مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

۴ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۳
دی

بنام خدا

دیدم خیلی رفیق دارم از بچه های محله، بچه‌های مدرسه و دانشگاه.

تازه بچه های اقوام نگفته رفیقند! به اطرافم که نگاه کردم از هر صنفی دوستی دارم اما جای یک دوست خیلی خیلی خالیه، من دوست شهید ندارم که افتخار رفاقت با او را داشته باشم!

با خود می گفتم چگونه با شهید دوست بشوم؟؟! یک فکری در ذهنم آمد که دنبال دلم بروم، ولی چگونه ؟

در گلزار شهدا قدم می زدم و هر شهیدی دوست داشت ، با من رفیق بشود و عاطفه و شوقم را به سمت خودش می کشید!

من کبوتر دلم را پرواز دادم تا آزاد پرواز کند، بدون قید و بندی، من هم همراه او قدم می زدم از این ردیف به آن ردیف، از این قطعه به آن قطعه دنبال گمشده ام بودم، همه عزیزند ولی یکی را باید انتخاب می کردم یا اینکه او قلب من را انتخاب می کرد.

بعداز یک ساعت کبوتر دلم روی یک قبر قدیمی نشست، شهادت شرق دجله سال 1363.

آیا من باید دنبال زندگی نامه اش باشم؟!! لازم نیست، من فقط یک دوست می خوام که بعضی روزها دلم گرفته یا خیلی شادم برایش تعریف کنم و غم و شادیم را با او تقسیم کنم و برای هم دعا کنیم.

من دیونه نشدم، خدا فرموده شهدا زنده هستند پس مثل زنده‌ها باید با آنها رفتار کرد، وقتی پیش آنها می رویم با احترام رفتار کنیم و شفاعت آنها را در قیامت درخواست کنید.

به وقت صبح قیامت که سر از خاک برآرم

به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تو باشم.                   ای رفیق

  • صالح کعبی
۱۶
دی

آلاسکا و طلوع خورشید

به آرامی در کناری، پهلو گرفتیم و لنگر انداختیم و از قایق، پیاده شدیم. این‌جا آخرین سرزمین است که، ذوالقرنین پا گذاشت و آن را کشف کرده.

از دور، صدای سورتمه‌ی موتوری شنیده می‌شد. چون مردم این جا، به جای ماشین، بیش‌تر با سورتمه‌ی موتوری، جابه‌جا می‌شوند. در آن نواحی، مقداری پیاده روی کردیم. به قطب نما، که برای نشان دادن قبله، بود نگاه کردم؛ سمت شمال را نشان می‌داد. ما باید به سوی شرق می‌رفتیم.

آهسته، به فروزان گفتم: یارو شاید راه را اشتباهی می‌برد.

فروزان گفت: نه! درست، به طرف شرق هستیم؛ چون تمام قطب‌نماها، شمال مغناطیسی زمین را که جزیره کوچک شمال کانادا است نشان می‌دهد و ما تصور می‌کردیم، مرکز مغناطیسی قطب شمال زمین است.

صاحب قایق، با خنده گفت: مواظب خرس‌ها باشید.

رضایی با خنده، به من گفت: به او بگو، خرس‌ها دارند خواب می‌بینند.

با احتیاط، راه می‌رفتیم؛ به علت این‌که همه جا از برف، سفید بود آن‌چنان تاریک نبود؛ شاید هم نزدیک طلوع خورشید بوده. نمی دانستیم، دنبال چه هستیم؟ دنبال گنج؛ آب حیات یا جایی که ذوالقرنین، با حضرت خضر آمده بود و شاید هم برای قانع کردن خودمان بود؛ تا تشنه، از این سفر برنگردیم. به آرامی با هم صحبت و آسمان را نگاه می‌کردیم؛ دیدم، آسمان دارد روشن می‌شود. صاحب قایق، با عجله گفت: دارد صبح می‌شود و آفتاب، بیرون می‌آید؛ زود به قایق برگردیم. ما هم با عجله، به قایق برگشتیم و با سرعت به طرف دریا، حرکت کردیم. بدون توقف، تا نزدیک مرز زمان بین‌المللی رسیدیم و از ناخدا، خواستیم توقف کند. به دور، نگاه می‌کردیم که منظره‌ی طلوع خورشید را که برای اولین بار، از این ناحیه بر آسیا نورافشانی می‌کند، ببینیم.

فروزان گفت: سفرمان، مثل مشاییون و ابوعلی سینا، با فکر و منطق به پایان رسید.

رضایی گفت: نه! مثل اشراقیون و سهروردی، از غرب به شرق نور به پایان خود رسید.

من گفتم: خواهشن، این چند لحظه بحث نکنید و به طلوع خورشید، نگاه کنید. همه ساکت شدیم. فقط سفرمان را به یاد می‌افتادیم و لحظه به لحظه که خورشید طلوع می‌کرد، سفرمان را زیباتر از هر سفری، تصور می‌کردیم.

به خودمان افتخار می‌کردیم که هم‌سفر ذوالقرنین بوده‌ایم؛ با آن که قرن‌ها، فاصله بین ما بود.

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن...

 

به ناخدا گفتم: در باره‌ی آلاسکا، چیزی به دکتر نگوید. فقط در باره‌ی مرز بین‌المللی زمان، صحبت کنید. از او قول گرفتیم و پولش را دادیم و به سوی خانه، حرکت کردیم و خدا را شکر کردیم که زود به آلاسکا رفتیم و اولین طلوع را دیدیم. چرا که فردا دیر بود.

اعتراف

دکتر را در خانه، منتظر دیدیم؛ از سفرمان سوال کرد؛ با سردی، جواب دادیم و گفتیم: می‌خواهیم به ایران برگردیم.

دکتر گفت: پس به آلاسکا نمی‌روید؟

گفتیم: آفتاب طلوع کرده، دیگر نمی‌شود به آلاسکا رفت.

گفت: امشب، می‌شود رفت.

گفتیم: نظرمان، عوض شده.

گفت: چرا؟

من گفتم: چون یک جاسوس، بین ماست و رفتن به آلاسکا را خبر می‌دهد. فهمید که منظورمان، خود اوست. چند لحظه ساکت شد و گفت: اشتباه می‌کنید!

من موضوع تلفن را گفتم و نگاهی به من کرد و گفت: آقایون! من را ببخشید.

گفتم: ما به تو، چه بدی کردیم؟ همیشه دوستت داشتیم؛ چرا با کسانی که با تو خوب‌اند نامردی می‌کنی؟

گفت: حقیقتی است که باید به شما بگویم؛ من، این‌جا درس می‌خوانم تا عقاید شما را ضعیف کنم. احتیاج به نمونه برای آزمایش، داشتم؛ تا اگر خوب عمل کنم، مرا به کشورهای فارسی زبان بفرستند و نمونه را از گرجستان، آقای حاج فولاد، برایم فرستاد که شما بودید و اگر نتیجه می‌داد، من با شما مسافر بودم؛ ولی متاسفانه، شما نفوذ ناپذیر بودید. از هر دری، ‌خواستم نفوذ کنم، دفاع کردید و همه‌ی جواب‌هایتان عاقلانه بود. این‌که در روسیه، می‌گویند، دین، مخدر جامعه است، اشتباه می کنند. من شخصاً باید اعتراف کنم که دین شما، از عقل و منطق صحبت می‌کند. جاسوس‌های ما که در قرن‌های گذشته، در بین مسلمانان می‌رفتند و مسلمان می‌شدند؛ حق داشتند؛ این منطقی بودن دین شماست. من، همیشه تعجب می‌کردم که چرا جاسوس‌ها بر نمی‌گردند؛ حالا فهمیدم، منطق دین شما، برنده‌تر از منطق ماست.

رضائی گفت: رستگاری شما برای خودتان است؛ نه خدا به آن احتیاج دارد و نه برای ماست؛ اگر دوست داری، تحقیق کن، به سعادت می‌رسید.

بعد، رضایی به نیکنام گفت: هزینه‌ی سفرکه بابت ما، خرج کردید بگویید تا پرداخت کنیم. پس از آن، بار سفر را بستیم و بانیکنام، به مسکو برگشتیم.

برگشت به خانه

اگر قطار گرمایش خوبی نداشت، نمی توانستیم، در مقابل کولاک برف و سرما دوام بیاریم. این صحنه‌های برف و سرمای شدید را زیاد دیده بودیم. نمی‌خواستم، تاکید کنم؛ فقط موضوعات مهم را نوشتم. در قطار، قرآن که می‌خواندم، غیر از سوره‌ی کهف، یادم افتاد به سوره‌ی انبیاء آیه‌ی 96 و97 که درباره‌ی یاجوج و ماجوج فرموده: «تازمانی که راه بر یاجوج و ماجوج، گشوده شود و آن‌ها در سراسر زمین، پخش شوند و از هر بلندی و ارتفاعی، با سرعت بگذرند.» و بلافاصله، آیه‌ی بعد می‌گوید: «و وعده‌ی حق قیامت نزدیک است. متوجه شدم که این دو آیه، به هم ربط دارد. از دوستانم، درباره‌ی سنگ نورانی راهنمای حضرت خضر هم سؤال کردم.

فروزان گفت: جواب این سؤال، در سفرمان پنهان است. قول می‌دهم، وقتی به ایران رسیدیم به شما بگویم. نگاهی هم به نیکنام کرد و این شعر را خواند:

خورشید افتد، در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان، آن‌جا که محرم کم زند

 

وقتی به مسکو رسیدیم، بدون معطلی، سوار هواپیما شدیم و به سوی ایران، پرواز کردیم. امیدوارم کسانی دیگر، راه ذوالقرنین را از راهی دیگر و نگرشی دیگر بپیمایند و تاریخ را از ابعادی دیگر زنده کنند.

صالح کعبی

عید قربان 16/8/1390

  • صالح کعبی
۱۵
دی

بنام خدا

حضرت محمد(ص) دوبار بر دو دست بوسه زد یکی بردست حضرت فاطمه(س) دختر گرامی خود و دست دوم بر دست کارگری که دستانش از کار پینه بسته بود

پیامبربه او فرمود: این دستان هیچ وقت آتش جهنم آنهارا نمی سوزاند.

وقتی درتاریخ درست نگاه می کنیم خواهیم دید کل تاریخ بعد از پیامبر این دو طایفه مظلوم تاریخ هستند

فرزندان حضرت فاطمه(س) در زمان معاویه و یزید و امویان و عباسیون چه مظلومانه کشته شدند.

اما کارگران هم ستمهای بسیار کشیدند ومثل یک برده با آنها رفتار می کردند

و در بیشتر کشورها از کارگران بیشتر کار می کشند اما حقوق کمی پرداخت می کنندو در پست ترین مکانها مشغول به کارند.

و در مقابل آنهاکسانی بودند که کمترین کار را انجام می دهندو بیشترین سودرا می برند .

واقعا مظلوم تاریخ این دو طایفه هستند و این بوسه پیامبربرای آنها افتخاری و تسلی دلشان هست.

که زخمهایشان را با بوسه پیامبر مرحم می کردند تا روزی که امام زمان بیاید و حق را به حق دار برساند انشالله (منت می گذاریم بر مستضعفین جهان که سرور جهان خواهند شد)قران کریم

  • صالح کعبی
۰۸
دی

زمان گمشده

من در قایق، فرصت خوبی پیدا کردم؛ فروزان را تنها دیدم به او گفتم: درباره‌ی همه چیز گفتید؛ فقط نگفتید چگونه ثابت می‌شود که کوه سرتنگه، همان سد ذوالقرنین است؟

فروزان گفت: به چند دلیل، من یکی را بگویم، جواب همه را می‌دهد. سدی که ذوالقرنین، درست کرد هر جای دنیا بود، قوم یاجوج و ماجوج، بعد از سال‌ها با مهاجرت سد را دور می‌زدند و دوباره به مردم ظلم می‌کردند. فقط این تنگه‌ی برینگ است که راه خاکی نداشتند و آن‌ها زندانی می‌شدند. در این زمان، صدای ناخدا را شنیدیم که گفت: از این‌جا به بعد، یک روز عقب هستیم.

من گفتم: چگونه؟

صاحب قایق گفت: «طول جغرافیای 180 خط بین‌المللی زمانی ناحیه‌ی آمریکا. اگر (یک شنبه 10 صبح) باشد ناحیه‌ی آسیایی، دوشنبه 10 صبح است، با عبور از خط بین‌المللی زمانی، روز و تاریخ عوض می‌شود. در حقیقت، طلوع خورشید که از شرق آسیا، شروع می‌شود روز جدید است و آخر آمریکا، هنوز یک روز، عقب است تا خورشید به آن برسد. برای همین، در آلاسکا و کانادا، یک روز نسبت به آسیا عقب‌اند و تمام کارهای اداری آن‌ها، یک روز نسبت به آسیا، عقب هستند[1]

این مطلب را که گفتم، بعد از برگشتن به ایران در باره اش تحقیق کردم. نه من و نه دوستانم، از صحبت صاحب قایق، چیزی نفهمیدیم. خلاصه، صاحب قایق نور افکن را خاموش کرد و به ما، لباس ماهی‌گیری داد و گفت: اگر آمریکای‌ها، ما را گرفتند، هیچ حرف نمی‌زنید. آرام با هم صحبت می‌کردیم؛ به دوستانم گفتم: یک روز، عقبیم؛ ولی خودمانیم، انسان‌ها همه کار کردند؛ ولی جوابی برای زمان، پیدا نکردند. رضایی به فروزان، تعارف کرد که او جواب بدهد؛ ولی فروزان قبول نکرد.

سپس رضایی، شروع به صحبت کرد و گفت: ما در اسلام، دو تاریخ داریم؛ شمسی و قمری. خدا و فرشتگان و مومنان، با تاریخ قمری حساب این دنیا را می‌کنند. دلیل آن هم، اصحاب کهف‌اند که 300 سال شمسی خواب بودند؛ ولی خدا در قرآن، 309 سال با حساب قمری، در قرآن فرموده. پس معلوم می‌شود حساب این دنیا، با تاریخ قمری محاسبه می‌شود؛ اما با این موضوع، چه چیزی را می‌خواهم ثابت کنم؟ این مطلب را می‌خواهم بگویم که، هر ماه قمری بعضی وقت‌ها 29 یا 28 روز می‌شود و سالی تقریبا 10 روز از سال شمسی، کم‌تر هستیم و چون مبنا، تاریخ قمری است پس ما هر سال 10روز از عمرمان، را بدون آن که استفاده کنیم از بین می‌رود و هر 300 سال، ما و دنیای اطرافمان 9 سال بیشتر پیر می‌شویم. از خلقت خورشید و ماه، قرن‌ها می‌گذرد؛ چه‌قدر دنیا از زمان واقعی اش، کوچک‌تر و فشرده‌ترشده است. زمانی که ما در آن زندگی می‌کنیم، شبیه قیفی بزرگ است که آب، در بالا آرام می‌چرخد؛ ولی هر چه به پایان قیف برسیم، سرعت آب زیادتر و دایره‌ی چرخش آن، بیش‌تر می‌شود و ما بعد از قرن‌ها، در حقیقت آخر قیف زمان هستیم و این فشردگی زمان، قابل لمس نیست. باید مثل درخت بیرون اتوبوس باشد که با نگاه کردن به آن، سرعت خود را درک می کنیم و این از نشانه‌های آخرالزمان است و شاید، قیامت نزدیک باشد.

فروزان گفت: انسان احساس می‌کند، نسبت به سال‌های گذشته، کارها زیاد شده؛ ولی زمان کم‌تر شده با آن که تلفن و رایانه و ماشین، به کمک انسان آمده، ولی باز هم، از زندگی عقب می‌مانیم. همین‌طور در افکارمان، غرق بودیم، که من ناخدا را دیدم دارد به طرفمان می‌آید. به دوستانم گفتم: در این تاریکی، ما نمی‌دانیم کجا هستیم؛ ولی ناخدا به آرامی گفت: نزدیک سرزمین آلاسکا کشور آمریکا هستیم.

 

[1]. فرهنگ جغرافیایی، نویسنده: دیک بیتمن؛ مترجمان: بهمنی و شایان

  • صالح کعبی