بنام خدا
مصیب بعداز 80 کیلومتر اسب سواری بااسبی خسته و عرق کرده به
دروازه کوفه رسید، جمعیت زیادی از مردم جلوی دروازه ایستاده بودند
ازبین جمعیت دو نفر از دوستان قدیمی خود را دید و پیش آنها رفت،
آن دو لباس رزم پوشیده بودند.
حدودا نصف لشکر وارد کوفه شده بود و بقیه با کاروان اسراء در حال
نزدیک شدن به دروازه شهر بودند و از دور، کاروان اسراء دیده می شد که
سر شهدا را روی نیزهای بلند قرار داده بودند بعلت شلوغی جمعیت ، کاروان به
آرامی در حال نزدیک شدن بود.
مصیب با نگرانی همراه دوستانش قیس و بحر کنار دروازه ایستاده بودند و مصیب موضوع آمدنش به کوفه را تعریف کرد که در روستایشان طوریج بودند که چند تا زن جیغ کشان ، شهید شدن امام حسین و یارانش را فریاد می زدند
مردم باور نمی کردند یزید نوه پیامبر را شهید می کند و برای همین تمام طایفه بنی اسد باعصبانیت برای کمک کردن به امام حسین علیه السلام هرچه برای جنگ لازم بود با خود آوردند تقریبا سی کیلومتر دویدند و نالیدند و گریه کردند تا عصر عاشورا به کربلا رسیدند با چادرهای سوخته و اجساد بی سر مواجه شدند که همه جا خون بود و بوی خون ، مردم شروع به کندن قبر کردند که مصیب از فامیلش اسبی را امانت گرفت که خود را به کاروان امام حسین برساند و حالا کنار دروازه کوفه رسیده بود، این دفعه بحر شروع به تعریف کرد
و گفت من در لشکر حر بودم بیشتر لشکر از طایفه تمیم بودند من و حر از این
طایفه بودیم قرار بود جلوی حرکت امام حسین را بگیریم ، تا لشکر کوفه برسد و قرار بود با آنها مدارا کنیم تا بزرگان چاره ای بسازند و بعد از چند روز
فهمیدیم که لشکر کوفه می خواهد امام حسین را بکشد و اختلاف در لشکر افتاد و بگو مگو زیادی شد حر به من و چند نفر دیگر گفت که می خواهد به اسبش آب بدهد ولی ما با او نرفتیم اما حر به بهانه آب دادن به اسبش بطرف خیمه گاه امام حسین رفت.
بعد دیدیم حر با صدای بلند از امام حسین دفاع می کند و رجز می خواند و با حمله ی اولش چهل مرد جنگی را کشت ،شمر دستور حمله داد، ما سرباز حر بودیم نمی خواستیم او را بکشیم اسبش را زخمی کردیم که او مجبور شد از اسب پیاده شود شمر پشت سر ما هی می گفت بکشید کسی که نا فرمانی امیرالمومنین یزید را انجام می دهد با نیت قربه الی الله
حر چند زخم برداشت و برزمین افتاد زخمی که بر فرقش وارد شد ، خون صورتش را پوشانده بود ، امام حسین برسر حر رسید و با پارچه ای سر حر را بست و گفت تو حری آن گونه که مادرت حرت نام نهاد تو حری آزادمردی در دنیا و آخرت،)
بعد بحر گفت چون فرمانده ما را کشته بودنددیگر تحمل نکردیم سر حر را از بدنش جدا کنند و اختلاف در لشکر افتاد امرای لشکر دستور دادند که طایفه او جسد حر را دفن کنند تقریبا هفت کیلومتری کربلا دفن کردند بعد نوبت تعریف
قیس بود که گفت ما داخل مسجد بودیم که ابن زیاد بالای منبر رفت و گفت یزید مثل پدرش بخشنده هست و درهم و دینار زیادی به هرکسی که به جنگ امام
حسین برود می پردازد و هر کسی در کوفه بماند زندانی می کنیم و آنهارا به عنوان مخالفین امیرالمومنین یزید محاکمه می کنیم ،به همه بگویید!
ما گفتیم بهتره به عنوان سیاه لشکر باشیم زندان نمی رویم تازه درهم و دیناری هم بدست می آوریم و به همدیگر می گفتیم آخر قرار نیست نوه پیامبر را بکشند
با هم مصالحه می کنند.
مصیب گفت قیس می دونی با رفتنت در لشکریزید و بزرگ کردن سیاه لشکرش
دل خانواده آل پیامبر را لرزاندی و فریاد کمک مظلومیت امام حسین را شنیدی
و اما کمک نکردی قیس گفت می دونم اشتباه کردم ولی می ترسیدم از لشکر جدا بشوم بعد قیس به شکم بحر نگاه کرد و گفت چی زیر شکمت پنهان کردی بحر
گفت هیچی ولی قیس با یک حرکت مقداری از لباس را کشیدو گفت این را غنیمت گرفتی بحرگفت مال خودم هست اما قیس گفت این لباس را می شناسم این لباس امام حسین هست در زمان جنگ پوشیده بود تو نامرد از تنش در آوردی
بحر اول انکار کرد ولی بعد گفت امام حسین کشته شده بود و می خواستن با
اسب روی او بتازند من لباسش را برداشتم مصیب اشک در چشمانش جمع شده
بود و گفت مادرت به عزات بشینه تو و حر از یک طایفه هستید حر به عرش رسیده و پیش پیامبر هست و تو به ذلت آمدی و جایگاهت جهنم هست اف برشماها از امروز دیگر شما دوستان من نیستید و آنها را ترک کرد و آنطرف دروازه پیش پیرمردی بنام خزیم اسدی که از طایفشان بود ایستاد.