بنام خدا
اسارت دوران خیلی سختی بود آزادگانی که دراسارت افتادن
غیر از جنگ که پشت سر گذاشته بودند حالا جهاد با نفس
شروعی دوباره باید داشته باشند با محیطی خفقان
تحت فشار شکنجه فیزیکی و روحی بعثیها بود جنگی از نوعی دیگر شروع شده
بود کسانی بر سر ما گمارد بودند که یکی از خانواده شان در جنگ کشته
شده بود و حالا می خواهد از ما انتقام بگیرد و با هیچ صراطی
مستقیم نمی شدند.
ما را در غرب استان عراق نزدیک کشور اردن زندانی کرده بودند
استان الانبار کمپ 6 رمادیه
سی نفر از منافقین با ما اسیر بودندمن نمی دانم با ما اسیر شدند
یا قبل از ما بودند چیزی به ما نمی گفتند،
هرچند مدتی آنها را از کمپ اسرا بیرون می بردند وجلساتی برای
آنها تدارک می دادند و غذای خوب و مجله مجاهدین خلق به آنها می دادند
و این سی نفر بین ماها همیشه از منافقین تعریف می کردند واز تماس
تلفنی با خانواده شان می گفتند ویا درمورد غذاهای گوناگونی که همراه
نوشابه خنک درآن تابستان گرم و شرجی که چقدر می چسبد می گفتند
اگر جذب گروه منافقین می شدیم برای ادامه تحصیل به ارو پا می رفتیم
و کل هزینه آن را سازمان منافقین می پرداخت بعدا فهمیدیم همه اینها دروغ
بوده است روز شب از امکانات منافقین میگفتند و بعضی ازدوستانمان جذب
منافقین شدندوهر ماه سازمان میامدند واز ضعف بچه ها استفاده می کردن
وچند نفر را با خود به اردوگاه اشرف می برداند
راستش را بخواید خیلی برای همه سخت بود سه ماه بدون لباس فقط با شورت
بودیم و شبها روی کاشی میخوابیدیم و روزها ناهارمان بیشتر از سه قاشق برنج نبود
بعلت سو تغذیه همه ما ضعیف شده بودیم هرکدام از ما یک گوشه ای نشسته بودیم
نمازهایمان را به صورت دراز کش میخواندیم بدون اینکه کسی بفهمد که داریم نماز میخوانیم
پدر و مادرانمان اصلا اطلاع نداشتن که ما اسیر یا شهید یا مفقود الاثر بودیم دوران سختی برای آنها گذشت بود
سربازهای عراقی به ما میگفتند صلیب سرخ نمیدانند که شما اسیر ما هستید پس اگر شما را بکشیم کسی نمی فهمدو اگر شخصی ته ریشی داشته باشد انقدر شکنجش میدادند
و از مرگ هیچ اسیری نمی ترسیدند بعداز ماها صلیب سرخ نامه زنده بودنمان را به خانوادهامان دادند ،
اولین نامه ها که از خانواده آمد بعداز احوال پرسی همیشگی خواندم که پدرم بعد از سی سال سیگارکشیدنش را قطع کرده می دانید یعنی چه پدر م هرنوع سیگاری را می کشید و گوشش بدهکار نصیحت نبود یک دفع از سیگار دست کشید «من یک چیزی می گویم وشما یک چیز دیگر می شنوید» برایم عجیب بود و نامه های بعدی عجیبتر پدرم در نهضت سواد آموزی شرکت کرده و درکلاس سوم ابتد ائی امتحان داده و قبول شده و حالا می خواهد به کلاس چهارم برود من به خودم فکر می کردم
که چرا پدرم دارد اینکارها را انجام می دهد پدرم بدون دلیل خود را به
زحمت نمی اندازد بعد مثل جرقه فکرم کار کرد و گفتم آره آره بابام داره
برای من پیام می دهد که پسر روحیه خود را نباز قوی باش با اراده جلوی مشکلات بایست و مقاومت کن «من توانستم پس تو هم می توانی» بعد من بفکرفرو رفتم
و به خودم گفتم این منافقین مثل شمر ذالجوشن نامه های ما را می خوانند و اگر اینگونه مطالبی در نامه بود صددر صد پاره می کردند و در سطل زباله می انداختند و برای چندماه باید صبرکنیم تا یک نامه از ایران بیاید به خطرش نمی ارزد
تاز اگر نامه بیاید و تو نامه نداشته باشی آن غروب غمنگیزترین غروب عمرت خواهد بود و گریه امانت نمی دهد، من مقصود پدرم را فهمیدم و در دلم به ایشان افتخار کردم ،
یک بار منافقین از من درخواست عضو شدن در سازمانشان را کردند
و از غذا و امکانات پادگان اشرف تعریف کردند من به آنها گفتم اگر فقط نون
خالی بخورم در اسارت عراق باشم صد شرف دارد به شما که با دشمن ایران شریک شدید اما دوستم م. حرف آنهارا قبول کرد و رفت با آنها با آنکه من و دوستانمان او را خیلی نصیحت کردیم اما فایده نداشت
گروه منافقین به دوستم می گفتند ما ایران را می گیریم و هر کدام از ما رئیس یک شهر می شویم و شماها که مانده اید باید نوکری ما را بکنید وقتی من به منافقین می گفتم پس انتخابات ندارید آنها می گفتند انتخابات کیلو چند مثل عربستان هرکسی از طایفه ما هست رئیس و مدیره ایران می شود ،
خیلیها با منافقین مخالف بودند اما قدرت دست آنها بود
خبر رسید که معاون رجوی آقای شمس فردا می خواهد سخنرانی کند
و دوباره چند نفر از اسراء را با خود ببرد نگران و ناراحت بودیم اگر همینطوری بگذرد خیلی بد می شود همه با هم تصمیم گرفتیم فردا تظاهرات کنیم
تا تکلیف ما با منافقین معلوم شود
وقتی شمس صدایش از بلندگو شنیده شد بجای بنام خدا گفت بنام مسعودو مریم بچه ها هم امانش ند ادند و با قالب صابون و دنپائی بلندگو را ساکت کردند
و سیم خاردار را تکان می دادیم که کنده شود و در محوطه اردوگاه شعار مرگ بر رجوی دادیم و درود بر خامنه ای و رفسنجانی دادیم این اتفاق چندماه بعداز رحلت امام (ره) بود
عراقیها گروهان ضدشورش را آماده کر دند که تیراندازی کنند یکی از بچه ها به عراقیها گفت اگر این سی نفر از اردوگاه بیرون بروند
و کسی از منافقین دیگر اینجا سخنرانی نکند ما ساکت می شویم فرمانده
عراقیها مجبور شد حرف ما را قبول کند و ما تمام لباسها و پتو و مجله سی منافق را در حیاط انداختیم و خواستیم آتش بزنیم که عراقیها نگذاشتند
و سی منافق نفوذی از ترسشان در آشپز خانه فرار کردند و بعد با همایت عراقیها به پادگان اشرف فرار کردند ودیگر برنگشتند تا حالا.