مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۵
مرداد

بنام خدا

اسارت دوران خیلی سختی بود آزادگانی که دراسارت افتادن

غیر از جنگ که پشت سر گذاشته بودند حالا جهاد با نفس 

شروعی دوباره  باید داشته باشند با  محیطی خفقان 

تحت فشار شکنجه فیزیکی و روحی بعثیها بود جنگی از نوعی دیگر شروع شده 

بود کسانی بر سر ما گمارد بودند که یکی از خانواده شان در جنگ کشته 

شده بود و حالا می خواهد از ما انتقام بگیرد و با هیچ صراطی

مستقیم نمی شدند.

ما را در غرب استان عراق نزدیک کشور اردن زندانی کرده بودند

استان الانبار کمپ 6 رمادیه 

سی نفر از منافقین با ما اسیر بودندمن نمی دانم با ما اسیر شدند

یا قبل از ما بودند چیزی به ما نمی گفتند،

هرچند مدتی آنها را از کمپ اسرا بیرون می بردند وجلساتی برای

آنها تدارک می دادند و غذای خوب و مجله مجاهدین خلق به آنها می دادند

و این سی نفر بین ماها همیشه از منافقین تعریف می کردند واز تماس

تلفنی با خانواده شان می گفتند ویا درمورد غذاهای گوناگونی که همراه  

نوشابه خنک درآن تابستان گرم و شرجی که چقدر می چسبد  می گفتند

اگر جذب گروه منافقین می شدیم  برای ادامه تحصیل به ارو پا می رفتیم 

و کل هزینه آن را سازمان منافقین می پرداخت بعدا فهمیدیم همه اینها دروغ 

بوده است روز شب از امکانات منافقین میگفتند و بعضی ازدوستانمان جذب 

منافقین شدندوهر ماه سازمان میامدند واز ضعف بچه ها استفاده می کردن

وچند نفر را با خود به اردوگاه اشرف می برداند 

راستش را بخواید خیلی برای همه سخت بود سه ماه بدون لباس فقط با شورت

بودیم و شبها روی کاشی میخوابیدیم  و روزها ناهارمان بیشتر از سه قاشق برنج نبود 

بعلت  سو تغذیه همه ما ضعیف شده بودیم هرکدام از ما یک گوشه ای نشسته بودیم  

نمازهایمان را به صورت دراز کش میخواندیم بدون اینکه کسی بفهمد که داریم نماز میخوانیم 

پدر و مادرانمان  اصلا اطلاع نداشتن که ما اسیر یا شهید یا مفقود الاثر بودیم دوران سختی برای آنها گذشت بود

سربازهای عراقی  به ما میگفتند صلیب سرخ نمیدانند که  شما اسیر ما هستید پس اگر شما را بکشیم کسی نمی فهمدو اگر شخصی ته ریشی داشته باشد انقدر شکنجش میدادند 

و از مرگ هیچ اسیری نمی ترسیدند بعداز ماها صلیب سرخ نامه زنده بودنمان را به خانوادهامان دادند ،

اولین نامه ها که از خانواده آمد بعداز احوال پرسی همیشگی خواندم که پدرم بعد از  سی سال سیگارکشیدنش را قطع کرده می دانید یعنی چه پدر م هرنوع سیگاری را می کشید و گوشش بدهکار نصیحت نبود یک دفع از سیگار دست کشید «من یک چیزی می گویم وشما یک چیز دیگر می شنوید» برایم عجیب بود و نامه های بعدی عجیبتر پدرم در نهضت سواد آموزی شرکت کرده و درکلاس سوم ابتد ائی امتحان داده و قبول شده و حالا می خواهد به کلاس چهارم برود من به خودم فکر می کردم 

که چرا پدرم دارد اینکارها را انجام می دهد پدرم بدون دلیل خود را به

زحمت نمی اندازد بعد مثل جرقه فکرم کار کرد و گفتم آره آره بابام داره

برای من پیام می دهد که پسر روحیه خود را نباز قوی باش با اراده جلوی مشکلات بایست و مقاومت کن  «من توانستم پس تو هم می توانی» بعد من بفکرفرو رفتم

و به خودم گفتم این منافقین مثل شمر ذالجوشن نامه های ما را می خوانند و اگر اینگونه مطالبی در نامه بود صددر صد پاره می کردند و در سطل زباله می انداختند و برای چندماه باید صبرکنیم تا یک نامه از ایران بیاید به خطرش نمی ارزد 

تاز اگر نامه بیاید و تو نامه نداشته باشی آن غروب غمنگیزترین غروب عمرت خواهد بود و گریه امانت نمی دهد، من مقصود پدرم را فهمیدم و در دلم به ایشان افتخار کردم ،

یک بار منافقین از من درخواست عضو شدن در سازمانشان را کردند

و از غذا و امکانات پادگان اشرف تعریف کردند من به آنها گفتم اگر فقط نون 

خالی بخورم در اسارت عراق باشم صد شرف دارد به شما که با دشمن ایران شریک شدید اما دوستم م.  حرف آنهارا قبول کرد و رفت با آنها با آنکه من و دوستانمان او را خیلی نصیحت کردیم اما فایده نداشت

گروه منافقین به دوستم می گفتند ما ایران را می گیریم و هر کدام از ما رئیس یک شهر می شویم و شماها که مانده اید باید نوکری ما را بکنید وقتی من به منافقین می گفتم پس انتخابات ندارید آنها می گفتند انتخابات کیلو چند مثل عربستان هرکسی از طایفه ما هست رئیس و مدیره ایران می شود ،

خیلیها با منافقین مخالف بودند اما قدرت دست آنها بود

خبر رسید که معاون رجوی آقای شمس فردا می خواهد سخنرانی کند

و دوباره چند نفر از اسراء را با خود ببرد نگران و ناراحت بودیم اگر همینطوری بگذرد خیلی بد می شود همه با هم تصمیم گرفتیم فردا تظاهرات کنیم

تا تکلیف ما با منافقین معلوم شود 

وقتی شمس صدایش از بلندگو شنیده شد بجای بنام خدا گفت بنام مسعودو مریم بچه ها هم امانش ند ادند و با قالب صابون و دنپائی بلندگو را ساکت کردند

و سیم خاردار را تکان می دادیم که  کنده شود و در محوطه اردوگاه شعار مرگ بر رجوی دادیم و درود بر خامنه ای و رفسنجانی دادیم این اتفاق چندماه بعداز رحلت امام (ره) بود

عراقیها گروهان ضدشورش را آماده کر دند که تیراندازی کنند یکی از بچه ها به عراقیها گفت اگر این سی نفر از اردوگاه بیرون بروند

و کسی از منافقین دیگر اینجا سخنرانی نکند ما ساکت می شویم فرمانده

عراقیها مجبور شد حرف ما را قبول کند و ما تمام لباسها و پتو و مجله سی منافق را در حیاط انداختیم و خواستیم آتش بزنیم که عراقیها نگذاشتند

و سی منافق نفوذی از ترسشان در آشپز خانه فرار کردند و بعد با همایت عراقیها به پادگان اشرف فرار کردند ودیگر برنگشتند تا حالا.

 

  • صالح کعبی
۱۷
مرداد

بنام خدا

زینب ای شیرازه ی ام الکتاب.           ای به کام توزبان بوتراب

ای بیانت سربه سر توفان خشم.         نوح می دوزد به توفان تو چشم

در کلامت هیبت شیر خدا.               در زبانت ذوالفقار مرتضی

خطبه هایت کرد ای اخت ولی.         راستی را کار شمشیر علی

چون شنید آوای خشمت را جرس.      شد تهی از خویش و افتاد از نفس

باز گو ای جان شیرین علی.              داستان درد دیرین علی

باز گو کن قصه ی مسمار را.             ماجرای آن درو دیوار را

از بهار و از خزان او بگو.                 از مزار بی نشان او بگو

زینب ای شمع تمام افروخته.           یادگار خیمه های سوخته

بازگو از کربلای درد ها.                   قصه نامردها و مردها

بازگو از کام خشک مشکها.              گریه ها و ناله ها و اشکها

بازگو از آن سر پر خاک خون.          لاله رنگ و لاله فام و لاگون

بازگو از مجلس شوم یزید.            و آن تلاوتهای قرآن مجید

ماجرای آن سر خونین دهان           و آن لب پرخون به چوب خیزران

بادل تنگ تو این غمها چه کرد.        دردها و داغ و ماتمها چه کرد

فاطمه گر تو علی را همسری.          وز شرافت مصطفی را مادری

کار زینب هم گذشت از خواهری.     کرد در حق برادر مادری

چون تو در دامان که دختر پرورد.     کی صدف این گونه گوهر پرورد

کتاب : لهوف از سید ابن طاووس  ص 225

  • صالح کعبی
۱۴
مرداد

بنام خدا

وقتی کاروان اسراء به در دروازه کوفه رسید ، مردم کوفه در حال نگاه کردن به 

اسراء بودند از کار خود پشیمان شده بودند و شروع به گریه کردند امام سجاد  علیه السلام را روی شتری لخت بدون زین سوار کرده بودند و پاهای امام را از زیر شکم شتر با تناب بسته بودند شتر سواران می دانند چه شکنجه ای برای امام آغاز کرده بودند بعد از یک فرسخ نرفته پوست پای امام کنده می شود و خون جاری می شود حالا دلی شکسته و پاهای زخمی به در دروازه کوفه رسیده است امام سجاد یک نگاهی به مردم کرد وبا عتاب به مردم گفت بر ما نوحه سرای می کنید و گریه سر می دهید؟ پس چه کسانی ما را کشتند؟ و همانجا ایستاد و به گریه های مردم عهد شکن نگاه می کرد.

گروه هوزان به سرکردگی شمر با دوازده سر اولین کسانی بودند وارد

کوفه شدند و گروه کنده به سرکردگی قیس ابن اشعث با سیزده سر وارد

شدند و گروهای دیگر پشت سر هم وارد شدندوقتی سر مبارک امام حسین علیه السلام وارد شد مصیب صدای قران از لبان مبارک امام شنید و رو به خزیم اسدی کرد وگفت قران شنیدی خزیم گفت من پیرم و نشنیدم شاید اشتباه کردی مصیب گفت بخدا قسم از لبان مقدس او شنیدم و سوره کهف می خواند خزیم گفت من که نشنیدم  مصیب در حیرت مانده بودچه بگوید، خزیم به مصیب گفت نگاه کن روسری دخترهای کوچک را از سرشان برداشتند و گوشواره را از گوشهایشان با زور کندن که حتی لاله گوششان خونی شده بود ،مصیب یاد بحر افتاد و گفت حتی بعضیها از لباس مرده هم دل نکندن یک خانمی که خانه اش نزدیک دروازه بود این صحنه رادید از روی لباسهای روی بندخانه اش چندتا روسری و پارچه انداخت که چندتا زن آنها را برداشته و بر رو سر دخترها انداختند صدای گریه دخترهای کوچک که دیگر نای گریه کردن نداشتند شنیده می شد و از نگاه دخترها هر شخصی می فهمید پدر این دختر سرمبارکش بر کدام نیزه هست .

حضرت زینب به در دروازه رسید ، زنها برسر و صورت خود می زدند خاک برسر می ریختند حضرت بر هودجی سوار بود که پرده های پاره پاره داشت پیش امام سجاد رسید وهمانجا ایستاد و مردم گریه امانشان نمی داد حضرت زینب با دست اشاره کرد که ساکت شوند همه حتی زنگ شتران صدا نمی داد و اول به ستایش خدا و پیامبر صحبتش را شروع کرد

اما بعد، هان ای مردم کوفه ! هان ای نیرنگ بازان و پیمان شکنان! آیا برما گریه

می کنید؟ امید، که اشکهایتان هرگز نخشکد و شیون و فریادتان به آرامش نگراید! آیا اکنون ناله و شیون سر می دهید؟

آری ، به خدا سوگند باید به حال خود بگریید! چرا که شما با این دنباله روی از ظالم رسوای تاریخ را به ننگ و عار آلوده ساختید که هرگز نمی توانید آن را بشویید و پاک کنید،

خزیم اسدی به مصیب گفت بخدا قسم بانویی دانشورتر وسخنورتر از او هرگز ندیدم! گویا سخنوری را از پدرش علی علیه السلام فرا گرفته است انسان را به یاد آن امیر سخن می انداخت.

حضرت زینب فرمود هان ای مردم کوفه! به هوش باشید که کردار زشت و بسیار 

بدی را برای سرای دیگرتان از پیش فرستادید،

آیا می دانیدچه خون مقدسی را بر زمین ریختید؟ 

آیا می دانید چه حرمتی شکوهباری را از آن حضرت شکستید؟

آیا می دانید دختران پیامبر را از حریم حرمشان بیرون کشیدید و به اسارت بردید؟ براستی به جنایتی سهمگین و هول انگیزی دست زدید!

ازمیان مردم پیرمردی با گریه و با فریاد گفت پدر و مادرم فدایتان باد شما بهترین نسل و تباراین سرزمین هستید نه ذلت می پذیرد و نه شکست! روکرد به

حضرت زینب و گفت اشتباه کردیم و همه گریه کردند

کاروان به آرامی به حرکت خود ادامه داد و جمعیت به دنبالشان رفتند ولی اما

چند نفردور بحر جمع شده بودند و باهم حرف می زدند مصیب اینطرف دروازه

به آنها نگاه می کرد و می خواست سوار اسبش شود و همراه کاروان به کوفه وارد شود که قیس دوان دوان لگام اسب مصیب را گرفت و گفت یک لحظه صبر کن بحر فلج شده و احتیاج به اسبت داریم او را به حکیم برسانیم مصیب گفت من کاری به شماها ندارم قیس لگام اسب را رها نمی کرد تا اینکه مصیب گفت به یک شرط و آن اینکه زمانی آمدن اسراء  به من بگو صدای قرآن شنیدی یا خیر قیس گفت بله از سر بریده امام حسین شنیدم  مصیب به او گفت اگر راست می گوی بگو کدام آیه بود  قیس گفت« ام حسبت ان اصحاب الکهف والرقیم کانوا من ایاتنا عجبا »مصیب پاهایش سست شد و روی زمین نشست و گفت السلام علیک یابا عبدالله المظلوم ابن المظلوم خدا لعنت کند کسانی که تو را شهید کردند

بلند شدو همراه قیس و بحر به خانه حکیم رفتند و حکیم به آنها گفت  تا فردا

خوب می شود اما بحر تا آخر عمر فلج ماند. پایان

ازکتاب لهوف سیدابن طاووس

 

 

  • صالح کعبی
۱۱
مرداد

بنام خدا

مصیب بعداز 80 کیلومتر اسب سواری بااسبی خسته و عرق کرده  به 

دروازه کوفه رسید، جمعیت زیادی از مردم جلوی دروازه ایستاده بودند

ازبین جمعیت دو نفر از دوستان قدیمی خود را دید و پیش آنها رفت،

 آن دو لباس رزم پوشیده بودند.

حدودا  نصف لشکر وارد کوفه شده بود و بقیه با کاروان اسراء در حال

نزدیک شدن به  دروازه  شهر بودند و از دور، کاروان اسراء دیده می شد که 

سر شهدا را  روی نیزهای بلند قرار داده بودند بعلت شلوغی جمعیت ، کاروان به 

آرامی در حال نزدیک شدن بود.

مصیب با نگرانی همراه دوستانش قیس و بحر کنار دروازه ایستاده بودند و مصیب  موضوع آمدنش به کوفه را تعریف  کرد که در روستایشان  طوریج بودند که چند تا زن  جیغ  کشان ، شهید شدن امام حسین و یارانش را فریاد می زدند

مردم  باور  نمی کردند  یزید نوه پیامبر را شهید می کند  و برای همین تمام طایفه بنی اسد باعصبانیت برای کمک کردن به امام حسین علیه السلام هرچه برای جنگ لازم  بود با خود آوردند تقریبا سی کیلومتر دویدند و نالیدند و گریه کردند تا عصر عاشورا  به کربلا رسیدند با چادرهای سوخته و اجساد بی سر مواجه شدند که همه جا خون  بود و بوی خون ،  مردم شروع به کندن قبر کردند که مصیب از فامیلش اسبی را امانت گرفت که خود را به کاروان امام حسین برساند و حالا کنار دروازه کوفه رسیده بود، این دفعه بحر شروع به تعریف کرد 

 و گفت من در لشکر حر بودم بیشتر لشکر از طایفه تمیم بودند من و حر از این

طایفه بودیم قرار بود جلوی حرکت امام حسین را بگیریم ، تا لشکر کوفه برسد و قرار بود با آنها مدارا کنیم تا بزرگان چاره ای بسازند و بعد از چند روز

فهمیدیم که لشکر کوفه می خواهد امام حسین را بکشد و اختلاف در لشکر افتاد و بگو مگو زیادی شد حر به من و چند نفر دیگر گفت که می خواهد به اسبش آب بدهد ولی ما با او نرفتیم  اما حر به بهانه آب دادن به اسبش  بطرف خیمه گاه امام حسین رفت.

بعد دیدیم حر با صدای بلند از امام حسین دفاع می کند و رجز می خواند و با حمله ی اولش چهل مرد جنگی را کشت ،شمر دستور حمله داد، ما سرباز حر بودیم نمی خواستیم او را بکشیم اسبش را زخمی کردیم که او مجبور شد از اسب پیاده شود شمر پشت سر ما هی می گفت بکشید کسی که نا فرمانی امیرالمومنین یزید را انجام می دهد با نیت قربه الی الله 

حر چند زخم برداشت و برزمین افتاد زخمی که بر فرقش وارد شد ، خون صورتش را پوشانده بود ، امام حسین برسر حر رسید و با پارچه ای سر حر را بست و  گفت تو حری آن گونه که مادرت حرت نام نهاد تو حری آزادمردی در دنیا و آخرت،)

بعد بحر گفت چون فرمانده ما را کشته بودنددیگر تحمل نکردیم سر حر را از بدنش جدا کنند و اختلاف در لشکر افتاد امرای لشکر دستور دادند که طایفه او جسد حر را دفن کنند  تقریبا هفت کیلومتری کربلا دفن کردند بعد نوبت تعریف

قیس بود که گفت ما داخل مسجد بودیم که ابن زیاد بالای منبر رفت و گفت یزید مثل پدرش بخشنده هست و درهم و دینار زیادی به هرکسی که به جنگ امام 

حسین برود می پردازد و هر کسی در کوفه بماند زندانی می کنیم و آنهارا به عنوان مخالفین امیرالمومنین یزید محاکمه می کنیم ،به همه بگویید!

ما گفتیم بهتره به عنوان سیاه لشکر باشیم زندان نمی رویم تازه درهم و دیناری هم بدست می آوریم  و به همدیگر می گفتیم آخر قرار نیست نوه پیامبر را بکشند

با هم مصالحه می کنند.

مصیب گفت قیس می دونی با رفتنت در لشکریزید و بزرگ کردن سیاه لشکرش

دل خانواده آل پیامبر را لرزاندی و فریاد کمک مظلومیت امام حسین را شنیدی

و اما کمک نکردی قیس گفت می دونم اشتباه کردم ولی می ترسیدم از لشکر جدا بشوم  بعد قیس به شکم بحر نگاه کرد و گفت چی زیر شکمت پنهان کردی بحر

گفت هیچی ولی قیس با یک حرکت مقداری از لباس را کشیدو گفت این را غنیمت  گرفتی بحرگفت مال خودم هست اما قیس گفت این لباس را می شناسم این لباس امام حسین هست در زمان جنگ پوشیده بود تو نامرد از تنش در آوردی

بحر اول انکار کرد ولی بعد گفت امام حسین کشته شده بود و می خواستن با 

اسب روی او بتازند من لباسش را برداشتم مصیب اشک در چشمانش جمع شده

بود و گفت مادرت به عزات بشینه  تو و حر از یک طایفه هستید حر به عرش رسیده و پیش پیامبر هست و تو به ذلت آمدی و جایگاهت جهنم هست اف برشماها از امروز دیگر شما دوستان من نیستید و آنها را ترک کرد و آنطرف دروازه پیش پیرمردی  بنام خزیم اسدی که از طایفشان بود ایستاد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • صالح کعبی
۰۹
مرداد

بنام خدا

این چه حزنی است نهفته در نام تو که بی اختیار، دلها را می شکند و اشک را

در پشت پلکها بی قرار می کند

این چه غم شگرفی است که تداعی خاطره مقدس تو بر قلبها می نشاند وجگرها

را خواه و ناخواه به آتش می کشاند؟

آدم (ع) که برای پذیرش توبه خویش خدا رابه اسما۶ حسنای او سوگند می داد

وقتی به نام تو رسید ، یا قدیم الا حسان بحق الحسین بی اختیار دلش شکست

و برای اول بار حضور اشک را در چشمها تجربه کرد، 

از جبرئیل پرسید که چه سری هست در این نام که فرق دل را می شکافد و آسمان چشم را بارانی می کند؟

باری این گریه دست ما نیست ، اختیار اشک در مصیبت، با ما نیست،

گریه کردن دل شکسته می طلبد، ما دق می کنیم اگر برای تو گریه نکنیم.

دل ما چگونه خون نباشد از این مصیبت جانسوز؟

چگونه می شود که تو بر فراز قله حقیقت بایستی و فریاد بزنی(

هل من ناصر ینصرنی) و ما در حسرت این چهارده قرن عقب ماندن

از کلام تو و دیرتر رسیدن به عاشورای تو و دیرتر شنیدن فریاد استمداد تو

در خویش مچاله نشویم؟

آنهای که یک روز دیرتر به عاشورای تو رسیدند مگر نه تا آخر عمر در 

آتش حسرت گداخته نشدند؟

این « یا لیتنا کنا معک » بخدا تعارف نیست، ما چهارده قرن در عدم ، 

از غم این عقب ماندگی خویش خون دل می خورده ایم.

اسیر کردن آل طه و گرداندن آنها در شهرهای عراق و شام ما را از

شرم زنده بودن خویش نمیریم ؟

و ما تحمل این مصیبت که بالهای ملائک را از اشکهای یشان تر کرده 

چگونه بتوانیم؟ تاب بیاریم

وقتی به قله رنجهای بشری به عاشورای تو و به زینب و بازماندگان

عاشورای تو می نگریم و می رسیم به این واقعیت جانگداز که ( لا یوم

کیومک یا ابا عبدالله) هیچ روزی و مصیبتی بالاتر مصیبت تو یا ابا عبدالله

در جهان نیست. 

کتاب : خدا کند تو بیای نویسنده سید مهدی شجاعی ص 51

 

  • صالح کعبی