مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

۷ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۹
آذر

بنام خدا

شب یلدا فقط مرز پائیز و زمستان نیست بلکه سفرحرکت زمین در  بین ستارگان و کهکشان بوده تا به این قله شب رسیده؛ وجشن شب یلدا،خوشحالی تمام موجودات عالم است؛ که با هم همسفر بودند و به این شب طولانی یلدا رسیدند.

مهتاب چند روز است ، جلوتر از شب یلدا ، آسمان را چراغانی کرده و به پیشواز یلدا رفته و بوسه  لبخندش که به صورت بدر کامل  بود همراه باران بر گونه ی همه نشسته ،اما ابرها غیر از باران جشن برف شادی بر روی سر تمام موجودات ریختند. انار ها هم  برروی شاخه ها از شدت شادی جلوی لبخندشان را نتوانستند بگیرند و دانه های قرمز یاقوتشان را در دستان عاشقان میریختند و مردم جشن را همراه  دوستان شروع میکنند و یلدا را با محبت به  اتمام می رسانند.

 

شب یلداتان همراه دوستان مبارک

 

  • صالح کعبی
۲۷
آذر

سفربه آلاسکا

من به رضائی گفتم: خسته نباشی! رضائی که چشمانش از اشتیاق می‌درخشید، گفت: واقعاً باید به آلاسکا برویم و پا جای پای ذوالقرنین و حضرت خضر بگذاریم و طلوع اولین خورشید شرق را با چشمان خود ببینیم و لذت ببریم.

فروزان نگاهی به من کرد و گفت: باید با صاحب قایق، حرف بزنیم تا ما را به آلاسکا، ببرد و چند ساعتی، آن‌جا باشیم و سفرمان، کامل شود؛ بعد به خانه، برگردیم. همه تصمیم گرفتیم به منزل صاحب قایق برویم. باید بگویم، قایقی که سوار می‌شدیم، از قایق‌های معمولی که در ایران و جاهای دیگر است، بزرگ‌تر و زمخت‌تر است. اصلاً شوروی سابق، با تولیدات بزرگ و زمخت شناخته می‌شود؛ به جز تفنگ کلاشینکف که محبوب بیش‌تر کشورها بود. خلاصه، وقتی به خانه‌ی صاحب قایق رسیدیم، در‌باره‌ی سفرمان، اسرار زیادی کردیم و پول خوبی دادیم تا قبول کرد، ده ساعت بعد، ما را به آلاسکا ببرد.

من گفتم: حالا خوب است به آن منطقه برویم که یک روز، عقب است.

او خندید و گفت: مشکلی نیست.

دکتر گفت: این هزینه‌ی کرایه، جدا از سفر به آلاسکا است. ما گفتیم، مشکلی ندارد.

دکتر گفت: من برای سفر اولی، با شما نمی‌آیم؛ ولی برای آلاسکا، با شما هستم.

ما هم گفتیم: چرا؟

دکتر گفت: من، چند سال پیش آن‌جا رفته بودم.

گفتیم: پس در خانه باشید، تا ما بیاییم. قبول کرد. بعد به من گفت: در سن‌پترزبورگ درباره‌ی نماز و زبان بین‌المللی عربی و همچنین در باره‌ی امام الزمان گفتید، این چه شخصیتی است؟

من به رضایی و فروزان، نگاه کردم وگفتم: می‌خواهید، جواب بدهید؟ آن‌ها خواستند، خودم جواب دکتر را بدهم. من هم این شکلی شروع کردم: مردم، در گذشته برای منافع قبیله شان می‌جنگیدند و یا برای شهرشان یا مثلاً جنگ‌های شهرهای جنوبی و شهرهای شمالی آمریکا، ولی حالا عقل‌ها رشد کرده. جمعیتی بزرگ از مردم، خواهان منافع جهانی‌اند و از سال‌های پیش، این فکر شروع شده است. مانند سازمان بین‌المللی یا صلیب سرخ و محیط زیست و بانک و پلیس بین المللی و غیره. این‌ها، جهانی شدن و رشد عقل بشر را نشان می‌دهد؛ که آماده‌ی پذیرش انسانی کامل است که هدایت جهان را در دست بگیرد و خدا، در زمان مناسب او را برای ما می‌فرستد. همان طوری که خدا حضرت موسی را در زمان مناسب، برای قوم بنی‌اسراییل فرستاد؛ ولی قدر او را ندانستند. انشاءالله! ما قدر او را بدانیم وآماده‌ی حضورش باشیم که حضرت خضر و مسیح هم با او هستند و عجب مدیرانی، جهان را اداره خواهند کرد. به امید آن روز.

دکتر گفت: خضر، اول تاریخ بوده و آخر زمان که آخر تمدن بشر است، می‌آید؟

من گفتم: با ذوالقرنین بوده و همراه امام زمان هم خواهد بود و آگاه از تمام زمان‌ها و احوال بشر است.

بعد با دکتر خداحافظی کردیم رفتیم که لباس کامل بپوشیم تا چند ساعتی، روی قایق باشیم. در این حین، من به بچه‌ها گفتم: یک تلفن می‌زنم و بر می‌گردم. از رفتنمان به آلاسکا ترسیده بودم؛ می‌خواستم آخرین بار، با خانواده صحبت کنم. به علت کمی وقت و سرمای شدید، سریع راه رفتم. وقتی نزدیک محل تلفن زدن، رسیدم، شنیدم یک نفر با زبان روسی، اسم ما را می‌آورد؛ وقتی نزدیک شدم، دکتر با صدای بلند در تلفن درباره‌ی ما و سفر به آلاسکا، به یک نفر دیگر می‌گفت: در قایق آن‌ها را دستگیر کنید. من از کتابی که خوانده بودم، دست و پا شکسته روسی را یاد گرفته بودم و فهمیدم، دکتر جاسوس ما بوده و خودمان، خبر نداشته ایم. به او و حاج فولاد، نفرین کردم. وقتی پیش دوستانم آمدم از حالت ناراحتی و ناامیدی‌ام، فهمیدند که اتفاقی افتاده. من موضوع را به آن‌ها گفتم. خیلی تعجب کردند و گفتند: پس برای همین، هرجا می‌رفتیم، دنبالمان می‌آمد؛ می‌خواست بداند حرفمان چیست و ما را سر بزنگاه دستگیر کند. شاید هم اصلاً دکتر نبوده و شایدهای دیگر.

من گفتم: او همیشه، سوال‌هایی می‌کرد که به قول حاج فولاد، اعتقادهای ما را زیر سوال ببرد و کم بیاوریم. ما باید، زرنگ‌تر از او باشیم؛ قبل از این‌که به خانه بیاید، ما باید از خانه بیرون برویم و خود را به صاحب قایق برسانیم. در خیابان، با هم مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم که اگر برگردیم، دیگر نمی‌توانیم به آلاسکا برویم. بهتر است، همین حالا به صاحب قایق پول دو برابر بدهیم تا ما را زودتر به آلاسکا ببرد؛ قبل از این که نیکنام بفهمد. باید او را راضی کنیم. من با زبان شکسته و اشاره‌ای، با او صحبت کردم.

صاحب قایق گفت: من کارگر دارم و باید ماهی بگیرم؛ کارم عقب می‌افتد.

گفتیم: پول و هزینه‌ی تو را نقداً می‌دهیم. با کراهت، قبول کرد. سوار قایق شدیم و به سوی آلاسکا، حرکت کردیم. آقای رضائی، شعر مولانا را برایمان خواند:

بتازید بتازید که چالاک سوارید
بتازید بتازید که خوبان جهانید.

  • صالح کعبی
۲۱
آذر

پیدا کردن آب حیات وکشف آمریکا

ذوالقرنین، از بین لشکر، جوانانی را انتخاب کرد که در شب، چشمانشان، در تاریکی همه جا را ببیند و بقیه‌ی لشکر را در آن‌جا گذاشت و از بالای سد، با بند، پایین آمدند؛ دنبال چشمه حیات گشتند؛ خیلی تاریک و خطرناک بود؛ جایی را نمی‌دیدند؛ می‌ترسیدند یاجوج وماجوج، به آن‌ها شبیخون بزنند و یا در دره و چاه گرفتار شوند؛ به همین علت، حضرت خضر نبی راهنمای آن‌ها بود. او، یک سنگ شبنما با خود داشت که با بند، بسته بود و روی زمین غلت می‌داد. تا 20 متری، می‌انداخت و می‌کشید؛ اگر دیده نمی‌شد، معلوم بود، به دره افتاده؛ ولی اگر دیده می‌شد، راه باز بود. همین‌طور عمل می‌کرد و همه را صدا می‌زد تا پشت سرش بیایند و در تاریکی، راه را بپیمایند تا جایی که، حضرت خضر، صدای آبی شنید؛ وقتی به آن‌جا رسید، آب را سفید دید، فهمید این، همان چشمه ای است که دنبالش هستند؛ از آب آن، نوشید و به سوی یارانش، برگشت و گفت: چشمه را دیده. همه به سوی چشمه رفتند، ولی خبری از آن نبود؛ ساعت‌ها گشتند؛ ولی چشمه، غیب شده بود؛ خسته شدند؛ ناامیدانه به فکر فرو رفتند، که چه کار کنند؟ با خود گفتند: اگر به آب حیات، نرسیده‌ایم، مصلحت خداوند بوده است.

در حقیقت، حالا دریافتیم اولین کاشف قاره‌ی آمریکا، ذوالقرنین بود که از سمت سرزمین آلاسکا، آن‌جا را کشف کرد. حالا این که چرا ذوالقرنین اسمش، در قرآن آمده، برای ما روشن‌تر می‌شود و ما را به عمق مطلب، می‌رساند. بعد از ناامیدی، ذوالقرنین، دستور برگشتن به طرف سد را داد؛ همه، خسته و ناامید، در حال برگشتن بودند، که صدای خش خش سنگ را زیر پاهایشان شنیدند؛

از ذوالقرنین، سؤال کردند: این صدای چیست؟

ذوالقرنین، حرف تاریخی خود را زد و گفت: هر کسی بردارد، پشیمان می‌شود و هر کسی هم بر ندارد، پشیمان می‌شود. عده‌ای از همرهان ذوالقرنین از سنگ‌ها برداشتند و بعضی‌ها، بر نداشتند. وقتی به روشنایی رسیدند، متوجه شدند که سنگ طلا بوده؛ هر کسی برداشته بود، پشیمان شدکه چرا بیش‌تر برنداشته و هرکه برنداشته بود، پشیمان که چرا چیزی برنداشته؛ بله. این سرزمین آلاسکا بود. زمانی ذوالقرنین، با لشکرش، روی سنگ‌های طلا راه می‌رفتند؛ ولی حالا، بعد از قرن‌ها، خاک زیادی روی آن‌ها انباشته شده. با این اوصاف، وقتی آمریکا، از شوروی، آلاسکا را خرید، زمینی پر از برف شناخته می‌شد. وقتی مردم، فهمیدند با مقداری کندن، به طلا می‌رسند، آن چنان به این سرزمین، حمله بردند و همه جای آن را کندند و طلا استخراج ‌کردند، که شوروی، از فروختن آن پشیمان شد.

دکتر گفت: راست می‌گویید و صحبت او را تایید کرد.

فروزان گفت: من کتاب جک لندن، به نام سفید دندان را خوانده‌ام که چه اتفاقاتی در این سرزمین افتاده و تب طلا، برای مردم، چه ماجراهایی به وجود آورده بود.

تمدن تبعیدشدگان

رضائی گفت: چون زمان قدیم، در آلاسکا، طلا زیاد بود، سرخ‌پوستان و اسکیموها، اصلاً به آن، اهمیت نمی‌دادند. قبایل، نسبت به هم دیگر، به داشتن دندان گرگ یا خرس، بیش‌تر از طلا تفاخر می‌کردند و سنگ طلا را مثل سنگ‌های رنگارنگ رودخانه‌ها می‌دانستند. بعد از این که ذوالقرنین، از آن منطقه رفت، آن‌ها هر کاری کردند تا از شکاف کوه عبور کنند، نتوانستند و ناامیدانه، از پل یخی به آلاسکا و بعد به آمریکای مرکزی، مهاجرت کردند. در حقیقت، قرن‌ها، زندانی شدند. بعد از سال‌ها، وقتی دشمنی نداشتند، دو قسمت شدند؛ اسکیموها، به شمال رفتند و به کار ماهی‌گیری پرداختند و سرخ پوستان، به دنبال شکار بوفالو، به جنوب رفتند و در 1200 قبل از میلاد، اولین تمدن خود را در مکزیک، بر پا کردند. بعد از آن، رو به سوی جنوب آمریکا گذاشتند، تا به پرو رسیدند و تمدن، پشت سر تمدن، ساختند تا این‌که کریستف کلمب، به ظاهر، قاره‌ی آمریکا را کشف کرد.

سفربه آلاسکا

من به رضائی گفتم: خسته نباشی! رضائی که چشمانش از اشتیاق می‌درخشید، گفت: واقعاً باید به آلاسکا برویم و پا جای پای ذوالقرنین و حضرت خضر بگذاریم و طلوع اولین خورشید شرق را با چشمان خود ببینیم و لذت ببریم.

  • صالح کعبی
۱۸
آذر

وقتی کتاب را در آغوش گرفتم سنگینی وزنش را حس کردم ؛ مثل مادری که فرزندش را بغل میگیرد، وجود او را احساس میکنم، نبود او برای زندگیم گران تمام میشود و فقدان او فاجعه ای است که برایم پیش می آید .

وقتی کتاب را باز میکنم مثل کودکیست که بالبخندی دلربا به من خوش آمد میگوید.

شروع کتاب با کلمات، مثل بچه ای است که دست او را میگیرم که آرام آرام راه برود، زمانیکه کلمات و مطالب کتاب عمیق تر میشود ، راه رفتن فرزند کامل تر میگردد.

هرفصلی از کتاب، دورانی از زندگی او میباشد و به بلوغ رسیدن او را به ما خبر میدهد که به سالهای اوج جوانی و شادابی کتاب رسیدیم.

برگ های کتاب مثل عمر در حال گذر است و عمر کتاب روبه پایان.

وقتی به آخرای کتاب میرسم کتاب را با تجربه و جا افتاده و باوقار میبینم؛ و روح کتاب از میان کلمات به من منتقل میشود و کتاب به پایان میرسد و در من متولد میشود.

  • صالح کعبی
۱۷
آذر

تاریخ ساخت سد

این سد که جلوی دشمن را گرفت، موفقیتی بزرگ بود. این مطلب، در بین مردم، سینه به سینه تعریف می‌شد؛ چینی‌ها که به این سد و منطقه، نزدیک و به اهمیت آن، واقف بودند، برای جلوگیری از نفوذ دشمن، نمونه‌ی آن را برای خود، اجرا کردند. امپراطور چین، دستور ساخت دیوار بزرگ چین را داد. قبل از آن هم، کوروش، دستور ساخت در آهنی «گذرگاه نزدیک تفلیس» را داده بود تا جلوی دشمن را بگیرد. کورش، موفقیت این عمل را از اجداد خود، شنیده بود و آن را در زمان خود، تکرار کرد.

فروزان گفت: رضائی، باید زمان ساخت سد را بگوید؛ تا تاریخی و علمی شود.

رضائی با اطمینان گفت: سد ذوالقرنین، در 1300 قبل از میلاد و سد کوروش، در نزدیک تفلیس، در 570 سال قبل از میلاد، ساخته شده و دیوار چین، 300 سال قبل از میلاد مسیح ساخته شده.

فروزان خندید و گفت: کوروش! تاریخ او را می‌دانیم و دیوار چین را هم می‌دانیم؛ ولی تاریخ ذوالقرنین را نمی‌دانم، چگونه به دست آوردی! آقای رضائی گفت: مشکلی نیست، آقای فروزان! «طبق عهد قدیم، یهودیان می‌گویند، حضرت موسی، 1300 سال قبل از میلاد، به سرزمین موعود رسید[1].» و در زمان حیاتش، همان‌طوری که در قرآن، آمده: حضرت خضر، که علم خدایی داشت، حضرت موسی (ع) را ملاقات کرد تا به او تعلیم دهد. حضرت خضر، قبل از این‌که به این مقام برسد، همسفر ذوالقرنین، بوده است. پس اگر حضرت خضر (ع)، در سن جوانی، باذوالقرنین بوده، اوایل 1300 قبل از میلاد بوده و باید حضرت موسی (ع)، حضرت خضررا در پیری، ملاقات کرده باشد. بعد از آن، حضرت داود و سلیمان، حکومت کردند. سال‌ها بعد، بخت‌النصر، از بابل به مردم یهود، حمله و آن‌ها را اسیر کرد. بعد به دست کوروش آزاد شدند. به وطن خودشان برگشتند. من گفتم: پس معلوم می‌شود، ذوالقرنین و حضرت خضر، که دنبال آب حیات بوده اند، تقریباً 750 سال از کوروش، جلوتر زندگی می‌کرده‌اند و مردم، خیال می‌کردند، کوروش، همان ذوالقرنین است.

رضائی گفت: در حقیقت، ذوالقرنین اوایل 1300 قبل از میلاد، زندگی می‌کرد. و حضرت موسی اواخر قرن.

دکتر گفت: من این تاریخ را نشنیده بودم؛ خیلی جالب است؛ ادامه‌اش را برایم تعریف کنید.

رضائی، رو به دکتر کرد و گفت: خوشحالم؛ صحبت‌هایمان را پسندیدید. بعد گفت: سد، محکم ساخته شده بود. اگر یاجوج و ماجوج، با وسایل ابتدایی آن زمان، سال‌ها، می‌کندند، نمی‌توانستند نفوذ کنند و ناامید می‌شدند. ذوالقرنین، بعد از ساختن سد، به فصل زمستان و تاریکی شب، که ما حالا، در آن هستیم، رسید و آن‌ها نمی‌دانستند، این‌جا چند هفته تاریکی دارند؛ خیال می‌کردند مثل نروژ، سه ماه طول می‌کشد و شاید هم بیش‌تر، برای همین نمی‌توانستند، صبر کنند. آن‌ها برای ساخت سد، چند ماه تابستان و پاییز را از دست داده بودند. اصلاً هدف آن‌ها سدسازی نبود؛ ذوالقرنین، مأموریت خود را کنار گذاشته و برای آن‌ها سد را ساخته بود. در حقیقت، مأموریت اصلی او و یارانش، پیداکردن آب حیات و زندگی جاویدان بود.

 

[1]. مقایسه‌ای میان تورات، انجیل و قرآن و علم؛ تألیف دکتر بوکامی؛ ترجمه‌ی مهندس ذبیح‌الله دبیر؛ ص 31 عهد عتیق

  • صالح کعبی
۰۸
آذر

در خانه ناخدا

به خانه‌ی صاحب قایق رسیدیم؛ ما را برای یک قهوه‌ی داغ، دعوت کرد؛ با خوشحالی، پذیرفتیم. خانه‌ی زیبایی داشت؛ تمام وسایل خانه، از چوب، درست شده بود. به او گفتیم: دشمن خانه‌ات، موریانه است.

گفت: هر جا، مورچه است، موریانه نیست. من، بعضی صحبت‌های صاحب‌خانه را با بچه‌هایش، می‌فهمیدم. در این مدت که کتاب را از حاج فولاد گرفته بودم، خیلی خواندم و تقریباً حرف‌های ساده را خوب یادگرفتم؛ ولی به کسی، نگفته بودم. درآن موقع، دکتر، مترجم ما بود. تا قهوه را خوردیم، متوجه شدیم، قهوه‌ی روسی نبود. معلوم بود، ماهی‌گیر، با ماهی‌گیرهای دیگر کشورها، داد و ستد دارد؛ ولی ما چیزی نگفتیم. در بین حرف‌های ما، آقای رضائی، نگاهی به صاحب‌خانه کرد و گفت: اگر بخواهیم، برای چند ساعت، به آلاسکا، سفر کنیم، ما را به آن‌جا می‌برید؟ یک دفعه، صاحب‌خانه، خیره به ما نگاه کرد. ما هم از صحبت رضائی، جا خوردیم؛ قرار نبود به آلاسکا برویم. صاحب قایق، بدون این‌که جواب ما را بدهد، حرف را عوض کرد.

دکتر، برای ما ترجمه کرد و گفت: صاحب قایق می‌گوید: ما این جا، یک مکانی داریم که زمان را به اندازه‌ی یک روز، به عقب می‌اندازد و کل دنیا هم قبول دارند.

من هیجان زده گفتم: چگونه؟

دکتر گفت: اگر امروز، دوشنبه است، ما تو را به یک‌شنبه بر می‌گردانیم. همه‌ی ما تعجب کردیم و خواستار رفتن به آن مکان، مرموز شدیم. قرار شد، رضائی، با صاحب قایق هماهنگ کند. از صاحب قایق، خداحافظی کردیم و برای استراحت به اقامت‌گاه خودمان رفتیم. آقای فروزان هم رفت، تا به خانواده‌اش، تلفن کند. وقتی آمد، به ما گفت: تلفن‌ها، این‌جا بی‌سیم است. باید بلند، حرف بزنی؛ تا خانواده، حرفت را بشنود.

دکتر گفت: ماهواره‌ای است.

فروزان گفت: ولی امکانات، خیلی ضعیف است.

رضائی گفت: ول کنید؛ بیایید، استراحت کنید. نمی‌دانم، حالا در ایران، شب است یا روز؟

فروزان گفت: حالا در ایران، 4 عصر است.

رضائی با شوخی گفت: پس عصر به‌خیر و همه از خستگی، خوابمان برد.

 

ساختن سد

وقتی بیدار شدیم؛ نمی‌دانم، چند ساعت خوابیده بودیم؛ ولی، خستگی کاملاً از بدنمان، رفته بود. بدنمان، به این شکل زندگی، عادت کرده بود؛ وقتی خسته می‌شدیم، به رختخواب می‌رفتیم و راحت می‌خوابیدیم؛ ولی مردم این جا، با ساعت کشورشان هماهنگند. وقتی غذایمان را خوردیم، رضائی به من گفت: خوب است، قرآن بخوانید و داستان ذوالقرنین را ادامه دهید. من هم، قرآن خواندم: «ذوالقرنین، به جایی رسید و میان دو سد، قومی را یافت که سخنی فهم نمی‌کردند. آنان گفتند: ‌ای ذوالقرنین، یاجوج و ماجوج فساد می‌کنند؛ آیا چنان‌که ما هزینه‌ی آن را به عهده بگیریم، سدی میان ما و آن‌ها می‌بندید[1]

بعد رضائی به من گفت: صبر کن؛ قرآن نخوان. و گفت: وقتی مردمی، در جایی دورافتاده باشند و داد و ستد نداشته باشند، از فرهنگ بشری، عقب می‌افتند. اگر آن قوم، حرف نمی‌زده اند، یعنی، آخر عقب ماندگی بوده اند؛ همین جایی که ما اکنون هستیم، زندگی می‌کرده‌اند. سرزمین تنگه‌ی برینگ، آخرآسیا و ما مکان را درست آمده‌ایم؛ اما مردم این جا، با اشاره که زبان بین‌المللی انسان‌ها است، به ذوالقرنین، فهماندند که دو قبیله‌ی یاجوج و ماجوج، آن‌ها را عذاب می‌دهند و محصولشان را غارت می‌کنند.

رضائی به من گفت: لطفاً دوباره قرآن بخوان.! من هم ادامه دادم: «ذوالقرنین گفت: تمکن و ثروتی که خدا به من عطا فرموده، از هزینه‌ی شما، بهتر است؛ اما شما با من، به قوت کمک کنید[2].» تا سدی محکم، برای شما، بسازم تا به کلی، مانع دست برد آن‌ها شود.

رضائی گفت: از این آیه، معلوم می‌شود، ذوالقرنین، برای طلا و گنج، به این سرزمین نیامده. چون مردم هزینه‌ی ساختن سد را تقبل کردند؛ ولی ذوالقرنین، نپذیرفت و گفت: خدا نعمت زیادی به من داده و احتیاجی به مال شما، ندارم. پس برای کاری دیگر، به این منطقه، آمده بود و آن هم، غیر از آب زندگانی، چیز دیگری نبوده است. وقتی ذوالقرنین، برای ساختن سد، فقط از مردم، کمک خواسته، معلوم می‌شود، لشکرش ده هزار نفر، نبوده؛ بلکه از هزار نفر هم کم‌تر بوده؛ که از یک روستای کم جمعیت، در خواست نیروی کمکی کرده است. بعضی از لشکریان ذوالقرنین، حراست راه را به عهده گرفتند و بعضی، با ذوالقرنین مشغول ساختن سد شدند. «مردم روستا، همراه باقی مانده‌ی لشکر ذوالقرنین، مشغول آوردن سنگ آهن شدند[3].» درایت و تدبیر، همراه با برنامه‌ی کاری ذوالقرنین بودکه خداوند، سه بار از فکر و تدبیر ذوالقرنین، در قرآن، نام می‌برد که، خدا به او عطا کرده و ذوالقرنین، شکرگذار بود.

من گفتم: ولی می‌گویند گارد جاویدان تخت‌جمشید ده هزار نفر است.

رضائی لبخندی زد و گفت: بله! نگهبان حکومت و قصر شاه‌های تخت‌جمشید، بوده اند؛ درست می‌گویید؛ ولی اصل لشکر ذوالقرنین، خیلی کم‌تر از این‌ها بوده.

رضائی به من گفت: لطفاً قرآن بخوان. من هم، ادامه‌ی آیه را خواندم: «ذوالقرنین فرمود: قطعه‌های آهن را برای من بیاورید؛ تا آن حدی که بین دو کوه، مساوی شود.»

رضائی گفت: همان‌طوری که می‌دانید، این منطقه، روی گسل زلزله است. از ژاپن تا این تنگه، به علت زلزله و سرمای شدید، کوه شکافته یا ریزش کرده و در کوه، گذرگاه به وجود آمده. قوم یاجوج و ماجوج از روی پل یخی، عبور می‌کردند و وارد گذرگاه می‌شدند و غارت‌گری می‌کردند. ذوالقرنین باید همه‌ی سنگ آهن‌ها را در گذرگاه بریزد تا مساوی کوه شود.

من گفتم: آیا زلزله، فقط برای کوه بود که ریزش کرده؛ برای پل یخی نبود؟

او گفت: این راه مثل خط مستقیم، از آلاسکا و دو جزیره‌ی وسط تنگه، کشیده شده، تا به مرز روسیه، رسیده بود؛ البته، یخ هر زمستان، با برف و سرمای شدید، ترمیم می‌شود، ولی کوه، این طور نیست.

بعد، من سوال کردم: این سنگ و آهن و مسی را که به کار بردند، از کجا آوردند؟

رضائی گفت: از آلاسکا، که 70 کیلومتری نزدیک خودشان بود. شاید آن زمان، این فاصله، کم‌تر بوده و به علت حرکت قاره‌ها، زیاد شده. فروزان گفت: چگونه ثابت می‌کنید که سنگ آهن نزدیکشان بوده؟ آقای رضائی مکثی کرد و گفت: صادرات آلاسکا، فقط سه فلز است: آهن، مس، طلا. آقای دکتر، حرف آقای رضائی را تصدیق کرد و گفت: درست می‌گویید: من اطلاع دارم. صادرات آلاسکا، هر سال، آهن و مس و طلا است.

رضائی گفت: مردم روستا، سنگ از کوه می‌کندند و بعضی از آن‌ها سنگ‌ها را حمل می‌کردند؛ لشکر ذوالقرنین، هم به آن‌ها کمک می‌کرد. عده ای هم، از معدن‌ها و راه نگهبانی می‌کردند، تا یاجوج و ماجوج، به آن‌ها حمله نکنند. این کار، چند ماه، طول کشید.

من به رضایی گفتم: با احترامی که برای شما و دلایلتان قایلم، ولی این که خدا از ذوالقرنین، سه بار، تعریف کرده؛ لطفاً بیشتر توضیح بدهید.

رضایی گفت: در قرآن، سوره‌ی کهف، آیه‌ی 85 فرموده: «فا تبع سببا[4].» به دنبال علت و سبب رفت. مثال می‌زنم: یک هواشناس، رطوبت هوا، حرکت باد و جهت آن را مطالعه و بعد، بارانی بودن منطقه را اعلام می‌کند. این به سبب علم هواشناسی اوست که زمان دقیق باران را مشخص می‌کند. حضرت ذوالقرنین، دانشمندی بزرگ بود، که از علم معلول‌ها به علت‌ها می‌رسید. مثل پلیسی که از سرنخ‌ها به قاتل می‌رسد. این از داشتن علم بسیار، اخلاق، تفکر و خداپرستی او بود؛ که خدا مثل لقمان حکیم، از او تعریف می‌کند و حضرت خضر را که علم خدایی دارد، با او همراه می‌کند.

دکتر گفت: خیلی برایم، جالب است که بدانم، چگونه سد ساخته شده است؟

رضائی به قرآن، نگاه کرد و گفت: قرآن بخوان؛ تا دکتر، اطلاع پیدا کند، چگونه سد ساخته شده. من این قسمت از قرآن را خواندم. «ذوالقرنین گفت: قطعه‌های آهن را برای من بیاورید تا آن حدی که بین دو کوه، مساوی شود و گفت: بدمید تا این‌که آن آهن، گداخته شود و گفت: مس ذوب شده را برای من، بیاورید تا بر او قطره قطره بریزیم. از آن پس، آن قوم، نه هرگز به شکستن آن سد و نه بر بالای آن شدن، توانایی یافتند و گفت که این لطف و رحمت خدای من است و آن موقع که وعده‌ی خدا فرا رسد، آن سد را متلاشی و پاره پاره می‌کند و البته، وعده‌ی ما راست و محقق خواهد بود[5].» من ساکت شدم؛ آقای رضائی گفت: سنگ آهن را روی هم می‌گذاشتند و دو طرف آن‌ها آتش می‌افروختند تا ذوب شود و به هم بچسبد و هم سطح دو طرف کوه شود. بعد، برای این‌که سنگ کوه، زبر بود و راه بالا آمدن داشت، با مس گداخته که از بالا، می‌ریختند، شکاف‌ها پر می‌شد و صیقل می‌یافت. و از صعود قوم یاجوج و ماجوج جلوگیری می‌شد. مردم روستا، می‌توانستند از بالای سد، پایین بیایند؛ ولی کسی نمی‌توانست بالا برود؛ مگر با بندی که، از بالا، می‌انداختند و در حقیقت قلعه ای، برای مردم روستا، شده بود و طبق فرموده‌ی قرآن، هیچ زلزله‌ای تا روز قیامت، آن را خراب نمی‌کند.

 

[1]. سوره‌‌ی کهف، آیه‌ی 93 و 94

[2]. سوره‌ی کهف، آیه‌ی 95

[3]. سوره‌ی کهف، آیه‌ی 96

[4]. سوره‌ی کهف؛ آیه‌ی 85

[5]. سوره‌ی کهف؛ آیه‌ی 96 تا 98

س

  • صالح کعبی
۰۳
آذر

سفربه تنگه برینگ

بعد از دو ساعت، دکتر یک نفر را با خود آورد، که قایق نسبتاً بزرگی با نورافکن‌های قوی داشت. وقتی سوار قایق شدیم، در آن شب تاریک، نورافکن‌ها، شب را مثل روز، روشن می‌کردند. جلوی قایق موتوری، آن‌چنان، روشن شده بود که تا دویست متر، همه جا، دیده می‌شد. ما نمی‌دانستیم، الان در ایران، شب است یا روز؛ ولی چون سرحال بودیم، خوابمان نمی‌برد.

شروع به صحبت با صاحب قایق، کردیم گفتیم: این‌جا رقبای شما چه کسانی اند؟ با عصبانیت گفت: آمریکای‌ها و ژاپنی‌ها، ژاپنی‌ها، با رادار، تمام دریا را جارو می‌کنند و نسل ماهی و نهنگ را از دریا برانداخته اند؛ برای همین، ماهی کم شده است. فعلاً به علت حرکت یخ‌ها و فصل تاریکی، چند هفته‌ای است، سر و کله‌ی ژاپنی‌ها این‌جا پیدا نشده؛ ما هم از این فرصت، استفاده می‌کنیم و ماهی بیش‌تری می‌گیریم.

گفتیم تا حالا، طرف آمریکا رفتید؟

گفت: چندین بار شده؛ ولی آمریکایی‌ها هم طرف ما آمده‌اند.

گفتیم: چرا؟ گفت: چون بعضی وقت‌ها، حرکت یخ‌ها، ما را مجبور می‌کند، به طرف آمریکا برویم. قانون نانوشته‌ای است، ولی هر دو کشور، اجرا می‌کنند و قایق را زود، آزاد می‌کنند و از وقتی جنگ سرد، تمام شده، آلاسکا، قسمتی از آمریکا است؛ اما مثل خود آمریکا، سخت‌گیری نمی‌کنند. کشور ما هم می‌دانند، قایق یا کشتی ماهی‌گیری اجباری پهلو گرفته است. تقریباً 200 کیلومتر، فاصله تا مرکز تنگه داشتیم؛ سه یا چهار ساعت، به حوالی تنگه رسیدیم؛ به عنوان ماهی‌گیر، همان جا، دور زدیم. دو کوه یا دو جزیره، وسط تنگه دیدیم. صاحب قایق گفت: یک جزیره، در مالکیت امریکا است و یک جزیره در مالکیت روسیه. در حقیقت، 70 کیلومتر تنگه را به دو قسمت تقریبا 30 کیلومتری، تقسیم و برای راه یخی این جزایر، مثل پای پل، عمل می‌کنند.

سد ذوالقرنین

به مرز روسیه آمدیم؛ نوک تنگه، سه کوه بلند بود؛ که با نورافکن، می‌دیدیم. تقریباً 200 تا 300 متر، ارتفاع داشت و به علت برخورد آب با کوه، مثل دیواره و پرتگاه، شده بود و قابل صعود نبود.

فروزان گفت: خدا را شکر، اگر اشتباه نکنم، سد ذوالقرنین باید یکی از این کوه‌ها باشد.

رضایی هم گفت: من هم احتمال می‌دهم، یکی از این کوه‌ها باشد. من از حرف‌های این دو نفر، تعجب کردم که چگونه به این نتیجه رسیده اند. برای همین، به آن‌ها گفتم: این، خبر خوشایندی است که قرن‌ها، همه دنبال آن بوده اند؛ مهم این است که با دلیل، این مطلب را باید ثابت کنید.

فروزان گفت: وقتی از قایق، پیاده شدیم، این مطلب را برای شما، ثابت می‌کنم.

دکتر گفت: دو قاره، خیلی از هم، دوراند.

فروزان گفت: حرکت بین قاره‌ها را شنیده‌ای؟

دکتر گفت: بله. فروزان گفت: اگر سالی ده سانتی متر از هم جدا می‌شدند، حالا می‌دانید، چه قدر نسبت به قبل، این دو قاره، از هم جدا شده‌ بودند؟

من گفتم: آب اقیانوس، تا کوه، خیلی دور است.

فروزان گفت: وقتی دریا یخ می‌زند، حجم یخ بزرگ می‌شود و تا نزدیک کوه می‌رسد.

دکتر گفت: راستی، قرآنتان در باره‌ی حرکت قاره‌ها، چیزی گفته؟

من گفتم: بله! باید بدانیم که پوسته‌ی زمین، چند صد تخته سنگ بزرگ است که مثلاً چند کشور، روی یک تخته سنگ هستند و برای این که این تخته سنگ‌ها، از هم جدا نشوند، سر تخته سنگ‌ها را با کوه، مثل میخ به هم وصل کرده‌اند. قرآن در باره‌ی آن گفته: اوتاد و جایی که میخ نخورده، در حال حرکت است.

دکتر گفت: پس هر جایی که کوه است، یعنی میخ تخته سنگ؟

من گفتم: نه؛ هر کوهی، میخ نیست؛ بلکه بعضی کوه‌ها، کار دیگری می‌کنند؛ همان طوری که می‌دانید، دنیا می‌چرخد و در هر چرخشی، احتمال لنگر انداختن دارد؛ ولی تا حالا از خود سوال کرده اید که چرا زمین، لنگر نمی‌زند؟ مثل چرخ ماشین که بالانس گیری می‌شود، بعضی کوه‌ها، بالانس گیر زمینند و هر کوهی، در بهترین جای ممکن است.

دکتر گفت: عجب چیزی می‌گویی.

من گفتم: از خودم نیست.

بعد از چند ساعت گردش در آن حوالی، تنگه‌ی طرف خانه‌ی ماهی‌گیر حرکت کردیم. قایق، به آرامی، درحرکت بود و برف، به آرامی شروع به باریدن کرد.

فروزان گفت: این مقدر بود که هم‌دیگر را ببینیم و با هم باشیم.

دکتر گفت: پس شما، اراده‌ای نداشتید؟ خدا، برای شما، برنامه داشته.

رضائی گفت: نه؛ ما هم تصمیم داشتیم.

دکتر با نگاه تمسخر آمیز، گفت: نفهمیدم، حالا اراده‌ی خدا بود، یا اراده‌ی شما که این سفر را فراهم کردید تا با هم، به این نقطه‌ی دنیا، بیایید؟

من وسط حرفش پریدم و گفتم: امام جعفر صادق(ع) فرموده: بین دو تا است.

دکتر خندید و گفت: چگونه؟

گفتم: ما در قایق، حرف می‌زنیم؛ راه می‌رویم؛ غذا می‌خوریم؛ می‌خوابیم و کارهای متفرقه هم، انجام می‌دهیم؛ حالا قایق ران، قایق را به قطب شمال می‌برد؛ ما سردمان می‌شود و اگر در استوا، ببرد، گرممان می‌شود و اگر در گرداب، ببرد از ترس، جان می‌دهیم. در این حال صاحب قایق، می‌بیند، ما وظایف خود را نسبت به هم‌دیگر، انجام می‌دهیم. مثلا ًدر قطب شمال، پتو خود را به دوستمان می‌دهیم تا سرما نخورد. بلا تشبیه، خدا هم، مثل ناخدا است؛ دنیا را یک بار، در زمستان می‌برد و یک بار، در تابستان. یک بار، سیل می‌آورد و یک بار، زلزله. ما را امتحان می‌کند ببیند، آیا وظیفه‌ی انسانی خودمان را انجام می‌دهیم. در حقیقت، هم ما آزاده ایم و هم خدا، قدرت دارد، دنیا را تدبیر کند. پس بین دو تا است.

رضائی به نشانه‌ی تأیید و تشکر به من نگاه کرد. من گفتم: مطلب را جایی خوانده بودم؛ ولی فراموش کرده‌ام، کجا بود. بعد همه، سکوت کردیم؛ شاید، افکاری داشتیم که نمی‌توانستیم، بر زبان آوریم.

  • صالح کعبی