مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

۱۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

۳۰
شهریور

جاهای دیدنی اهواز ؛ از رود کارون تا تفریحات متنوع | کوئیک تراول

بنام خدا 

31 شهریور پدرم از بندر خرمشهر حقوق گرفته بود ، که برای خواهر برادرهایم از بازار کیف و دفتر بخرد ، من هم برای کمک کردن به پدرم با او رفتم ، من از بوی مداد رنگی و دفتر خیلی خوشم میاید ، هنوز که هنوزه از فروشگاه عطر چوب قرمز می خرم و خیلی دوست دارم ، من را به یاد کتاب و دفتر بچگیام می اندازد، خلاصه با پدرم سوار قایق شدیم که آنطرف خرمشهر، به بازار سیف برویم.

در قایق با خودم فکر می کردم امروز کیف نو ، دفتر نو ، همراهش مداد رنگی 12تایی و فردا هم دوستان جدید پیدا می کنم، اونموقع اول راهنمای می رفتم، خیلی خوشحال بودم.

عصر بود و نسیم خنکی هم می وزید ، نسیم روی آب شط حرکت می کرد و خنکی نسیم بهشتی بخود می گرفت ، خورشید یک ساعت دیگر ، از نفس گرمایش ، مانده بود که غروب کند، همیشه یکی از درختان خرما را انتخاب می کند و مثل تاج روی سر آن می نشیند، از بین تمام درختان، آن نخل برگزیده شده، در نگاه مردم خیلی زیبا دیده می شود. 

مسافرهای قایق کامل شده بودند، قایق شروع به حرکت کرد، هنوز وسط شط خرمشهر نرسیده بودیم که اولین خمپاره جنگ در کنار قایق ما، در آب افتاد و بعد از لحظه ای، موج و صدا و ترکش، همراه آب به بیرون پرت شد ، قایقران ترسیده بود و قایق را چپ و راست کرد، پدرم همراه چند نفر دیگر در شط افتادند، دوباره یک خمپاره دیگر جلوی قایق خورد، قایقران با سرعت ما را به انطرف شط رساند، به نظر می آمد که عراقیها می خواستند ما را هدف بگیرند که خداروشکر نشد.

کسی جرأت نداشت برود وسط شط ببیند برسر دیگران چه اتفاقی افتاده! من نگران بودم و استرس داشتم، با خودم می گفتم" کیف نمی خوام دفتر و مداد نمی خوام، من فقط پدرم رو میخوام، خدایا من هیچی نمی خوام فقط پدرم رو میخوام".

آن لحظه، درحالی که پر از اضطراب و ترس بودم، بی پدر بودن را حس کردم، بی پناهی را با تمام وجودم حس کردم، تنها بودن را لمس کردم، هنوز هم میتوانم.

یکنفر صدا زد چند نفر دارند شنا می کنند ، ما رفتیم طرفشان، که دیدم یکیشان پدرم بود ، خودم را تند در بغلش انداختم و با گریه گفتم: بریم خانه.

گفت: فقط دوتا خمپاره عراق زده، تمام شد رفت، برویم بازار.

- شما زیر آب بودی صدای چند انفجار دیگر آمد که شما نشنیدید.

- خوب پس برای اینکه لباسهایم خشک بشه، بیا پیاده راه برویم و از پل خرمشهر به خانه برگردیم، خوبه راضی می شوی؟؟!

گفتم: "باشه".

روز بعد متوجه شدم، چندتا خمپاره در بازار سیف هم افتاده بود و چند نفر شهید شده بودند، با خودم فکر می کردم باید بیشتر مواظب پدرم باشم، در خانه نگهش دارم، در گاوصندوق بذارمش که عراقیها به او صدمه نزنند، ای کاش میتونستم یک کیف بزرگ مدرسه بخرم و همیشه پدرم رو همراهم ببرم و بیارم تا مواظبش باشم که دوباره در آب نیفتد!

  • صالح کعبی
۲۶
شهریور

Spy Detective Mafia - Free photo on Pixabay

بعد از جنگ جهانی اول، که انگلیس‌ها بعد از گرفتن نفت جنوب ایران، درخواست گرفتن امتیاز نفت جنوب شرق ایران را هم داشتند که در منطقه‌ی سیستان و بلوچستان بود، به علت داشتن لهجه‌ی اصفهانی، کسی تصور نمی‌کرد، من خارجی‌ام؛ مردم فکر می‌کردند، من ایرانی، اهل اصفهان و مسلمان و متعهدم. برای همین، حرفم تاثیر داشت. شروع به تبلیغات، ضد انگلیس کافر کردم؛ که می‌خواهند، ایران واسلام را نابود کنند. مردم را ضد انگلیس، می‌شوراندم؛ به روزنامه‌ها، فشار می‌آوردم و به آن‌ها می‌گفتم، مگر شما مسلمان و ایرانی نیستید، که انگلیس‌ها می‌خواهند نفت بلوچستان راغارت کند. خلاصه، آن‌قدر تبلیغ کردیم، که مجلس، رای به مخالفت امتیاز نفت به انگلیس داد و ما، پیروز شدیم. حالا نوبت ما بود که درخواست امتیاز نفت شمال ایران را برای شوروی بگیریم. آن قدر، از منافع‌اش گفتیم و آن قدر، به روزنامه‌ها، فشار آوردیم و پول دادیم و مجلس را تا توانستیم، خریدیم که امتیاز نفت شمال ایران را به شوروی بدهد. به علت تغییر 180 درجه‌ی روزنامه‌ها و جو سیاسی در ایران، مردم فهمیدند، که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است؛ مصدق و یارانش هم امتیاز نفت را نه به انگلیس و نه به شوروی دادند وآن را راکد، گذاشتند؛ تا تکلیف روشن شود[1].

فروزان گفت: پس زبانت، برای جلب مردم بود. حاج فولادی گفت: بله همان‌طور است که می‌گویید.

رضائی گفت: آیا ایرانیان، زود جاسوس خارجی می‌شوند؛ یا فرق می‌کند؟

حاج فولاد گفت: سایر کشور‌ها، فقط وطن دوست‌اند؛ ولی ایرانی‌ها، هم وطن دوست‌اند هم اعتقادات دینی شان قوی است.

او گفت: چیزهایی مثل این که ما امام حسینی هستیم و یزیدی نمی‌شویم و غیره.

رضائی جلوتر رفت و گفت: چه‌طور آن‌ها را راضی می‌کردید.

آقای فولادی گفت: اول، چند نفر دوست، برای آن‌ها در نظر می‌گیریم، با هم دوست می‌شوند؛ بعد، به آن‌ها پول می‌دهیم، پای آن‌ها خرج ‌کنند؛ ولی هدایت شده. در روزهای مقدس، مثل روزهای محرم، به تفریح می‌رویم؛ عرق را وارد سفره، می‌کنیم و بعد کاباره و زن و غیره. اعتقاداتشان را می‌گیریم، تا به وطن خود، تعصب نداشته باشند. بعد، با پول زیاد، آن‌ها را فریب می‌دهیم.

آقای فولادی، بعد از آن حرف‌ها، گفت: کجا، سفر می‌کنید؟

گفتیم: برای دیدن دنیا، از گرجستان، به روسیه می‌رویم و بعد، به اسکاندیناوی.

آقای فولاد گفت: به مسکو هم می‌روید؟

گفتیم: صددرصد خواهیم رفت.

او گفت: یک رفیق دارم، که در مسکو، زندگی می‌کند؛ فارسی بلد است و شما را در شهر، راهنمایی می‌کند. در ضمن، دکتر هم هست. یک نامه، به شما می‌دهم و سفارش می‌کنم، شما را راهنمایی کند. نامه را نوشت و لای کتاب کوچکی گذاشت که جلد چرم خشک ترک خورده داشت و کتاب را به من، هدیه داد. نام کتاب، آموزش روسی به فارسی بود که قبلاً، حاج فولاد، از آن استفاده می‌کرده. خیلی خوشحال شدم. در باره‌ی همه چیز، صحبت کردیم. در گوشه‌ی نزدیک در ورودی قهوه‌خانه‌، یک تلفن بود؛ به خانه‌ی خودمان زنگ زدیم و سلامتی مان را به خانوادها‌یمان خبر دادیم. از حاج فولاد، خداحافظی کردیم و بیرون، کنار دریای سیاه، قدم زدیم.

رضائی گفت: جاسوس قدیمی و کارکشته‌ای است.

فروزان گفت: درست می‌گویی؛ آن جایی که نیرو فراهم می‌کرد، جالب مخ زنی می‌کرد. بعد، فروزان گفت: این، همان دریای سیاه است، این هم آفتاب، که در آن، غروب می‌کند. بعد، رو به سوی رضائی کرد و گفت: نظرت چیست؟

رضائی گفت: اولاً، اگر من، جای ذوالقرنین بودم، لشکر بی‌نوا را از کوه‌های سر به فلک کشیده، نمی‌آوردم؛ برای این‌که ما وقتی می‌خواستیم، از باکو، به تفلیس بیاییم، جاده‌ی خطرناکی بود، و کوه‌های زیادی دو کشور را از هم جدا کرده و ما، مجبور شدیم، با هواپیما بیاییم. پس، نتیجه می‌گیریم، ذوالقرنین، از این راه نیامده، بلکه از راه باکو، که کنار دریای خزر است، راهش را ادامه داده؛

ثانیاً، قرآن فرموده: چشمه یا برکه؛ ولی این دریاست.

ثالثاً، ذوالقرنین، غرب عالم را فتح کرد؛ دریای سیاه، غرب عالم نیست. پس، راه را اشتباهی آمده‌ایم؛ ولی برای دیدن بد نیست.

فروزان، با لجاجت گفت: بهتر است، فردا صبح با قطار، وارد کشور روسیه شویم و به دریای آزوف برویم؛ شاید، علامتی از چشمه‌ی آب حیات حضرت خضر، پیدا کردیم.

من به فروزان گفتم: کوه‌هایی که از درون هواپیما، دیدم خیلی بلند بودند؛ لشکر ذوالقرنین، با اسب و بارشان، اگر غیرممکن نباشد، خیلی سخت است که از این کوه‌ها، بالا رفته باشند؛ چون من، تجربه دارم؛ چند سال قبل، با دوستان کوهنوردم، از قله‌ی هزاره کرمان، صعود کردیم؛ با آن که ارتفاع آن، کمتر از 5000 متر بود، ولی خیلی سخت بود؛ سینه کش، در بیش‌تر کوه، امتداد داشت؛ صدای قلبمان را می‌شنیدیم و از خستگی، در فاصله‌های کم، استراحت می‌کردیم. فقط، می‌خواهم بگویم، این رشته کوه‌ها را با اسب پیمودن سخت‌تر است.

بالاخره، دوستان با هم، یک رای شدیم، که فردا به شمال دریای سیاه که دریای آزوف است، حرکت کنیم. دوستانم تصمیم گرفتند، به مسافرخانه بروند. من که از غروب آفتاب، خیلی دلم گرفته بود، به آن‌ها گفتم: شما به مسافرخانه بروید؛ من می‌خواهم بیشتر قدم بزنم؛ آن‌ها قبول کردند. من هم، کنار ساحل، حرکت کردم؛ تا این‌که، جلوی یک درخت نیمه سوخته، ایستادم. معلوم بود، چند روز پیش، سوخته و چند شاخه‌ی سبز، از آن مانده بود. این درخت بی‌نوا راه فرار نداشته و باید دست و پا بسته می‌سوخت، تحت تاثیر، قرار گرفتم. پای درخت سوخته، نشستم با خود گفتم: چه‌قدر این درخت، درد کشیده 

  • صالح کعبی
۲۵
شهریور

Why a Gaming AI Is the Best Spy | Technology Networks

جاسوس پیر

فردا، برای آشنا شدن با شهر و دریا، بیرون رفتیم؛ عصر همان روز، کنار دریا، یک قهوه خانه‌ی قدیمی، که رو به دریا بود دیدیم. دوست داشتیم، همان جا، برای اولین بار کفیر بنوشیم. به شاگرد قهوه خانه، که لاغر و رنگ پریده بود، با اشاره گفتیم کفیر؛ او هم زود فهمید و سه شیشه کفیر، برای ما آورد و با ما شروع به حرف زدن کرد. ما نفهمیدیم چه می‌گوید؛ بعد گفت: ایرانی؟

گفتیم: بله. خندید و رفت. ما نفهمیدم، چرا او خندید. به اطراف، نگاه کردیم؛ پیرمردی خمیده، با ریش و سبیل به هم ریخته، که زردی دود تنباکو، روی سبیل و ریشش، معلوم بود، در حالی که چپقش را از تنباکو پر می‌کرد، با چشمان آبی اش، از پشت ابروی بلند سفیدش، ما را زیر نظر داشت.

سرگرم نوشیدنی کفیر شدیم؛ مزه‌ی آن، مثل دوغ خودمان است؛ ترش و خوشمزه.

فروزان، هر جرعه که می‌خورد، می‌گفت: من یک سال جوان‌تر شدم! بعد ازآن، با شوخی گفت: پیرمردی، گریه می‌کرد؛ یک نفر به او گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: می‌ترسم از دست پدرم، کتک بخورم. مرد گفت: چرا کتک بخوری؟ گفت: برای این‌که پدربزرگم را اذیت کردم. همه خندیدیم.

صاحب قهوه‌خانه، تقریباً پیرمرد 70 ساله‌ای بود. یک پالتوی زردرنگ ،رنگ پریده‌ی روسی که سال‌ها ازآن می‌گذشت پوشیده بود. و لباس‌هایش هم دو نوع بود؛ شلوار و کفشش، به‌روز بود. بقیه‌ی لباس‌هایش قدیمی تر بود. پیش ما آمد و گفت: ایرانی هستید؟

گفتیم: بله. بعد با لهجه‌ی اصفهانی، با ما صحبت کرد. خیلی خوشحال شدیم که یک نفر در گرجستان، با ما فارسی حرف می‌زند.

گفت، دیپلمات شوروی، در ایران بوده و در جنگ جهانی اول، که در ایران مأموریت داشته 24 ساله بوده.

با حسابی که کردیم، حدوداً 97 ساله بود؛ ما خیال کردیم، 70 سال دارد. اگر دروغ نگفته باشد؛ می‌گفت جوانی‌اش به سبب کفیر است.

درباره‌ی کفیر، از او سوال کردیم. گفت: بوته‌ی کفیر، دانه‌ای دارد، به اندازه‌ی فندق، که از صحرای قفقاز، به دست می‌آید. 24 ساعت در شیر می‌گذارند؛ تخمیر می‌شود و مزه‌ی شیر را مثل دوغ ترش و خوشمزه می‌کند.

به صاحب قهوه‌خانه، که اسم بلند بالایی هم داشت، گفتم: پس این پیرمرد چپق به دست، که از شما پیرتر نشان می‌دهد، احتمالا 120سال دارد.

گفت: این، برادر من است؛ تقریباً هم سن هستیم؛ ولی به علت مصرف سیگار، پیرتر دیده می‌شود.

رضائی گفت: کار او چیست؟

پیرمرد صاحب قهوه‌خانه گفت: در زمان شوروی سابق، ماهی‌گیر بود؛ اما چه ماهی‌گیری!

گفتیم: چرا؟

گفت: تور را در دریای بدون ماهی می‌انداختند و مشغول چپق کشیدن می‌شدند؛ حالا، ماهی بیاید یا نیاید، آن‌ها فقط فکر حقوق سر ماه خود بودند؛

بعد پیرمرد گفت: ما، در حکومتی، زندگی می‌کردیم که تمام مملکت، دولتی بود و این روش حکومتی، برای ما بی‌چارگی آورد.

خلاصه‌، رضایی با مهربانی، از او پرسید: حالا حکومت شوروی، متلاشی شده و کسی به شما کاری ندارد؛ اگر در باره‌ی یکی از مأموریت‌هایتان، در ایران، تعریف کنید، خیلی خوشحال می‌شویم.

به دریا، چشم دوخت؛ به دور دست‌ها، نگاه کرد و گفت: ما را برای مأموریت، در ایران، آماده می‌کردند؛ زبان فارسی، حتی لهجه‌ی آن و همچنین اصطلاحات را هم یاد می‌گرفتیم؛ اسم من را، حاج تقی فولادی گذاشته بودند؛ در بازار تهران، حجره داشتم؛ از طرف سفارت، پول بسیاری زیر دستم بود؛ خیلی‌ها را در زمان جنگ، اطرافم جمع کرده بودم که از من، کمک می‌گرفتند و به عنوان مردی نیکوکار، در محله و بازار، شناخته شدم.

  • صالح کعبی
۲۳
شهریور

کاروان شتر منظره غروب خورشید بیابان - پارس گرافیک

1400سال از تو دورم ولی صدایت را شنیدم که با صدای بلند در صحرای کربلا گفتی هل من ناصرا ینصرنی بله در گوش تاریخ پیچید و همه جوانمردان صدایت را شنیدند و برای فرزندت بپا خواستند و اگر در رکابت نبودند ولی حالا آماده هستند تا پای جان برای فرزندت مبارزه کنندو تنهایش نگذارندو کربلای دیگری و کوفه دیگری درست نکنند قرنها فاصله بین ما و تو اسم حسین تو فراموش شدنی نیست در اربعین هر قدمی اشکی بر زمین می ریزد.

خود را بر روی قبرهای خاکی انداخت     بانوی مکه با همون تجلیل هایش

حال عجیبی داشت وقتی بازمیگشت    بغض غریبی داشت در ترتیل هایش

با او چهل روز و چهل شب همسفربود    کابوس های تلخ و با تأویل هایش

اینجا پذیرفت آنچه را باور نمیکرد       دل کند حوآ ،آخر از هابیل هایش

زن مانده بود و یک بیابان بی پناهی      زن مانده بود و داغ اسماعیل هایش

مطهره:عباسیان

 

 

  • صالح کعبی
۲۳
شهریور

آشنایی با زندگی در گرجستان - دور زمین

گرجستان و سد کورش

با هواپیما، به شهر تفلیس، پایتخت گرجستان، پرواز کردیم. از داخل هواپیما، به زمین، نگاه می‌کردم. رشته کو‌ه‌های زیادی، دو کشور آذربایجان و گرجستان را از هم جدا کرده.

در هواپیما، آقای رضایی، نزدیکم بود؛ گفتم: قرآن در باره‌ی ذوالقرنین در سوره‌ی کهف گفته: اسباب هر چیزی را در اختیارش گذاشتیم.

رضایی گفت: یعنی عقل و درایت کافی؛ مدیریت صحیح؛ قدرت؛ لشکر و نیروی انسانی و امکانات مادی داشت. آن‌چه، از وسایل معنوی و مادی، برای پیشرفت و رسیدن به هدف، لازم بود، در اختیار او نهادند. او در ادامه، گفت: در سوره‌ی کهف، آیه‌ی 85، قرآن فرموده: او هم از این وسایل، استفاده کرد.

چند روزی، در پایتخت گرجستان، گشتیم و اطلاع پیدا کردیم، سد ذوالقرنین، در نزدیک تفلیس است. چون کشور گرجستان، کشور وسیعی نبود، در عرض یک روز، به آن منطقه رفتیم. منطقه‌ای که ابوالکلام، در باره‌ی آن، کتاب نوشته است[1]. از نزدیک، دو کوه بلند را دیدیم، که نزدیک هم بود و دری از آهن، درست کرده بودند و با سرب، جوش خورده بود؛ ولی سد اندازه‌ی دو کوه، ارتفاع نداشت. دو کمر کوه، خیلی بلند بود و به نام قاپو یا دروازه‌ی آهنی گرجستان می‌نامیدند. مردم، سازنده‌اش را کورش می‌دانستند. ما هم حیرت کرده بودیم و قبول کردیم، کار کورش، باید باشد. برای مقابله با دشمنان آن زمان، سد خوبی بود؛ ولی، سد ذوالقرنین نبود؛ به علت این‌که در قرآن آمده است: در سد، مس به کار رفته. این سد، یک گرم، مس نداشت. قرآن فرموده: سد، هم تراز کوه بود؛ ولی این، از کوه خیلی کوچک‌تر بود. سوم: این در آهنی بود و نمی‌شد به آن سد گفت. بعد از این موضوع، ما به شهر تفلیس برگشتیم و با قطاری درجه دو، که کم امکانات، و پر سر و صدا بود، به شهر نزدیک دریای سیاه، رفتیم. شهر، پوتی نام داشت. بعد از معطلی بسیار، عصر به شهر، رسیدیم. کمی قدم زدیم تا هوا تاریک شد. کنار دریای سیاه را دیدیم و قایق‌ها و کشتی‌ها که چراغ‌هایشان را روشن کرده بودند، خیلی زیبا بود. دریا امواجی، آرام داشت. نمی‌دانم، شاید روزها‌ی دیگر، این‌طور نیست. یک ناخدا به ما گفت: اگر می‌‌خواهید، طوفان را پیش‌بینی کنید، وقتی ستاره‌ها چشمک می‌زنند، طوفان، در راه است. ستاره‌ها را نگاه کردم؛ هیچ کدام، چشمک نمی‌زدند؛

به علت خستگی سفر، زود یک هتل، برای استراحت پیدا کردیم، تقریباً مثل مسافرخانه بود؛ اصلاً مسافرخانه هم نبود، یک خانه‌ی معمولی بود که به آن، هتل می‌گفتند.

 

[1]. کورش کبیر (ذوالقرنین)، نویسنده: ابوالکلام آزاد؛ ترجمه: محمد ابراهیم باستانی پاریزی(ابوالکلام وزیر فرهنگ هند بود که به افتخارش میدان نزدیک دروازه قران را بنام ایشان نام نهادند

  • صالح کعبی
۲۰
شهریور

اقتصاد جمهوری آذربایجان - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

 

آذربایجان

تصمیم گرفتیم، از مرز آستارا عبور کنیم؛ ایرانیان زیادی در آذربایجان، زندگی می‌کردند؛ به ویژه در نزدیکی شهر مرزی آن. با یکی از ایرانی‌های آن‌جا، مشورت کردیم که با چه وسیله‌ای سفر کنیم. راهنمای خوبی بود؛ از تجربیاتش، استفاده بردیم. یکی از مطالبش، این بود که می‌گفت: عرض دو ریل راه آهن شوروی سابق، تقریباً 10 سانتی متر، از ریل راه آهن کل جهان، بزرگ‌تر است.

گفتیم: چه فایده‌ای دارد؟

گفت: در آن زمان، جنگ سرد بین شوروی سابق و آمریکا بود؛ شوروی، می‌ترسید آمریکا از ریل راه‌آهن این کشور استفاده کند؛ برای همین، ریل راه آهن را بزرگ‌تر ساخته بود تا هیچ لوکوموتیوی، از بلوک غرب، روی آن حرکت نکند.

یک مطلب جالب دیگر این بود که: زمان شوروی سابق، مسافرها را نزدیک مرز ایران، از قطار پیاده می‌کردند و برای چند کیلومتری، جلوی دید مردم ایران، با قطار درجه یک، عبور می‌دادند و دوباره، سوار یک قطار از آن خراب‌تر می‌شدند. با این کارشان می‌خواستند به مردم ایران بگویند، مردم شوروی، با بهترین امکانات، مسافرت می‌کنندو تا مردم ایران  را جذب حزب کمونیست کنند.

بعد از آن، کناری نشستیم و با هم، مشورت کردیم.

فروزان گفت: حضرت ذوالقرنین نمی‌توانست لشکرش را از کوه‌های قفقاز با بلندی 5633 متر عبور داده باشد.

رضائی گفت: احتمال دارد، از کنار ساحل دریای خزر، حرکت کرده باشند؛ چون رود ارس، آن‌ها را به طرف ساحل دریای خزر، هدایت می‌کند، همچنین آب شیرین، همیشه در دسترس آن‌ها بوده است.

بعد تصمیم گرفتیم برای استراحت، کنار دریای خزر برویم؛ در بین راه، به روستایی رسیدیم که از نظر امکانات، هم تراز پایتخت بود. وقتی پرس‌و‌جو کردیم، فهمیدیم، افراد این روستا، دین یهودی دارند و اسرائیل، به آن‌ها بودجه می‌دهد تا مردم منطقه را جذب خود کند مثل قطار شوروی سابق ،

به باکو، پایتخت آذربایجان، رسیدیم. چند روزی در باکو و اطراف آن، گردش کردیم. مردم به بعضی از سرزمین‌های آذربایجان، که خیلی سرسبز است، اروپای کوچک می‌گویند. آن‌ها با زبان ترکی، صحبت می‌کنند و خدا پرست و مسلمان‌اند. در زمان شوروی، هفتاد سال، آن‌ها را از دین، جدا کردند؛ اکنون بعد از آن همه مدت، دوباره به مذهب تشیع برگشتند. سنگی که مال زمین است، هر قدر به آسمان، پرتاب کنیم، عاقبت به زمین برمی‌گردد. شوروی سابق، هفتاد سال، مردم را از دینشان، جدا کرده بود؛ ولی عاقبت، نتوانست اعتقاد دینی را از آن‌ها بگیرد. حکومت‌ها، می‌آیند ومی روند؛ مردم با عقایدشان، می‌مانند و خواهند ماند.

چند روزی در پایتخت بودیم. به کنار دریای خزر، ‌رفتیم؛ بعضی پیرمردها، آن را به نام دریای قزوین می‌شناختند. تصمیم گرفتیم، برای سفر به پایتخت گرجستان، بلیط هواپیما بگیریم؛ تا از آن کشور، که به دریا سیاه نزدیک است، دیدن کنیم و بفهمیم، آیا دریای سیاه، که در قرآن، در موردش فرموده منظورش همین است که خورشید، در آن‌جا غروب می‌کند.

  • صالح کعبی
۱۹
شهریور

ثبت‌نام راهپیمایی اربعین حسینی (ع) در سراسر اروپا آغاز شد+ عکس

برای رفتن به اربعین باید یک گوشه ی قیام امام حسین علیه السلام برایت روشن شده باشد ، که با پای پیاده و در هوای گرم و با آن خطرات قصد کربلا می کنید، هر شخصی که پا در راه کربلا می گذارد ، گوشه دلش ، یا چادرش، سوخته و یا غم ، مثل طناب ، اسرا کربلا، عقده گلویش را می فشارد و فقط ، در کربلا باز می شود ، ویا انتقامی خفته ، که قرنها ، سینه به سینه تا حالا، در تاریخ موج می زند و منتظر منتقم ، از ظالمین کل تاریخ هستیم . من نمی دانم ، این مردم عاشق کدام قسمت واقعه  ، کربلا را ،بهتراز همه  ، می شناسند ، وحالا ، با پای پیاده دلسوزانه می آیند. من هر لحظه ، از کنار عمودی می گذرم ، و قدم به قدم  به طرف  ، سرور آزادگان ، می روم ، این چه استادی هست ، که درسش ، به تمام زبانها  ، تدریس می شود .این چه کلاسی ، هست،  که از تمام، کشورهای جهان ، در اربعین  ، پای منبرش ، جمع می شوند. این درس ، کدام قهرمانی هست ، که ایثار و فدا کاری را ،  به رخ ، فرشتگان می کشد ، این ، فرزند کدام شیرخدای هست ، که ، یکه و تنها ،  جلوی هزاران دشمن،  مبارز مطلبد ،  این انسان ، بنده ی کدام خدای  هست،  که در بهبوه ی جنگ،  سجده عبود یت،  بر روی خاک می گذارد ، اربعین ، ورقی از تاریخ هست،  که هرگز،  فراموش نمی شود و همیشه، توابین و غیر توابین ، به آن احتیاج خواهند داشت.

  • صالح کعبی
۱۷
شهریور

رود ارس مهمترین و پر آب ترین رودخانه شمالی ایران ☀ جاذبه ها

به مرزآذربایجان رسیدیم. رود ارس، تقریباً، بین ما و آذربایجان فاصله انداخته است.

فروزان گفت: فکر کنید، لشکر ذوالقرنین، پشت این رودخانه رسیده و باید حالا عبور کند؛ چه‌کار باید کند؟

رضائی گفت: ما، اگر در آن زمان بودیم، از تنه‌ی درختان، کلک درست می‌کردیم.

فروزان گفت: ولی می‌بینید، این‌جا، به اندازه‌ی شمال ایران «گرگان و مازندران» درخت نیست؛ پس ذوالقرنین، با فکر دیگری از این‌جا عبور کرده است. همان‌طوری که می‌دانید شاید به علت آب شدن برف‌ها، رودخانه، طغیان کرده باشد؛ ذوالقرنین، چه کاری باید انجام می‌داد؟

من، یاد یک روایت افتادم و به آن‌ها گفتم؛ آن‌ها هم راضی شدند که از رودخانه‌ی ارس عبور کنند. روایت، از این قرار بود: در زمان حضرت علی(ع) افرادی پیش آن حضرت آمدند و در باره‌ی قوم ارس که در قرآن آمده، پرسیدند.

حضرت علی (ع) فرمودند: «اگر از من نمی‌پرسیدید، هیچ کس نمی‌دانست، چگونه به شما، جواب بدهد»

آن گاه حضرت گفت: «در اطراف رودخانه‌ی ارس درختان زیادی بود و شهری، در کنار رودخانه قرار داشت. در کنار رودخانه، درخت صنوبر بزرگی بود؛ شیطان، صدایی از آن بیرون می‌آورد؛ درخت، برای مردم ساده، مقدس شده بود؛ جلوی آن به سجده می‌افتادند و نذر می‌کردند. این درخت را مقدس و آب ارس را هم مخصوص آن می‌دانستند. شهر‌ها یا روستا‌های دیگر، به علت طولانی بودن راه، یک شاخه از آن درخت را به شهر یا روستای خود بردند و در کنار رود ارس کاشتند. هر ماه، مردم در یکی از آن دوازده شهر‌، جشن می‌گرفتند. این روستا‌ها و شهر‌ها، به نام 12 ماه‌ ایرانی بوده است؛ فروردین، اردیبهشت تا... اسفند که تاکنون اسامی آن شهر‌ها، بر روی ماه‌های ایرانی موجود است[1].

خلاصه‌ی کلام، منظور من، از این داستان این است که در آن زمان، اطراف رود ارس درختان بسیاری، مثل مازندران امروزی بوده؛ ولی به مرور زمان، جو تغییر کرده است؛ که می‌شود گفت ذوالقرنین، از درختان بسیار در اطراف رود ارس، کلک یا پل، درست و از آن‌جا عبور کرده است.

 

[1]. بحار‌الانوار، جلد 14، ص 148، باب 13(سوره‌ی فرقان آیه‌ی 38 قوم رس)

  • صالح کعبی
۱۴
شهریور

ساختار کهکشان راه شیری و چگونگی کشف آن - زومیت

بنام خدا 

یک تفسیر قشنگ از نمازهای پنجگانه

"بسم الله الرحمن الرحیم"
* یک اهل دلی می گفت:
هر کسی نمازصبحش_قضابشه_زیر
خط_صفره》🌹

👈گفت:«در حدیث اومده از امام صادق -علیه‌السلام- سؤال شد:«چرا کعبه را کعبه نامیدند؟» فرمودند: «چون مربع است و چهارگوش » پرسیدند: «چرا مربع شد؟» فرمودند: «چون مقابل بیت‌المعمور در آسمان چهارم است و آن نیز چهارگوش است.» پرسیدند:«چرا بیت‌المعمور مربع شد؟» فرمودند: «چون محاذی عرش خداست که آن نیز چهارگوش است» پرسیدند: «چرا عرش چهارگوش شد؟» فرمودند: «چون از ۴ کلمه ای که این کلمات ۴ ستون و ارکان بنای اسلام است، تشکیل شده.: سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر»🌹

⁉️خب‌! می‌دونید وقتی داریم نماز می‎خونیم، موقع ذکر تسبیحات اربعه، مرتبه‌ی اولش در واقع داریم دور خانه‌ی خدا طواف می‌کنیم؟ و دومین باری که تکرار می‌کنیم دور بیت‌المعمور؟ و مرتبه سوم رسیدیم به عرش خدا و داریم عرشش رو طواف می‌کنیم!؟

⁉️و اما کی می‌دونه چرا آخر نماز سلام می‌دهیم؟
چون توی رکعات قبل نمازمون، رسیدیم به عرش خدا! حالا اون‌جا، توی عرش داریم پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- و بندگان صالح خدا رو می‌بینیم و بهشون سلام می‌دهیم!
السلام علیک ایها النّبی و رحمة الله و برکاته.....السلام علینا و علی عبادلله الصالحین.....السلام علیکم و رحمة الله و برکاته،
این‌‎‌طور نیست!؟»
      ⚘⚘⚘⚘⚘

🔰 «حالا می‌خوام اون راز اصلی رو بهتون بگم!» 

🔵 بیاین با هم بشماریم در شبانه‌روز چند مرتبه تسبیحات اربعه می‌گیم: توی نماز ظهر، ۲ مرتبه؛ نماز عصر، ۲ مرتبه؛ نماز مغرب، ۱ مرتبه؛ نماز عشاء، ۲ مرتبه.
جمعش شد چقدر؟ ۷ مرتبه. یعنی یه طواف کامل! در شبانه روز یک مرتبه دور خانه‌ی خدا طواف می‌کنیم!
هر طوافی هم که با نماز بعدش کامل می‌شه. این‌جاست که اون دو رکعت نماز صبحمون، می‌شه همون دو رکعت نمازی که بعد از طواف، پشت مقام ابراهیم می‌خونیم و اَعمال‌مون تکمیل می‌شه انشاءالله درحقیقت اولین نماز پیامبر ظهر همان روزی که ازمسافرت معراج آمد بود شروع شد، و نماز جمعه هم ظهر جمعه هست که دلیلی هست بر اولین نماز در ظهر برپا شده ،
عزیزان! مراقب باشیم نمازصبحمون قضا نشه🙏🏼 نماز به دوگونه هست یا اظهار بندگی به پیشگاه الهی است یا رسیدن به قرب خداوند متعال هست ، تمام کارهای خوب ثواب دارد، و انسان را به خداوند نزدیک می کند، اما نماز سریعترین عبادتی هست، که انسان را به قرب  پروردگار  می رساند. وقتی مومنی  خود را در مقام  مقایسه قرار  می دهد، در مقابل مشرکین و کافران و گاو پرستان ناخوداگاه  ، خود را بالاتر از همه می بیند.  و فقط ، سجاده نمازش به وسعت  تمام کهکشانها گسترش دارد ، روحش انچنان بزرگست که در زمین زندگی می کند و با چشم یقینش  بهشت و جهنم را می بیند حالا این انسان قدم در معراج گذاشت خدا به فرشتها می فرمائید برای اینچنین انسانی سجده کنید و حالاانسان به معرفت خدا رسیده ولایق درجه عبد شدن را پیدا کرده و سجده بندگی بجا می آورد و اشهدان محمدا عبده  ورسوله (اولا از دوستم حمید که در این مطلب به کمکم رسید کمال تشکر را دارم  درمورد نماز اولا خودم را نصیحت می کنم بعد شما)

  • صالح کعبی
۰۶
شهریور

رؤیت‌پذیری هلال ماه رمضان ۱۴۴۲ در شامگاه ۲۴ فروردین - ایسنا

ذوالقرنین اهل کجاست؟

 

عصر من با آقای فروزان به دیدن آقای رضائی رفتیم. خانه‌ی ایشان، در دامنه‌ی کوه بود که سراشیبی نسبتاً تندی داشت. بیش‌تر خانه‌های سیوند، این‌گونه است. ما قرار بود، شب، همان‌جا، شام بخوریم و نقشه‌ی راه را مشخص کنیم.

بعد از شام، اولین سوال را فروزان پرسید که ذوالقرنین، اهل چین، خاورمیانه یا آفریقا است؟

رضائی گفت: اگر اهل چین بود. پس شرق را دیده؛ لازم نیست، آن‌جا را کشف کند. فقط غرب مانده بود و اگر اهل آفریقا و اروپا بود، غرب را دیده و شرق مانده که کشف کند؛ در حالی که قرآن فرموده: ذوالقرنین غرب و شرق را کشف کرد. پس باید، اهل خاورمیانه، باشد.

دلیل اول: در قرآن، ذوالقرنین، خدا پرست بوده و ایرانیان، خداپرست بوده‌اند.

دلیل دوم: گارد جاویدان، در تخت‌جمشید، وجود دارد؛ پس سابقه‌ی تاریخی دارد.

و دلیل سوم: تنها لشکری

 که توانست بدون ترس از سرزمین ایران، عبور کند خود لشکر ایران بودو هیچ لشکری جرات این کار نداشت.

فروزان گفت: در افسانه‌های سومری آمده است که پهلوانی به نام گیل گامش، در جست و جوی زندگی جاوید، به جزیره‌ای به نام دیلمون، سفر کرد. ما نمی‌دانیم، دیلمون کجاست و گیل گامش کی و چند روز، به آن‌جا رسیده است،[1] اما اکثر مورخان، بر این عقیده‌اند که افسانه‌ها، بر اساس واقعیات، ساخته شده ‌اند؛ لیکن با گذشت زمان، دچار دگرگونی شده و به شکل افسانه و اسطوره، درآمده‌اند. آن چنان اغراق گویی شده که با عقل، سازگار نیست. در حقیقت، واقعیت بوده که از سومر، یک نفر، برای جاویدان شدن، بار سفر را بسته است؛ نظر شما چیست؟

رضایی گفت:

انسان‌ها، در گذشته‌های دور، با هم زندگی می‌کردند و سپس از هم جدا شده‌اند. به همین دلیل، برخی باور‌ها و شکل زندگی آن‌ها در دوران زندگی مشترک، مانند هم بوده است. همچنین داستان‌ها و افسانه‌ها هم، مثل هم است. شاید قهرمان داستان ما، یک نفر در دو داستان، آمده است، سرزمین سومر شمال همدان وقسمتی از کردستان بوده است. 

فروزان، رو به رضایی کرد و گفت: چرا لشکر ذوالقرنین، از شمال ایران حرکت کردند؟

رضائی گفت: علامت‌هایی از زندگی طولانی، در سرزمین‌های شمالی داشتند.

من گفتم: بیشتر توضیح بدهید.

رضائی گفت: هزاران سال قبل، اهالی قفقاز و مردم دریای خزر، از دانه‌ی بوته ا‌ی به نام کفیر، استفاده می‌کردند. این دانه را 24 ساعت می‌گذارند تا تخمیر شود و این شیر گازدار و ترش، مثل دوغ می‌شود و مردم از آن استفاده می‌کنند. پیرمردهایشان، تا 120 سالگی، اسب سواری می‌کنند و همیشه، طولانی بودن عمر خود را از دانه‌ی کفیر می‌دانند که خدا به آن‌ها هدیه داده است. این‌ها که به گوش ذوالقرنین رسیده، این سرزمین را برای کاوش بیش‌تر، مدنظر قرار داده.

من گفتم: خیلی جالب است؛ ما باید برویم گرجستان، تا از این دوغ، بخوریم.

فروزان گفت: فکر نمی‌کنم فقط این باشد؛ یک موضوع دیگری است که چرا ذوالقرنین، از شمال ایران، حرکت کرده است.

رضائی گفت: بله! موضوع دیگر، این است؛ ذوالقرنین، این راه را می‌شناخت که مهاجرت قوم آریایی، به جنوب، از این مسیر بوده.

فروزان گفت: لشکری که ذوالقرنین، همراه خود آورده بود، باید از راه‌های خوب و بدون کوه و کمر عبور کند تا خطری برای سربازان و اسب‌های آن‌ها نباشد و آن راه را آریایی‌ها، خوب می‌شناختند. باید رشته کوه‌های قفقاز کوچک و کوه‌های قفقاز را از سمت راست که پایتخت آذربایجان فعلی است می‌گذرانند و از کنار ساحل، به سوی شمال غربی و از بین رشته کوه‌های ارتفاعات مرکزی ولگای روسیه، عبور کرده و به سوی مسکوی امروزی رفته و از آن‌جا به سن پطرزبورگ رسیده باشند که قبلا، وجود نداشته. در بین راه، رودخانه‌هایی است که برای لشکر و اسبانشان مفید بوده است.

گفتم: خدا در قرآن، (سوره کهف آیه 86) فرموده: خورشید، در چشمه‌ی آب تاریک، مثل لجن فرود می‌آید. پس آن چشمه، کجا است؟

رضائی گفت: ما باید در مسیر حرکت سفرمان، طوری برنامه‌ریزی کنیم که درباره‌ی بیش‌تر چشمه‌ها و دریاچه‌ها مطالعه کنیم؛ شاید یکی از آن‌ها، همان دریاچه است .

فروزان گفت: پس، مسیر حرکت ما، از شمال ایران یعنی آستارا، شروع می‌شود. به امید خدا، اولین کشور، آذربایجان و بعد گرجستان است.

گفتم: برای دوغ کفیر برویم؛

فروزان گفت: نه، برای دریای سیاه، باید برویم!

رضائی گفت: ولی قرآن گفته، چشمه است؛ دریاچه، نگفته.

فروزان گفت: قرآن فرموده؛ سیاه، پس باید، یک نگاهی به دریای سیاه بکنیم.

فروزان با صدای بلند گفت: ما، باید حرکتمان، به سوی شمال غربی گرجستان باشد که شمال دریای سیاه است و دریاچه‌ی آزوف روسیه و بعد، حرکت به سوی شمال مسکو و دریاچه‌های آن؛ بعد، کشورهای فنلاند، سوئد و نروژ و این، پایان سفر اول است؛ موافقید؟

بعد از نگاه کردن به هم، گفتیم باشد. و قرار شد پول و گذرنامه و روادید آن کشورها را آماده کنیم.

شروع سفر اول راه ذوالقرنین

بعد از چندین ماه، همه‌ی ملزومات سفر را آماده‌ و سفارش‌های لازم را به دوستانمان کردیم. با خانواده‌هایمان، خداحافظی کردیم و با توکل بر خدا، از شیراز با اتوبوس به سمت تهران، حرکت کردیم تا از آن‌جا، به نزدیک رود ارس و بعد به طرف شهر مرزی آستارا، برویم. در مورد صحبت دوستانم به فکر فرو رفتم و از پشت شیشه ماشین به آسمان نگاه می‌کردم هلال ماه را دیدم که کاسه گدایی خود را به سوی خدا دراز کرده و با سرعت در حرکت است ، چند لکه ابر گمشده‌ی پائیزی هم دنبال او می دویدند و من هم در تخیلاتم به دنبال ابرها بودم که خوابم برد. فردا صبح که به تهران رسیدیم، بعضی هماهنگی‌های لازم را انجام دادیم و مقداری لازم از پولمان را به ارز تبدیل کردیم.

  • صالح کعبی