه به MI6می‌گویند بهاییان صدا و سیمای پهلوی را تاسیس کردند و در آن نفوذ کردند و بعد از انقلاب تمام وزارت‌ خانه ها اخراجی داشتند و به غیر از صدا و سیما با کمترین اخراجیهای بازیگر و بیشترشان خواننده بودند  که اتاق فکر بهاییت در زیر پوست و سایه صدا و سیما ماند.

 این 40 سال تا حالا اندازه‌ی انگشتان دو دست کارتون و انیمیشن برای بچه‌ها درست نکردیم و همه رو با کارتن‌های قبل از انقلاب سرگرم کردیم که بچه‌ها با قصه‌ی جدید انقلابی دنبال تفکر  پدرانشان نشوند،

بیشتر همیشه سعی کردیم قهرمانان فیلم‌ها را از کسانی انتخاب کنیم که عاشق غرب باشند که موقع حساس قشر زیادی از جامعه را دنبال تفکر خودش بکشاند،

 بیشتر سعی کردیم زن‌هایی که اعتقادی به حجاب ندارند چادری کنیم و در فیلمها نشان بدهیم و این خانمها با اولین فرصت چادر را برمی‌دارند و بی‌حجاب می‌شوند و شأن و تقدس چادر شکسته می‌شود،

بیشترسعی کردیم که زنهای کم حجاب را  در فیلم‌ها رئیس کارخانه و فرهیخته نشان بدهیم و خانمهای با چادر یا پلیس هستن یا مادر پیری هستند که در زمان گذشته زندگی می‌کنند

، بیشتر سعی کردیم از راه دانشگاه هنر و هنرپیشگی اشخاص را به صدا سیما راه ندهیم و اگر بیایند در پیری می‌رسند که جذابیتی برای قشر جوان نداشته باشند،
 و همه جوان‌ها باید فامیل هنرپیشه و دوستان بازیگران معروف باشند که جلوی دوربین می‌آیند، که جذابیتی برای تمام جوانان داشته باشند،
 در شبکه‌ی استانی از نظر دوربین و برنامه آنچنان بی کیفیت به مردم برنامه نشان می‌دهیم که مردم مهندسی شده به طرف ماهواره کشیده شوند ،
در فیلم‌ها  جای  دیدنی و پیشرفت ایران نشان داده نمی شود که مردم ایران امیدوار بشوند و مردم جهان پیشرفت ایران را ببینند،
 از کتاب‌های سال که نظام آنها را انتخاب کرده و به آنها جایزه داده میشود که مردم آن را بخوانند  اسمی در تلویزیون شنیده نمی شود که  در مورد آن تبلیغ شود و الگوی فرهنگ جامعه شود،
اما در تمام کشورها صدا و سیمای  نماد فرهنگ ومذهب جامعه است و به فرموده امام خمینی  صدا و سیما دانشگاه تمام ایران است اما صدا و سیما رنگ و بوی غربی گرفته و نمادهای جامعه را فراموش کرده دیگر صدای مرتضی آوینی نمی آید ما داریم فرهنگ اسلامی ایرانی را از دست می دهیم نمادهای دینی در گوشه‌ فیلمها خاک می خورد ؟

اما خدا را شکر فتنه پشت فتنه دارد می آید و منافقین چهره آنها شناخته می شود و از قطار انقلاب پیاده می شوند تا مردانی با تفکر حیدر کرار و قاسم سلیمانی می مانند که زمینه ساز ظهور فرزند زهرا باشند انشالله

  • صالح کعبی
۱۲
مرداد

بنام خدا 

حسینیه کودکان

در خرمشهر در محله کوت الشیخ زندگی می کردیم بچه‌های مدرسه ابتدایی( فرخی) همه هشت هفت ساله بودند که هم بازی بودیم،

 وقت محرم می رسید مسجد محلمان به نام مسجد امام حسن مجتبی اونجا می‌رفتیم و شروع می‌کردیم به سینه زنی همراه همه بزرگترها،

بزرگترها که می آمدند ما را می‌برند وسط مسجد که بچه‌ها دور همدیگه سینه بزنند وقتی مسجد شلوغ می شد ما را پیش ستون وسط مسجد می نشاندند و هرکس پیراهن داره به ما می داد که لخت سینه زنی کنند و ما کل ده محرم فقط نگاه می کردیم تا یک روز هفت هشت نفری در وسط مسجد دور هم جمع شدیم و سرهایمان را به هم چسباندیم که صدای بلندگو را کمتر بشنویم و باهم تصمیم گرفتیم که «این چکاریه هر شب لباس قوم خیش باید بگیریم و ما نمی توانیم حتی سینه بزنیم» یک روز مانده به محرم ما باید یک کاری بکنیم و همه با هم تصمیم گرفتیم که ، یک حسینیه برای خودمان درست کنیم و سینه مفصل بزنیم و برای همین ما که وسط مسجد نشسته بودیم لباس همه راروی قالی گذاشتیم و یکی یکی بلند شدیم نوحه خوان از رفتنمان متعجب شد و صدایش راقطع کرد و همچنین سینه زنها ایستادند و به ما نگاه می کردند یکی از برادر بزرگها به برادرکوچکش احمد گفت چرا لباسها را نمی گیرید احمد گفت ما دیگه لباس نمی گیریم ما هم می خواهیم سینه بزنیم و برای خودمان حسینیه درست می کنیم و تک تک از وسط مردم بیرون آمدیم و بزرگترها با تعجب به هم نگاه می کردند که چرابچه ها اینکار می کنند و بعد دباره شروع به سینه زنی کردند بچه ها بیرون مسجد پیش دکان سیدنشستند و برای فردا صبح برنامه درست کردن حسینیه را با هم بحث کردند که با برگ درخت خرما درستش می کنند،

فردا صبح بچه ها حیاط رفیقشان حسین را انتخاب کردند که باباش مغازه ساندویچی لب شط دارد و پدر و مادر حسین بعلت تک فرزندی حسین حرفش را قبول کردند و بعد بچه ها شروع به جمع کردن (سعف) برگ در خت خرما از زیر نخلها کردند اما برگها خشک بود برادرهای بزرگ بچه ها این مشکل را فهمیدند و از باغشان برگ سبز نخل خرما بریدند و برای حسینیه آوردند وقتی بچه ها ای موضوع را فهمیدند دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند برگ نخل خرما را نگیرند چون فردا بزرگترها می گفتند ما حسینیه برایتان درست کردیم و برای همین بچه ها قبول نکردند و پشت در خانه گذاشتند وقتی برادر بزرگ احمد فهمید برادرش را صدا زد و گفت تو نه روز موقع سینه زنی پیراهنم را گرفتی این هم دستمزدت و نه عدد برگ سبز(سعف) به احمد داد بچه ها قبول کردند ،

مردهای که در مسجد بودند فهمیدند بچه ها می خواهند حسینیه درست کنند هرکدام به بهانه لباس گرفتن بچه ها نه برگ نخل سبز آوردند و بعضی ها هم کمک کردند که حسینیه درست کنند و بعضی ها هم پرچم امام حسین همراه شربت آوردندو بچه ها شربت و آب نمی خوردند و اول به بچه های کوچکتر می دادند که آب بخورند و مثل رفتار ابوالفضل العباس انجام می دادند،

 بچه ها بیشتر از یک بار اجازه کمک به مردم نمی دادندو دومین بار قبول نمی کردندیک کپر سبزکوچک درست کردند،

مغرب یکی از بچه ها فانوس آورد پدر حسین ترسید! که کپر آتیش بگیرد

 گفت یک لامپ کوچک و بچگانه برای شما نسب می کنم بچه ها قبول کردند و شب عاشورا بچه ها شروع به سینه زنی در حسینیه خودشان کردند.

 در مسجد جای بچه ها خالی بود و همه سینه زنها حس کردند و حسینه درس کردن بچه ها را شنیده بودند،

یک اتفاق خوب افتاد نوحه خوان اولی یکساعت استراحت داشت خودش را به حسینیه بچه ها رساند و از آنها اجاز ه گرفت که برایشان بخواند بچه ها قبول کردند و چون کپر کوتاه بود مداح بیرون ایستاد و شروع به خواندن کرد و بچه ها در کپر سینه می زدند وقتی همسایه ها فهمیدند نوحه خوان معروف دارد برای بچه هایشان می خواند دور کپر نشستند و شروع به سینه زنی کردند وقتی نوحه خوان رفت که دوستش را برای آنها بفرستد بچه ها خوشحال شدند،

در این هنگام بابا حسین با ساندویچ کالباس از بچه ها پذیرای کرد ودقیقه به دقیقه حیات بابا حسین ازمردم شلوغ می شد بخصوص از همسایه ها و نوحه خوان دومی آمد و نوحه علی اصغر با سینه زنی سنگین خواند (واحد) و بچه ها هرشکلی که بزرگها در مسجد انجام داده بودند بچه ها هم همانطوری سینه می زدند و پاسی از شب گذشت تا اینکه آرام آرام بچه ها در حسینه خوابشان برد و پدر و مادر بچه ها آنهارا بغل می کردند و به خانه اشان می بردند فقط سه نفر از بچه ها دوست نداشتند بخوابند و شب احیا را در حسینه خودشان بگیرند و تا صبح بیدار ماندند این اولین تجربه عمرشان بود که تا صبح بیدار می نشینند و چای در فلاکس کامل خوردند و صبح برای نماز به مسجد رفتند و نماز خواندند و یکی از دوستشان در مسجد خواب رفت که پدرش او را به خانه برد و دونفر بیرون مسجد آمدند و برای اولین بار طلوع خورشید می دیدند که ابراها را به رنگ سرخ تبدیل کرده و بچه ها خیال می کردند امروز بخاطر عاشورا هم آسمان مثل کربلا به رنگ خون شده است

  • صالح کعبی
۰۵
مرداد

بنام خدا 

تو با دخترت سکینه نیت نماز شهادت کردی ( لا تحرقی قلبی)

تو با پسرت علی اکبر اقامه نماز شهادت بستی 

تو با برادرت قمر بنی هاشم رکوع نماز عشق شهادت کردی 

تو با قاسم و علی اصغر دوبار سجده شکر کردی 

تو با خواهرت زینب و پسرت سلام شهادت دادی 

و با سجاده نمازت که خونی بود زمین کربلا را مقدس کردی 

باری این گریه دست ما نیست اختیار اشک در این مصیبت با ما نیست 

کدام سنگ را روز عاشورا از زمین برداشتند و دلش خونین ندیدی ؟ 

این چه غم شگرفی است تداعی خاطره مقدس تو بر قلبها می نشاند و 

جگرها را خواه و ناخواه به آتش می کشاند؟ 

این چه حزنی است نهفته در نام تو که بی اختیار، دلها را می شکندو 

اشک را در پشت پلکها بی قرار می کند؟

امام حسین علیه السلام  عصاره مظلومیت تاریخ به خون نشسته منکران 

غدیر بود

 

 

 

 

 

  • صالح کعبی
۰۴
مرداد

وداع امام حسین (ع) با مدینه پس از تهدید یزید به قتل ایشان

 

بنام خدا 

این دشمن که تنها برای کشتن تو نیامده است ، آمده است تا هر لحظه هزار بار جگر فرزندان پیامبر را بسوزاند .

میدانم که خسته ای !

میدانم که بی برادری و این همه تنهایی دلت را شکسته است .

میدانم که در یک روز، نه نصف روز هفتاد بار شهادت یعنی چه ؟

میدانم که شهادت شبیه ترین خلق خدا به پیامبر( علی اکبر) یعنی چه ؟

میدانم که راهی میدان کردن فرزندان برادر و خواهر ، کندن تکه تکه های جگر با جان تو چه کرده است ؟ میدانم که پرپر زدن کوچک ترین فرزند بر روی دست های پدر ، چه بر سر زمین و آسمان می آورد . با او چه میکند .میدانم .

پدر ! نگو که گریه نکن ! کسی که از این همه مصیبت ، هیچ ندیده است ، تنها و تنها با نام تو دلش میشکند و اشکش نا خواسته فرو میچکد . چطور دختر تو که دختر توست و در لحظه لحظه ی این مصائب با تو زندگی کرده است ، تاب بیاورد .

قبول کن که گریستن برای تو ارادی نیست . بپذیر که دخترت از این پس کسی را برای درد و دل کردن نخواهد یافت .

میروی پدر ! تأمل کن ! یک لحظه دیگر هم پدر داشتن ، یک لحظه است . اگر تو پدری ، جز حسین بودی و من دختری جز دختر تو ، این مصیبت اینقدر سنگین نبود ، اما چه کنم ، پدری که از دستم میرود حسین است ،

محور آفرینش است و عمود خلقت است . من ، نه فقط پدر که امامم را ، مرادم را ، عشقم را ، امیدم را و بهانه حیاتم را پیش چشم خویش پر پر میبینم .

به خدا که قصد من آزردن تو نیست ، به خدا که این اشک نیست ، پاره های مذاب جگر است . ببخش پدر ، قصد من نگه داشتن تو نبود ، پای تو استوار تر از آن است که در سیلاب اشک من بلغزد . فقط خواستم لحظه ی وداع را طولانی تر کنم .

سوار شو پدر ، سوار شو پدر ، دشمن هر لحظه به خیمه ها نزدیک تر میشود .

آی ذوالجناح ! این که بر فراز خویش میبری ، جان ماست ، جان سکینه است ، جان رقیه است ، جان زینب است ، جان یک کاروان ، جان جهان است .

آرام تر ذوالجناح ! پدر !...پدر!... یک نگاه دیگر ! 

استاد سید مهدی شجاعی

 

  • صالح کعبی