
ذوالقرنین اهل کجاست؟
عصر من با آقای فروزان به دیدن آقای رضائی رفتیم. خانهی ایشان، در دامنهی کوه بود که سراشیبی نسبتاً تندی داشت. بیشتر خانههای سیوند، اینگونه است. ما قرار بود، شب، همانجا، شام بخوریم و نقشهی راه را مشخص کنیم.
بعد از شام، اولین سوال را فروزان پرسید که ذوالقرنین، اهل چین، خاورمیانه یا آفریقا است؟
رضائی گفت: اگر اهل چین بود. پس شرق را دیده؛ لازم نیست، آنجا را کشف کند. فقط غرب مانده بود و اگر اهل آفریقا و اروپا بود، غرب را دیده و شرق مانده که کشف کند؛ در حالی که قرآن فرموده: ذوالقرنین غرب و شرق را کشف کرد. پس باید، اهل خاورمیانه، باشد.
دلیل اول: در قرآن، ذوالقرنین، خدا پرست بوده و ایرانیان، خداپرست بودهاند.
دلیل دوم: گارد جاویدان، در تختجمشید، وجود دارد؛ پس سابقهی تاریخی دارد.
و دلیل سوم: تنها لشکری
که توانست بدون ترس از سرزمین ایران، عبور کند خود لشکر ایران بودو هیچ لشکری جرات این کار نداشت.
فروزان گفت: در افسانههای سومری آمده است که پهلوانی به نام گیل گامش، در جست و جوی زندگی جاوید، به جزیرهای به نام دیلمون، سفر کرد. ما نمیدانیم، دیلمون کجاست و گیل گامش کی و چند روز، به آنجا رسیده است،[1] اما اکثر مورخان، بر این عقیدهاند که افسانهها، بر اساس واقعیات، ساخته شده اند؛ لیکن با گذشت زمان، دچار دگرگونی شده و به شکل افسانه و اسطوره، درآمدهاند. آن چنان اغراق گویی شده که با عقل، سازگار نیست. در حقیقت، واقعیت بوده که از سومر، یک نفر، برای جاویدان شدن، بار سفر را بسته است؛ نظر شما چیست؟
رضایی گفت:
انسانها، در گذشتههای دور، با هم زندگی میکردند و سپس از هم جدا شدهاند. به همین دلیل، برخی باورها و شکل زندگی آنها در دوران زندگی مشترک، مانند هم بوده است. همچنین داستانها و افسانهها هم، مثل هم است. شاید قهرمان داستان ما، یک نفر در دو داستان، آمده است، سرزمین سومر شمال همدان وقسمتی از کردستان بوده است.
فروزان، رو به رضایی کرد و گفت: چرا لشکر ذوالقرنین، از شمال ایران حرکت کردند؟
رضائی گفت: علامتهایی از زندگی طولانی، در سرزمینهای شمالی داشتند.
من گفتم: بیشتر توضیح بدهید.
رضائی گفت: هزاران سال قبل، اهالی قفقاز و مردم دریای خزر، از دانهی بوته ای به نام کفیر، استفاده میکردند. این دانه را 24 ساعت میگذارند تا تخمیر شود و این شیر گازدار و ترش، مثل دوغ میشود و مردم از آن استفاده میکنند. پیرمردهایشان، تا 120 سالگی، اسب سواری میکنند و همیشه، طولانی بودن عمر خود را از دانهی کفیر میدانند که خدا به آنها هدیه داده است. اینها که به گوش ذوالقرنین رسیده، این سرزمین را برای کاوش بیشتر، مدنظر قرار داده.
من گفتم: خیلی جالب است؛ ما باید برویم گرجستان، تا از این دوغ، بخوریم.
فروزان گفت: فکر نمیکنم فقط این باشد؛ یک موضوع دیگری است که چرا ذوالقرنین، از شمال ایران، حرکت کرده است.
رضائی گفت: بله! موضوع دیگر، این است؛ ذوالقرنین، این راه را میشناخت که مهاجرت قوم آریایی، به جنوب، از این مسیر بوده.
فروزان گفت: لشکری که ذوالقرنین، همراه خود آورده بود، باید از راههای خوب و بدون کوه و کمر عبور کند تا خطری برای سربازان و اسبهای آنها نباشد و آن راه را آریاییها، خوب میشناختند. باید رشته کوههای قفقاز کوچک و کوههای قفقاز را از سمت راست که پایتخت آذربایجان فعلی است میگذرانند و از کنار ساحل، به سوی شمال غربی و از بین رشته کوههای ارتفاعات مرکزی ولگای روسیه، عبور کرده و به سوی مسکوی امروزی رفته و از آنجا به سن پطرزبورگ رسیده باشند که قبلا، وجود نداشته. در بین راه، رودخانههایی است که برای لشکر و اسبانشان مفید بوده است.
گفتم: خدا در قرآن، (سوره کهف آیه 86) فرموده: خورشید، در چشمهی آب تاریک، مثل لجن فرود میآید. پس آن چشمه، کجا است؟
رضائی گفت: ما باید در مسیر حرکت سفرمان، طوری برنامهریزی کنیم که دربارهی بیشتر چشمهها و دریاچهها مطالعه کنیم؛ شاید یکی از آنها، همان دریاچه است .
فروزان گفت: پس، مسیر حرکت ما، از شمال ایران یعنی آستارا، شروع میشود. به امید خدا، اولین کشور، آذربایجان و بعد گرجستان است.
گفتم: برای دوغ کفیر برویم؛
فروزان گفت: نه، برای دریای سیاه، باید برویم!
رضائی گفت: ولی قرآن گفته، چشمه است؛ دریاچه، نگفته.
فروزان گفت: قرآن فرموده؛ سیاه، پس باید، یک نگاهی به دریای سیاه بکنیم.
فروزان با صدای بلند گفت: ما، باید حرکتمان، به سوی شمال غربی گرجستان باشد که شمال دریای سیاه است و دریاچهی آزوف روسیه و بعد، حرکت به سوی شمال مسکو و دریاچههای آن؛ بعد، کشورهای فنلاند، سوئد و نروژ و این، پایان سفر اول است؛ موافقید؟
بعد از نگاه کردن به هم، گفتیم باشد. و قرار شد پول و گذرنامه و روادید آن کشورها را آماده کنیم.
شروع سفر اول راه ذوالقرنین
بعد از چندین ماه، همهی ملزومات سفر را آماده و سفارشهای لازم را به دوستانمان کردیم. با خانوادههایمان، خداحافظی کردیم و با توکل بر خدا، از شیراز با اتوبوس به سمت تهران، حرکت کردیم تا از آنجا، به نزدیک رود ارس و بعد به طرف شهر مرزی آستارا، برویم. در مورد صحبت دوستانم به فکر فرو رفتم و از پشت شیشه ماشین به آسمان نگاه میکردم هلال ماه را دیدم که کاسه گدایی خود را به سوی خدا دراز کرده و با سرعت در حرکت است ، چند لکه ابر گمشدهی پائیزی هم دنبال او می دویدند و من هم در تخیلاتم به دنبال ابرها بودم که خوابم برد. فردا صبح که به تهران رسیدیم، بعضی هماهنگیهای لازم را انجام دادیم و مقداری لازم از پولمان را به ارز تبدیل کردیم.