مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

۸ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۷
آبان

یاجوج وماجوج چه کسانی هستند؟

بعد از خواب و غذا، شروع به صحبت کردیم؛ رضائی گفت: قرآن در باره‌ی این جا، صحبت کرده، قوم یاجوج و ماجوج و سد ذوالقرنین.

دکتر گفت: خیلی قرآن جالبی دارید، که در باره‌ی همه چیز مطلب و نظر دارد؛ چرا در باره‌ی این جا، سخن گفته؟

رضائی گفت: چون چند اتفاق مهم این‌جا رخ داده. اتفاق اول: ماجرای یاجوج و ماجوج است.

رضائی به ما دو نفر، نگاه کرد و گفت: آیا کسی درباره‌ی یاجوج و ماجوج، اطلاعاتی دارد. لطفاً: برایمان تعریف کنید؛ بدون افسانه سرایی.

فروزان که چند روزی سرما خورده بود، سرفه ای کرد و گفت: یاجوج و ماجوج، دو قبیله اند؛ چون در زبان عربی، برای منفی کردن، «ما» اول اسم و فعل می‌گذارند، پس معلوم می‌شود، این دو قبیله، یکی مال این سرزمین و دومی از سرزمین دیگری غیر از این نواحی بوده که به او ماجوج می‌گویند و مثل ایرانی و غیر ایرانی که ما می‌گوییم.

رضائی گفت: خوب! حالا یک سوال، پیش می‌آید؛ پس آن قبیله‌ی دوم از کجا آمده بود؟

فروزان گفت: این‌ها اقوامی بودند که 1500 سال قبل از میلاد، در هند، کنار رود سند، زندگی می‌کردند و تمدن بزرگ و پیشرفته‌ای داشتند. وقتی آریایی‌ها به آن‌ها حمله کردند، بیش‌تر مردم، تسلیم شدند؛ ولی این قوم، که بیش‌تر آن‌ها شاهزادگان و نظامیان و بزرگان معابد بودند، از دست آریایی‌ها، به سمت شرق آسیا، فرار کردند و به علت این که، در عمرشان، کار نکرده بودند، همه مردم را کارگر و برده‌ی خود و دارایی دیگران را دارایی خود می‌پنداشتند. راهزنی را شجاعت می‌دانستند و به تمام روستا‌ها و قبایل کوچک، حمله و آن‌ها را غارت می‌کردند.

من گفتم: در سال‌های نه چندان دور هم، غارت و راهزنی، در میان مردم بعضی کشورها، رسم بود؛ دزدی را شجاعت می‌دانستند؛ حتی بعضی خانواده‌ها، وقتی خواستگار، برای دخترشان می‌آمد، به او می‌گفتند: باید فلان جا بروی و چیزی بدزدی؛ تا ما بفهمیم، شجاع هستی یا نه؟

دکتر گفت: این قوانین جدید را خودمان وضع کرده‌ایم؛ در آن زمان، دزدی خوب بوده؛ ولی حالا بد شده. شاید در آینده دزدی، در فرهنگ مردم ارزش شود؛ چه کسی می‌داند، بستگی به فرهنگ آن، جامعه است. اصلاً دزدی، بعضی وقت‌ها، چیز خوبی است؛ میان بر، برای ترقی زندگی است.

رضائی با ناراحتی گفت: انتظار نداشتم، این شکلی صحبت کنید! پیاده شوید با هم، برویم.

دکتر گفت: منظورت چیست؟ رضائی گفت: یعنی خیلی تند، نسخه پیچیدی. به حرف‌هایم، گوش کنید؛ بعد، تائید یا رد کنید.

دکتر گفت: بفرمایید.

رضائی گفت: فکر کنید، فروشنده‌ی دوچرخه در یک مغازه‌اید، روزی یک دوچرخه، می‌فروشید و با کلک و دزدی، بیشتر از قیمت واقعی، به خریدار می‌فروشید و این شهری که در آن زندگی می‌کنید، همه دزدند؛ همسرتان، می‌رود میوه بخرد؛ میوه فروش، بیش‌تر از قیمت واقعی، به او می‌فروشد؛ تاکسی پول بیش‌تری از خانمتان می‌گیرند؛ خدمات، آب و برق را مأمور بیش‌تر حساب می‌کند؛ در آن روز، یک بار دزدی کرده‌ای؛ ولی ده بار، از شما، دزدی شده. در حقیقت، روز به روز، شما زندگیتان، به عقب برمی‌گردد و ورشکسته می‌شوید بعد، من گفتم: البته. همین‌طوری که می‌گویید، می‌شود ولی من کنجکاوم که ادامه‌ی داستان را بدانم.

فروزان گفت: اما بعد ده‌ها سال ،اقوام هندی، از دست آریایی‌ها به طرف مشرق حرکت کردند و به قومی رسیدندکه اجداد کشور کره‌ی کنونی هستند. در هر جایی چندین سال، می‌ماندند. بعد از آن، با اقوامی که در منطقه بودند، هم پیمان شدند تا از آن‌ها، حمایت جانی کنند. در مقابل، با دشمنانشان، به جنگ برخیزند؛ پیمان بسته شد و دو قبیله، یکی از هند شکارچی بود و قبیله‌ی کره‌ای، ماهی‌گیر بودند. وقتی با هم متحد شدند، هیچ قبیله‌ای، روبه روی آن‌ها نمی‌توانست، بایستد. برای همین، به راحتی مردم را غارت می‌کردند و مردم را زنده می‌گذاشتند تا برایشان کار کنند. این دو قبیله، سرخپوستان و اسکیموهای امروزی بودند که ما می‌شناسیم؛ آیینشان، ودا بود که از قدیم ترین آیین‌ها، در جهان است که، آن را به مردم ماهی‌گیر تعلیم دادند. این دین، انی میسم یا جان گرایی، ابتدایی‌ترین دین‌هاست و اعتقاد آن‌ها، این است که تمام نمودارها و عناصر طبیعت، دارای روح‌اند و بر طبق این پندار جنبش طبیعت را ارواح و شیاطین شکل می‌دهند و این ارواح بعضی موجودات شر و برخی دیگر، موجودات خیرند. این دین، در هر دو قبیله وجود دارد و تاکنون هم به ارواح، معتقد اند؛ ولی سرخ پوستان، به این آیین بیش‌تر اهمیت می‌دهند که این هم، نشان آن است که، قبل از این، دو قبیله با هم زندگی می‌کردند و یک آیین داشتند و همچنین وقتی می‌خواهند، شکار کنند، به رسم قدیم، قبل از شکار، روحشان را با حرکات رقص و آتش، آماده می‌کردند و یکی از این دلایل که این دو قبیله، آسیایی اند، یکی، رنگ موهای سیاه آن‌ها و دیگری، چشم بادامی اسکیمو‌ها بود. بعد از این‌که، ذوالقرنین با سد مشهورش، جلوی راهشان را گرفت، آن‌ها در قاره‌ی آمریکا، ماندگار شدند. اسکیموها از سرخپوستان، جدا شدند و به شمال آمریکا رفتند و مثل اجدادشان، حرفه‌ی ماهی‌گیری را پیشه کردند و سرخپوستان، به دنبال شکار بوفالو رفتند تا 1200 قبل از میلاد مسیح، به یاد تمدن پیشرفته‌ی رود سند که اجدادشان، سینه به سینه، به آن‌ها گفته و آریای‌ها آن‌ها را خراب کرده بودند، دوباره تمدن خود را در کشور مکزیک، بنا نهادند.

ما وقتی به تاریخ، نگاه می‌کنیم، در تمدن قاره‌ی آمریکا بعد از مهاجرت طایفه‌ی یاجوج و ماجوج اولین تمدن اولک‌ها به وجود آمد و بعد از آن‌ها تمدن‌های دیگر، مانند تولتک و مایاها و غیره ظهور کردند. اگر تمدن قاره‌ی آمریکا را بررسی کنید، بعد از مهاجرت آن‌ها، به وجود آمده است.

دکتر گفت: چگونه به آمریکا رفتند؟

فروزان گفت: همان‌طوری که می‌دانید، 11 هزار سال قبل، در دوره‌ی یخ‌بندان، هنگامی که سطح دریا فرو نشست، پل طبیعی یخی ساخته شده بود، که قاره‌ی آمریکا را به آسیا وصل می‌کرد.

دکتر گفت: چگونه 70 کیلومتر، پل زده شده بود.

فروزان گفت: به فنلاند که رفته بودیم بعضی دریاچه‌ها، چندین کیلومتر بود؛ ولی همه‌ی دریاچه، یخ زده بود و می‌شد، روی آن، راه رفت. قطب شمال، دریاهای یخ زده زیادی دارد. قرن‌ها، برف روی هم انباشته و تبدیل به کوهی از برف شده، دانشمندان قطب شمال، روی آن‌ها، تحقیق می‌کنند و با اطمینان، می‌دانند که زیر پای آن‌ها، اقیانوس است و با سوراخ کردن برف، به دریا می‌رسند. این رویداد، در بین قاره‌ی آمریکا و آسیا، رخ داده بود و عجیب هم نیست.

رضائی گفت: ما باید از نزدیک، تنگه را ببینیم؛ شاید بیش‌تر با این منطقه، آشنا شویم و افکار بهتری به مغزمان برسد.

فروزان گفت: باید یک قایق ماهی‌گیری، اجاره کنیم و به طرف تنگه، برویم.

دکتر گفت: این کار را من انجام می‌دهم. با ماهی‌گیر، هماهنگ می‌کنم؛ پولش را هم بعداً حساب می‌کنم.

  • صالح کعبی
۲۳
آبان

ذوالقرنین وسفرشمال

وقتی دکتر رفت، ما دور یک میز جمع‌تر نشستیم. بعد رضائی گفت: حالا برنامه را چگونه بچینیم؟

من گفتم یک سوال دارم؛ ذوالقرنین، به شرق دنیا رسید و طلوع خورشید را دید؛ همین جایی که ما هستیم و در مقابل ما، جز دریا، دیگر راهی نسیت. ذوالقرنین، با این افتخار که به شرق عالم رسیده بود، به وطن خود، برنگشت و سفر را ادامه داد؛ چرا؟

فروزان گفت: راست می‌گویی؛ صد در صد، از آمدن به این جا، منظور دیگری داشته و فقط، دیدن خورشید، نبوده. شاید گنج بوده.

من گفتم: شاید دنبال چشمه‌ی آب حیات بوده.

رضائی گفت: چون ذوالقرنین، قدرت و لشکر داشت، می‌خواست جاوید باشد؛ برای همین، سفر خود را از این نقطه، ادامه داد. از کنار ساحل دریا و رو به سوی شمال آسیا، حرکت کرد تا به تنگه‌ی برینگ برسند؛ تنگه ای که جدا کننده‌ی دو قاره‌ی بزرگ آسیا، از آمریکاست که 70 کیلومتر، از هم، فاصله دارند. صد در صد، ذالقرنین، برای مأموریت مهم، به سوی غرب و شرق عالم، لشکر کشی کرد. دنبال گمشده‌ای بود. تا آن را پیدا کند و باید سفر را ادامه می‌داد.

تصمیم گرفتیم از کنار ساحل دریا، به طرف شمال، به تنگه‌ی برینگ، برسیم. همان راهی که ذوالقرنین، از آن جا، مسیرش را ادامه داده بود. چون اولاً ذوالقرنین کشتی نداشت و ما اگر با کشتی برویم آن راهی که ذوالقرنین، رفته بود، نمی‌رسیدیم. دوم: کشتی‌های صیادی می‌خواستند، همراه با صید کردن ما را هم به تنگه، ببرند؛ که هفته‌ها، طول می‌کشید و خورشید، طلوع می‌کرد. ما باید، تصمیم می‌گرفتیم؛ باکشتی یا با ماشین، سفر کنیم. در لحظه‌ی تصمیم گرفتن، زلزله آمد؛ ترسیدیم و به طرف خیابان دویدیم. مردم با دیدن ما خندیدند. آن‌ها این زلزله‌های کوچک برایشان، ترسناک نبود؛ ولی برای ما که زلزله کم دیده بودیم، همین زلزله‌ی کوچک هم ترسناک بود. گسل زلزله، از جنوب ژاپن، تا شمال روسیه، که تنگه‌ی برینگ است، وجود دارد و همیشه، زلزله در آن مناطق، زیاد اتفاق می‌افتد. صورت رضایی و فروزان، از ترس، سفید شده بود.

به نظرم، من هم دست کمی از آن‌ها نداشتم. صورتم از ترس، مثل گچ سفید شده بود. بعد که دکتر آمد، به او گفتیم: تصمیم داریم، اولین طلوع خورشید، از شرق عالم را ببینیم و سفرمان را تمام کنیم؛ آیا می‌توانید کمکمان کنید، تا به تنگه‌ی برینگ برویم و به راننده، بسپارید که در آن منطقه، چند روزی، اقامت بگیریم و شما را به زحمت نیندازیم. شما هم مشکلات کاری دارید؛ نمی‌خواهیم، باعث دردسرتان باشیم؛ تا این‌جا هم از شما، تشکر می‌کنیم و دیگر راضی به زحمت شما نیستم. می‌توانید برگردید. انشاءالله، ایران که آمدید، جبران محبت کنیم.

دکتر گفت: من در این فصل، کاری ندارم؛ دوست دارم، مثل شما، اولین طلوع خورشید شرق عالم را ببینم؛ پس اجازه بدهید، سفرمان را با هم، تمام کنیم. وقتی فهمیدیم، دکتر، مصمم به آمدن است، با روی خوش، از او استقبال کردیم. ماشین برایمان اجاره کرد؛ و حرکت را ادامه دادیم. کوه‌های چین خورده، دست چپ و دریا، در سمت راست ما بود. به سوی شمال، در حرکت بودیم. جاده، بعضی جاها، آن‌چنان خراب بود، که مجبور بودیم، مسیرهای طولانی را که جاده‌ی صافی داشت، انتخاب کنیم. تقریباً چهار روز، پشت سر هم در حرکت بودیم؛ ولی به آرامی، حرکت می‌کردیم؛ چون روز به روز، هوا تاریک‌تر می‌شد، تا این که به منطقه‌ی تاریکی رسیدیم. مثل منطقه‌ی نروژ، که دو ماه، تاریکی دارند، این‌جا هم، چند هفته، تاریک است. فقط برای این‌که نروژ، در منطقه‌ی 70 درجه است و تنگه‌ی برینگ، در منطقه‌ی 60 درجه به استوا، است. خلاصه، نزدیک بندر ماهی‌گیری کوچک ایستادیم؛ از سفر، خسته شده بودیم. این بندر، تقریباً نزدیک‌ترین بندر، به تنگه‌ی برینگ بود؛ ولی بهتر از آن هم، بندر اولن، روبه روی الاسکا بود که مسایل ایمنی زیاد داشت. سربازان روس، به ما اجازه‌ی دیدن ندادند. به همین شهر، راضی شدیم. گفتم، استراحت و تجدید قوا کنیم. قبل از طلوع خورشید، باید تصمیم جدید بگیریم. منزل مرد ماهی‌گیری را که برای استراحت، انتخاب کرده بودیم، ازنظر امکانات، متوسط بود. ماهی‌گیر، مرد 55 ساله ای بود؛ اندامی لاغر، ولی استخوان‌بندی درشت داشت و صورتش از کک مک پر بود. برایمان، لوبیا آورده بود؛ من غذایم را خوردم و برای سه نفر دیگر، گذاشتم و خوابیدم. بعداً متوجه شدیم که همه‌ی افراد، بلند می‌شده اند، غذا می‌خورده‌اند و برای سه نفر دیگر هم می‌گذاشته اند. آخرین نفر، آقای رضایی بود که کم‌تر از همه، غذا خورده بود؛ فکر می‌کرد، ما سه نفر غذا نخورده ایم وقتی فهمیدیم، خیلی خندیدیم؛ من بیش‌تر از همه، غذا خورده بودم؛ برای همین، تصمیم گرفتیم که همیشه، با هم غذا بخوریم.

  • صالح کعبی
۲۰
آبان

شهید ابراهیم هادی: خدایا هرکس تورا شناخت عاشقت شد - هراز نیوز

بنام رب الشهدا 

هر شهیدی کربلایی دارد، خاک آن کربلا تشنه اوست و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید به آن کربلا برسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی به جز شهادت وجود ندارد.

بعضی ها مارا سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا ، 

آنها نمی دانند که برای ما کربلا پیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است

که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم، نه یک بار و نه دو بار....

به تعداد شهدایمان

ای شهید، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای ، دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش،

در عالم رازیست که جز به بهای خون فاش نمی شود،

یاران پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی،

پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهید ان مانده اند،

زندگی زیباست امام شهادت از آن زیباتر است سلامت تن زیباست اما پرنده عشق

تن راقفسی می بیند که در باغ نهاده باشد،

ای شقایقهای آتش گرفته، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد، 

آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟

شهید آوینی

  • صالح کعبی
۱۶
آبان

چرا ژاپن را کشور «آفتاب تابان» می نامند؟ (+عکس)

با قطار، از شمال مغولستان، گذشتیم و به کوه‌هایی رسیدیم؛ چین خورده که پر از برف بودند. من از پنجره‌ی قطار، کوه‌ها را می‌دیدم. دوستانم در خواب بودند و من، در بیداری تفکر. کوه‌ها مثل فنر فشرده، پشت سر هم جمع بودند و رشته کوه‌هایی از جنوب تا شمال روسیه را گرفته بود. خدا در قرآن فرموده: «ذوالقرنین، به کوه‌ها رسید.» ما از این کوه‌ها، داشتیم عبور می‌کردیم[1].

ابرهای آسمان هم، در حال جمع شدن بودند. همان دستی که کوه‌ها را جمع کرده، با همان دست، ابر را فشرده می‌کند. یاد حدیثی از پیامبر(ص) افتادم که از پیرزنی ریسنده سوال کرد: خدا را چگونه شناختی؟

پیرزن گفت: از چرخ ریسندگی ام؛ اگر من نچرخانم، می‌ایستد. این دنیا را هم کسی می‌چرخاند و شب و روز را به وجود می‌آورد.

همان‌طوری که صحبت می‌کردیم، به سرزمینی رسیدیم به نام منچوری؛ که یک زمانی، می‌خواسته، کشوری مستقل شود؛ ولی اکنون، زیر نظر کشور چین است.

کشورکره و دریای ژاپن

به آخرین شهر روسیه رفتیم؛ این شهر در جنوب شرقی روسیه و شمال کره‌ی شمالی بود؛ به نام ناخودکا؛ که دریای ژاپن، رو به روی این شهر کوچک بود. حتماً می‌پرسید، چرا این‌جا آمده‌ایم؟ قرآن فرموده: «ذوالقرنین، تا این که به جایی که طلوع خورشید بود که همان مشرق زمین است، رسید و دید، خورشید، بر قومی طلوع می‌کند که ما میان آن‌ها و آفتاب، ساتری قرار ندادیم[2].» ذوالقرنین، به نقطه‌ای‌ رسید، که بعد از آن، دریا بود و هر صبح، خورشید از دریا، طلوع می‌کرد؛ سرزمینی که آخرین نقطه‌ی مشرق آسیا بود و مردمی در آن، زندگی می‌کردند که به علت گرمای آن منطقه، لباس یا سر پناهی نداشتند. آفتاب مستقیم به آن‌ها می‌تابید.

فروزان گفت: شرق آسیا، کشور کره است. قوم منچوری و یا مردم روسیه اند. اگر این منطقه را نگاه کنید، صورت همه‌ی آن‌ها پهن و موهایشان، سیاه و چشمانشان بادامی است. و ما الان در روسیه و در شهر ناخودکا هستیم؛ مردم ماهی‌گیر آن، شبیه به نژاد کره‌ای‌اند. در حقیقت، قبل از مرز‌بندی کشور‌ها این مردم، در قدیم، یک نژاد بودند. که از هم، جدا شده‌اند و اکنون بیش‌تر مردم، روزیشان را از دریا، فراهم می‌کنند. بیش‌تر، ماهی روغنی، صید می‌کنند و در فصل‌های به خصوص، نهنگ را صید می‌کنند.

عکس مناظر و چشم انداز های غروب خورشید با کیفیت بالا برای پروفایل

دکتر گفت: از چه صحبت می‌کنید؟

من گفتم: در قرآنمان آمده: در قدیم، در این منطقه، مردمی زندگی می‌کردند که بین خودشان و خورشید، ساتری نبود.

دکتر گفت: شاید برهنه بودند!

رضائی گفت: شاید خانه نداشتند و نمی‌دانستند خانه چیست و آفتاب، روی آن‌ها، مستقیم می‌تابید.

فروزان گفت: شاید، چون ماهی‌گیر و همیشه، در آب بودند، کارشان، اقتضا می‌کرده، برهنه باشند.

من هم گفتم: چون نزدیک آب زندگی می‌کردند، به علت شرجی هوای گرم تابستان، لباسی نمی‌پوشیدند.

فروزان گفت: به احتمال زیاد، ذوالقرنین، وقتی این مردم را دید، در تابستان بوده.

دکتر گفت: ذوالقرنین چه کسی است؟

رضائی گفت: شخصی که این مردم برهنه را دیده و قرن‌ها قبل از میلاد مسیح، زندگی می‌کرده. قرآن در باره‌ی او چیزهایی گفته.

دکتر گفت: به نظرم، این مردم، جامعه‌ی خوبی داشته‌اند. بعد ادامه داد: مشکلات انسان‌ها همین است که غریزه‌ی جنسی را سرکوب می‌کنند و آزادی جنسی و برهنه بودن، برای دنیا، پیشرفتگی فکری است و در آینده، بهترین داروی جامعه‌ی بشری خواهد شد. چون وقتی انسان‌ها، دیدن جنس مخالف، برایشان عادی شود، دیگر با دیدن دست یا چهره، زود تحریک نمی‌شوند و این شکنجه‌ی فکری، از درون، برداشته می‌شود. مشکل جامعه‌ی کنونی، با برهنه شدن، حل می‌شود. به نظر من، مردم قدیم این منطقه، که برهنه بودند، خیلی جامعه‌ی خوبی داشته اند.

رضائی گفت: منظورت بی‌حجابی در ملا عام است؟

دکتر گفت: همین که شما می‌گویید.

رضائی گفت: در جامعه‌ی اروپایی، همه برهنه‌اند و بی‌حجابی، زیاد است، پس مشکل جامعه، حل شده است؟

دکتر گفت: بیش‌تر مشکل آن‌ها، حل شده است.

رضائی گفت: یک مثال می‌زنم: اگر خانم شما، نقاش تابلو باشد و شما در خیابان شهرتان، تابلوهای نقاشی خیلی زیاد و زیبایی ‌ببینید و از آن‌ها لذت ببرید، آیا وقتی به خانه برمی‌گردید، از تابلوی نقاشی که خانمتان کشیده، لذت می‌برید؟ اصلاً تابلوی نقاشی همسرتان، برایتان سرد و خسته کننده و تکراری می‌شود. بله! وقتی تابلوی همسرتان، زیبا می‌شود که تابلویی در شهر، نبینید. وقتی زن‌ها، در بیرون خانه، حجاب داشته باشند، ولی در خانه، مقابل همسرشان، بی‌حجاب باشند، زندگی گرم و دلپذیر می‌شود. اولاً: دولت، باید این زمینه را آماده کند و دوم: زن‌ها، باید خودشان، هیچ زنی را بی‌حجاب درشهر نگذارند. چون با این کار، زندگی خودشان را بیمه می‌کنند. اگر آمار را ببینید، درصد طلاق‌ها، در اروپا، بیش‌تر از همه جاست. من و فروزان از رضائی، تشکر کردیم که حق مطلب را گفته بود،

دکتر گفت: رضائی، یک جورایی، درست می‌گوید؛ ولی همه‌ی مطلب نیست.

رضائی گفت: من بهتر از این عقلم نمی‌رسد که بگویم.

دکتر گفت: آقایان! من یک تلفن باید بزنم؛ اگر کاری با من ندارید، بروم و زود، برگردم.

 

[1]. سوره‌ی کهف، آیه‌ی 93

[2]. سوره‌ی کهف، آیه‌ی 90

  • صالح کعبی
۱۲
آبان

به دیدن یوفوها عادت داشتم!" - ایسنا

سقوط پشقاب پرنده

وقتی که از قطار، پیاده شدیم، از سرما، استخوان بدنمان در حال یخ زدن بود.

دکتر گفت: باید برای دیدن انفجار پشقاب پرنده، در این شهر، پیاده شویم و آن منطقه را ببینیم. قبول کردیم و همراه دکتر، به آن شهر، وارد شدیم.

دکتر گفت: برای این که وقت را تلف نکنیم، بهتر است، زود ماشینی کرایه‌ کنیم و به سوی محل انفجار برویم. داخل ماشین و هنگام پیاده شدن دکتر در باره‌ی انفجار زیاد صحبت کرد. می‌گفت: در 30 ژوئن 1908 یک پشقاب پرنده که از نیروی اتمی که در آن زمان به وسیله‌ی انسان، کشف نشده بود و نیروی چرخشی در جهت معکوس الکترومغناطیس‌ها، استوار بود، مشاهده شد. پس از آن که، با زمین برخورد کرد، آتش گرفت. در سیبری، در کنار رود تقریباً دو کیلومتری زمین، انفجار مهیبی، رخ داد. گروهی علمی، به آن‌جا رفتند و با مکان سوخته و لم یزرع، روبه رو شدند. پیامدهای شدید گرما و فشار بی‌حساب نمایان بود. درختان، تا شعاع چندین کیلومتر از مرکز انفجار، روی زمین، خوابیده بودند. تنه‌ی آن‌ها، بر اثر حرارت زیاد، سوخته و زغال شده بود؛ ولی هیچ‌گونه، آثار فرورفتگی در زمین، مشاهده نشده بود. تا بتوان برخورد و تصادف این شی را با زمین، ارزیابی کرد؛ ولی یک گروه از شوروی، برای مطالعه‌ی پیامدهای انفجار بمب اتمی که شهر هیروشیمای ژاپن و بیش‌تر ساکنان آن را به نابودی کشاند، به آن شهر، عزیمت کرد ند و از چگونگی انفجار، سخت به حیرت افتادند. آن‌ها ضمن مطالعه، مشاهده کردند که بر اثر این انفجار، سر شاخه‌های درختان، کنده شده؛ در حالی که که تنه‌ی درختان، بر جای مانده بود. درست شبیه آن چه در انفجار سیبری، اتفاق افتاده بود. این گروه، زیر نظر دکتر کازنتف، در گزارشی رسمی خود گفت: بر اثر سقوط وسیله ای غول پیکر که مجهز به نوعی قدرت اتمی بوده و در ارتفاع 2 کیلومتری زمین، رخ داده و زمان وقوع این حادثه، بامداد 30 ژوئن 1908 بوده است. این گروه، اظهار داشت: خسارت ناشی از انفجار و نمونه‌های رادیواکتیو، دانشمندان را قادر ساخت تا نقطه‌ی انفجار را تعیین کنند و با کاوش در خاک اطراف آن، تکه‌های بسیاری کوچک از فلز را یافتند، که جنس برخی از آن‌ها با هیچ یک از سنگ‌های آسمانی که تاکنون شناخته شده بود، شباهتی نداشت؛ پاره‌ای از آن‌ها، به صورت آلیاژ بودند. اظهارات شاهدان عینی مشاهده‌ی توده‌ی آتشین و ابرهای قارچ مانند، همگی از ویژگی‌های یک انفجار اتمی بود. از این گذشته، هنگامی که جسد بعضی از ساکنان آن منطقه را که مدت‌ها قبل، فوت کرده بودند، از زیر خاک، بیرون آوردند، دریافتند، که آنان بر اثر یک بیماری مرموز، جان خود را از دست داده‌اند. در حقیقت، آن‌ها، قربانی تشعشعات رادیواکتیو شده‌اند.

دکتر گفت: نوع انفجار، همه حکایت از یک انفجاز اتمی دارد؛ با آن که در آن زمان، هنوز بمب اتمی، کشف نشده بود.[1]»

رضائی از دکتر، تشکر کرد و به اوگفت: یک سوال دارم؛ آیا این موجودات پیشرفته، در دنیا هستند یا از خارج دنیا می‌آیند؟

دکتر گفت: به نظرم از کرات دیگر، آمده و در 2 کیلومتری زمین، منفجر شده‌اند.

رضائی گفت: انسان‌ها با تلسکوپ‌های زیادی، آسمان را رصد می‌کنند. از جمله: تلسکوپ بزرگ‌ هابل. هر کشوری هم تلسکوپ‌ها و ستاره‌شناس‌هایی دارد. همچنین، آماتور‌ها که بسیارند و نقطه نقطه‌ی آسمان را شب و روز می‌کاوند و ستاره‌هایی که میلیون‌ها سال نوری، با ما فاصله دارند را می‌بینند؛ چگونه، پشقاب پرنده‌ها را که از طرف مریخ یا زحل یا از آسمان می‌آیند، نمی‌بینند و رصد نمی‌کنند؛ در حالی که ستاره شناسان از برخورد شهاب سنگ‌ها، اطلاع دارند که مثلاً فردا، آسمان دنیا، شهاب باران می‌شود. همچنین چگونه سفینه‌ی فضایی و پشقاب پرنده را که از شهاب سنگ، بزرگ‌تر است، نمی‌بینند. هیچ تلسکوپی، گزارش نداد؛ ولی برعکس، دوربین‌های معمولی مردم و عکاسان مبتدی و همچنین ناظران علمی، دیدند و گزارش داده‌اند؛ چرا؟ فقط برای این‌که، این موجودات از خود زمینند و از دنیای دیگری، نمی‌آیند.

دکتر گفت: می‌شود بیشتر در باره‌ی آن‌ها صحبت کنید؟

رضایی گفت: اعتقادات دینی ما، که به آن اعتماد داریم، همچنین قرآن، در باره‌ی این موجودات، صحبت کرده؛ شما قبول نمی‌کنید.

دکتر گفت: من قرآن را کتاب جالبی می‌دانم؛ برای این که ملت‌های زیادی را دگرگون کرده؛ با آن‌که من اعتقاد ندارم، ولی شنونده‌ی خوبی هستم.

آیا بشقاب پرنده واقعا وجود دارد؟

رضائی گفت: حالا که این طور شد، پس، من برای سه نفرتان، تعریف می‌کنم. شروع به تعریف، کردند که این موجودات، قبل از پیدایش انسان، خلق شده بودند و جمعیتی زیادتر از انسان دارند، عمرشان طولانی است و قرآن، آن‌ها را به نام جن آورده.

دکتر گفت: شاید موجودات دیگری باشند!

رضایی گفت: قرآن، موجوداتی را که نمی‌بینیم، ولی وجود دارند؛ با نام جن گفته. دنیایی را هم که وجود دارد، ولی نمی‌بینیم، مانند بهشت و جهنم، صفاتش را گفته است. ولی این موجودات، در زیر زمین، ساکن‌اند و بیش‌تر از ما، سنگ‌ها و الیاژها را می‌شناسند؛ علم و تمدن پیشرفته‌ای هم دارند؛ که قبل از انسان، وسایل پرواز را اختراع کرده‌اند و ما به آن، بشقاب‌پرنده می‌گوییم. راه آسمان را می‌دانستند و مسافرت فضایی می‌کردند. این الیاژها، بعضی‌ در سرعت بالا، نامرئی می‌شدند و از دنیای بالا، اخبار آینده را می‌شنیدند و برای هم نوع خود و یا انسان‌ها و به کسانی که همکار جن‌ها بودند، جادوگر می‌گفتند. خبر می‌رساندند در زمان پیامبر اسلام (ص) راه آسمان، بسته شد و هر کسی به آسمان، پرواز می‌کرد، با شهاب مخصوص آن را مورد هدف قرار می‌دادند.

دکتر گفت: چرا راه آسمان، بسته شد؟

رضائی گفت: پیامبر خدا (ص) برای تبلیغات رسالتش، برنامه داشت؛ بعضی از جن‌ها از برنامه‌های پیامبر، خبر داشتند و پیامبر را اذیت و آزار و همچنین برخلاف برنامه‌ی رسالت، کار می‌کردند و تا می‌توانستند، جلوی آن را می‌گرفتند. مانند حضرت موسی که تولد او را به فرعون مصر گفتند و فرعون، دستور قتل‌عام تمام پسران آن سال را داد و خدا، حضرت موسی را به طرز معجزه آسایی زنده نگه داشت از زمان پیامبر اسلام تاکنون،1400 سال تقریباً گذشته. تمام جن‌ها با آن عمر طولانی که دارند، تمام دنیا را دیده‌اند؛ از دنیای زمینی، خسته شده‌اند و دوست دارند به آسمان‌ها بروند و دنبال یک فرصت اند. «در 17 دسامبر 1903 برادران رایت، برای اولین بار، در تاریخ، هواپیمایی را پرواز دادند[2].» از موانعی که برای جن‌ها، در آسمان به وجود آورده بودند، بدون مشکل عبور می‌کرد و سال به سال، سرعت هواپیما، بهتر و ارتفاع آن بیش‌تر می‌شد. جن‌ها، می‌دیدند که انسان، چگونه از موانع، عبور می‌کند؛ بدون این‌که آسیبی ببیند. فکر کردند که دیگر، هیچ موانعی برای صعود به آسمان نیست. در عرض چند سال سفینه‌ی فضائی بزرگی ساختند. تقریباً از اولین پرواز انسان، تا ساخت و پرواز پشقاب پرنده، پنج سال طول کشید. جن‌ها، یک اشتباه بزرگ کردند و آن، این بود که نمی‌دانستند، خدا در قرآن فرموده: زمین و آسمان را در اختیار انسان، قرار داده‌ایم؛ نه در اختیار جن‌ها. برای همین، جن‌ها در تاریخ 30 ژوئن 1908 وسط تابستان که هوا صاف بود، برای فتح آسمان، پرواز کردند؛ ولی با ناکامی مواجه شدند. و 2 کیلومتر بیش‌تر از سطح زمین، ارتفاع نگرفته بودند که با شهاب سنگ، نابود شدند و تا حالا، این موجودات پیشرفته، در دنیای خودمان، زندانی‌اند. ولی این پشقاب پرنده‌ها، همیشه در افق دیده می‌شوند. تا حالا کسی نگفته که از آسمان، آمده‌اند؛ بلکه این‌ها تا یک اندازه‌ای، در آسمان، ارتفاع می‌گیرند و بیش‌تر از این، نمی‌توانند. از این پرواز بشقاب‌پرنده که با شکست مواجه شد، جن‌ها، دست به تحقیقات زدند که چگونه انسان‌ها به فضا می‌روند، ولی آن‌ها نمی‌توانند؛ برای همین، در قرن بیستم، سالی چندین بار، در کشورهای مختلف، دیدن بشقاب‌پرنده را گزارش کردند. از آن جمله: تلسکوپ‌ها، رادارها و راکتر اتمی کشورها و یا هواپیماها است که برای جن‌ها، خیلی دیدنی و جذاب است.

من گفتم: ولی آخر تا کی این‌ها تحقیقات انجام می‌دهند؟

رضائی گفت: جن‌ها، خودشان را موجودات پیشرفته‌ای می‌دانند و به اطلاعات ما، نیازی ندارند؛ حتی ما را تحویل هم نمی‌گیرند؛ اما بعد از صد سال که از موضوع پرواز، می‌گذرد هنوز آن‌ها به نتیجه نرسیده‌اند. ولی آخر، جن و انسان برای عبور از آسمان‌ها احتیاج به هم، پیدا می‌کنند؛ با هم، متحد می‌شوند و مشارکت می‌کنند تا راه آسمان، برایشان باز شود. برای این‌که انسان، با همان وسایل پروازی که دارد، به کره‌ی ماه هم رسیده‌؛ ولی در مقابل، جن‌ها عمر طولانی دارند که برای سفر‌های فضایی، مناسب است. خلاصه هم انسان‌ها به جن‌ها، احتیاج دارند و هم آن‌ها به انسان‌ها. اگر این دو تمدن پیشرفته‌ی جن و انسان‌ها با هم ترکیب و مکمل هم‌دیگر شوند، پیشرفت‌های محیر‌العقول، پیدا می‌کنند. قرآن در سوره الرحمن آیه 34 فرموده: ای گروه جن و انسان! اگر می‌توانید از مرزهای آسمان و زمین بگذرید پس بگذرید ولی هرگز نمی‌توانید مگر با نیروی «فوق‌العاده».

فروزان گفت: انیشتین گفته: وقتی برادران دو قلو، یکی در زمین و دومی در خارج از جاذبه‌ی زمین یا منظومه شمسی باشد، آن‌که بیرون از جاذبه است، جوان می‌ماند. یعنی در حقیقت، وقتی انسان، بتواند وسیله‌ی بسازد که از منظومه و دیگر منظومه‌ها دور شود. تا هزاران سال، زنده می‌ماند و این عمر طولانی، مشمول انسان‌ها هم می‌شود و ما احتیاج به مشارکت با طایفه ای دیگر داریم تا به مقصودمان، برسیم.

به دکتر گفتم: شما از سقوط بشقاب‌پرنده‌ها به زمین گفتید؛ ولی ما در این جا، غیر از برف چیزی نمی‌بینیم. من را یاد یک لطیفه انداختید.

گفت: بگو

گفتم: پسری به باباش گفت: من یک گاو کشیده‌ام، که دارد علف می‌خورد.

باباش گفت: پس علف کجاست؟

پسر گفت: گاو علف را خورده!

باباش گفت: پس گاو کجاست؟

گفت: گاو وقتی علف را خورد، رفت؛ برای همین، کاغذ سفید است.

بعد من گفتم: ما هم، نه بشقاب پرنده داریم، نه درخت، نه روستا؛ فقط زمین برفی و سفید سفید. همه خندیدند.

بعد از دو روز، با خرابی ماشین، به ایستگاه قطار رفتیم و سفر به شرق روسیه را ادامه دادیم. من از سرزمین سرد سیبری، فقط این تصور را داشتم که سرزمینی سرد و پر از برف است؛ ولی وقتی آن را دیدم، فهمیدم که جنگل‌های زیادی دارد. برای همین، بزرگ‌ترین کارخانه‌های چوب بری دنیا را می‌شود، در آن‌جا دید و این، باعث تعجب همه‌ی ما شده بود.

 

[1]. مجله‌ی دانستنی‌ها؛ سال 1361 تا 1365

[2]. کتاب به من بگو چرا، مؤلف آرکدی لئوکوم، ترجمه: دکتر سید خلیل خلیلیان، ص 145

  • صالح کعبی
۱۰
آبان

دانشگاه علوم پزشکی مارندران: مبتلایان به کرونا 620 نفر هستند | خبرگزاری فارس

بنام خدا

با حالی بد به بیمارستان آوردنش زنی 37 ساله بودکه ساعت به ساعت حالش وخیم تر می گردید دوتا خواهر داشت که یکی مسئول نگهداریش بود و یکی مواظب بچه های هر دو خواهر.

خواهر بزرگ، فقط با صحبتهای خوب و پر از انرژی و امیدبخش او را به زندگی امیدوار می کرد درحالی که خواهربیمارش خیلی ناامید بود و از بیمارستان و حتی از آمدن دکتر به سمتش  می ترسید که نکند لحظه های آخر زندگیش است، پر از استرس و نگرانی بود.

دکترها با پرسنل بیمارستان با تلاش شبانه روزی هم ، 140بیمار کرونایی دیگر مثل ناهید داشتند.

بعداز گذشت ده روز نتوانستند حالش را خوب کنند ، کرونا بی رحمانه در ریه های ناهید رخنه کرده بود و نمی خواست بیرون بیاید، 95 درصد ریه ناهید درگیر کرونا بود و فقط با فشار دستگاه اکسیژن زنده بود. هرساعت منتظر خبر فوت ناهید بودیم.

اما خواهرش برعکس ما، کار را تمام شده نمی دید،به همراه پرستار ها و بیشتر وقتها هم تنها، دست و پای ناهید را ورزش می داد، بدن خواهرش را با روغن زیتون ماساژ می داد که زخم بستر نگیرد، شب و روز کم میخوابید و فقط به مانیتور بیمار نگاه می کرد تا اگر کمی خطها بالا یا پائین آمد صدای پرستار کند، درحالی که ناهید در حقیقت یک فرد مرده به حسای می آمد.

روایت یک جراح ایتالیایی از روزهای جدال با کرونا - بهار نیوز

شوهر ناهید روزی دو ساعت پیش همسرش می آمد تا خواهر زنش به خانه برود و حمامی کند، لباس هایش را عوض کند و دوباره پیش خواهرش برگردد،

65 روز این خواهر تلاش می کرد، قران می خواند، دعا می کرد، همیشه در گوش خواهرش زمزمه میکرد و مثل بمب انرژی برای ناهید بود تا خدا او را برگرداند.

بالاخره ناهید در حال خوب شدن بود، خواهرش به ناهید می گفت بیا باهم نفس بکشیم، نفس بکشیم، باز هم نفس بکشیم.

وقتی ناهید با خواهرش خواستند بسلامتی به خانه بروند خواهر ناهید 20 سال پیر شده بود، من به ناهید گفتم فقط  زندگی تو را خدا بوسیله خواهرت بخشید و قدر خواهرت را تا زنده هستی بدان .

من نمی دانم همبستگی خوانواده بود ناهید را نجات داد یا دارو و مراقبت ما؟ یا شاید فقط خدا دوست نداشت که خواهر ناهید را ناامید کند!

  • صالح کعبی
۰۶
آبان

 

چطور با قطار به روسیه سفر کنیم؟ | نادیاپرواز

     فصل دوم: باز هم مسکو

با هواپیما، به سوی مسکو پرواز کردیم. بین کشورنروژودانمارک، تنگه‌ی آبی است، به نام تنگه‌ی اسکاژراک، که شبیه تنگه‌ی هرمز ایران است. وقتی از پنجره‌ی هواپیما، سمت راست دریا را نگاه می‌کردیم، دریا دو رنگ و مثل دیواری نامرئی، آن دو دریا را ازهم جداکرده بود. یاد آیه‌ی 20 سوره‌ی رحمان افتادم که: «و میان آن دو دریا، فاصله ای است که به حدود یکدیگر تجاوز نمی‌کنند.» در هواپیما در باره‌ی سفرمان، فکر می‌کردیم؛ در حقیقت ذوالقرنین، زمستان را در نروژ مانده تا در فصل بهار، به سوی شرق زمین، حرکت کند؛ ولی ما با این وسایلی که خدا، برایمان فراهم کرده، یک سال حرکتمان جلو افتاده.

به شرق دنیا، حرکت کردیم؛ در مسکو، فرود آمدیم و در هتلی ساکن شدیم. حالا کامل فهمیدیم که هتل‌های مسکو، در مقابل هتل‌های کشور‌های دیگر خیلی گران‌تر است؛ بهتر است، زود حرکت کنیم؛ قبل از این که پولمان تمام شود.

تصمیم گرفتیم، پیش آقای دکتر نیکنام برویم و آمدنمان را به او، اعلام کنیم؛ اگر پای قولش باشد و با ما بیاید، ما حاضر به رفتن هستیم. دکتر نیکنام، از دیدن ما، خیلی خوشحال شد. درباره‌ی سفرمان، که چه دیده بودیم، از جمله: شفق قطبی و تاریکی شمال نروژ را برایش تعریف کردیم. او هم به ما گفت: در وسط ماه مرداد، در سن پطرزبورگ، شب ندارند و آن شب‌ها را شب‌های سفید، می‌نامند.

بعد، دکتر رو به رضایی کرد و گفت: برنامه‌ی سفرتان چیست؟

رضائی گفت: می‌خواهیم اول، جایی‌که بشقاب پرنده، درآن جا سقوط کرده را ببینیم؛ اگر وقت دارید بیایید و ما را راهنمایی کنید؛ خیلی خوشحال می‌شویم.

دوم: در غرب اروپا، غروب خورشید را دیدیم؛ حالا می‌خواهیم، اولین طلوع خورشید، در شرق آسیا را ببینیم؛ قبل از این که تاریکی شب، چند هفته‌ای، از روی شمال قطبی برطرف شود.

دکتر به ما گفت: سر قولم هستم؛ ولی سرمای سیبری را در نظر گرفته اید؟ گفتیم: بله.

گفت: پس با قطار، از غرب روسیه تا شرق آن 8 روز در راهیم. ما هم قبول کردیم که به زودی، سفر را شروع کنیم.

دکتر گفت: بلیط قطار را برای همه می‌گیرد و ساعت حرکت را بعد از بلیط گرفتن، به ما می‌گوید. ما هم تشکر و خداحافظی کردیم و گفتیم که ساعت حرکت سفر را به ما اطلاع دهد؛ تا بار سفر را ببندیم. از محمدی هم تشکر فراوان کردیم؛ هزینه‌ی سفر را به او دادیم و از هم جدا شدیم.

بعد از چند ساعت، دکتر، به هتل ما آمد. هتل خوشبختانه نزدیک بازار بود و گفت: برای فردا، ساعت 9 بعد از صبحانه بلیط گرفته است. آماده‌ی سفر به شرق روسیه شدیم و با تأکید دکتر، قرار شد که لباس گرم و غذا برداریم که برای این سفر، ضروری است.

رضائی گفت: در کجای مسکو، گوشت حلال، پیدا می‌شود که یک مقداری، با خودمان ببریم؟

دکتر خندید و گفت: گوشت، گوشته؛ چه فرقی با هم می‌کند.

رضائی گفت: خیلی فرق می‌کند. اگر در باغ سیب باشی و بخواهی سیبی بچینی و بخوری، اول، از باغبان اجازه می‌گیری و اگر اجازه نگیری، دزدی کرده ای. حالا، خدا یک نطفه را درشکم مادر، جان می‌دهد و بزرگ می‌کند. می‌تواند مریضش کند و بمیراند. گوزن یا گوسفند، بالاخره بزرگ می‌شود؛ انسان، برای خوردن آن، باید از صاحب اصلی، اجازه بگیرد چون صاحب اصلی این حیوان، خدا است و عمری طولانی داده و آدمی می‌خواهد عمر او را کوتاه کند؛ باید از کسی که به او جان داده و بزرگ کرده، اجازه بگیریم و اجازه‌ی آن با بسم الله الرحمن الرحیم است. اگر نام خدا را نیاوریم، مثل دزدی سیب، از درخت باغبان است. به همین علت، گوشت حلال، خیلی با گوشت‌های دیگر فرق می‌کند.

ما همه به دکتر گفتیم: رضائی درست می‌گوید؛ اجازه از صاحب اصلی، شرط اول است. سپس، گوشت حلال را خریدیم؛ ولی دکتر این حرف‌ها را قبول نداشت.

هتل لوکس چرخ‌دار به تهران می‌رسد+عکس - ایسنا

سفر به شرق

فردا، ساعت 9 صبح، با قطار حرکت کردیم. اول سفرمان برای کنجکاوی، در راهروی قطار، از اول تا آخر آن را نگاه کردیم و من زودتر از همه به علت خستگی در کوپه‌ی قطار، نشستم و درختان بیرون را تماشا می‌کردم. در فکر فرو رفتم و به خود گفتم: ما با درخت ایستاده، سرعت قطار را درک می‌کنیم و با ثابت ماندن ستارگان، حرکت سیارات دیده می‌شود. با راکد ثابت ماندن افراد است، پیشرفت دیگران با آن‌ها، مشخص می‌شود.

در فکر این مسایل بودم که دکتر، داخل شد و به من گفت:

نظر شما، در باره‌ی موسیقی چیست؟ آیا مثل فروزان فکر می‌کنید؟

گفتم: «موسیقی را، نمی‌توان کنار گذاشت و نمی‌شود، حد و مرزی، برای آن قائل نشد؛ باید موسیقی در خدمت شعر باشد؛ نه شعر در خدمت موسیقی.»[1] همیشه، شعر باید مثل سواری، بر مرکب موسیقی باشد؛ نه بلعکس. همان‌طوری که می‌دانید، اسب با سوارکارش سریع‌تر به خط پایان می‌رسد. برای آن که هدایت کننده‌ای دارد.

در حال صحبت کردن بودیم، که فروزان وارد شد. بعد به فروزان، نگاه کردم و گفتم: این مطلب را فروزان، بهتر می‌داند. بعد، ادامه دادم و گفتم: حالا شعر با موسیقی، مثل سوارکار و اسبش است؛ اگر سوارکار اسبش، سرکش شد، به موسیقی می‌گویند، طرب گرفته و حرام است و سوارکار، مسابقه را می‌بازد؛ ولی اگر خود سوارکار، اسب را به بی راهه برد، این‌جا، خواننده غنا گرفته؛ که این هم حرام است و سوار کار، با دست خود مسابقه را واگذار کرده. همان‌طوری که انسان، جلوی نفس اماره را می‌گیرد، باید موسیقی دانان هم، بتوانند به دسیسه‌های شیطان که به حرام شدن کارشان می‌انجامد، واقف باشند.

اکنون، این سوال پیش می‌آید: غنا و طرب، چه تاثیر نامطلوبی روی انسان دارد که باید مواظب باشیم؟ شاید در تلویزیون دیده‌اید که، بعضی حیوانات، برای جفت پیدا کردن، به پای کوبی و رقص می‌پردازند و حرکاتی، موزون یا غیر موزون، از خود بروز می‌دهند. انسان، زیاد از حیوانات دور نیست. زیر این پوست انسانی، یک حیوانی، پنهان شده است که با کم ترین حرکت، موسیقی، او را بیدار می‌کنند و به رقص و حرکت وا می‌دارند. تعجب نباید کرد، انسان؛ از موسیقی، لذت می‌برد و در آن لحظه، حرکاتی از خود بروز می‌دهد؛ چون به خصلت درونی خود نزدیک می‌شود و به لذت حیوانی می‌رسد. برای همین، خدا نمی‌خواهد، خلیفه‌اش از انسانیت به حیوانیت، تنزل کند. همان گونه که در قرآن می‌فرماید: «انسان از حیوان پست‌تر می‌شود» «موسیقی، تیغ دو لبی است، که هم کاربرد مفید و مطلوب دارد و هم استفاده‌ی نامناسب.»[2] نت موسیقی، مثل ریاضیات است، دو ضربدر دو، چهارتا می‌شود و هر کسی، این اصول را رعایت نکند، موسیقی او بی ارزش است و زود، استادان فن، ضعف او را می‌فهمند.

فروزان گفت: روح انسان، مثل دریاچه‌ای است و موسیقی، سنگی است که در دریاچه‌ی روح ما، انداخته می‌شود. اگر به موقع و منظم نباشد، دریاچه را به تلاطم می‌کشاند. استادان بزرگی، در ایران، موسیقی را هدایت می‌کنند که از انحراف آن، جلوگیری می‌شود.

دکتر گفت: فکر نکنم، این‌طوری باشد که شما می‌گویید.

من گفتم: می‌توانید قبول کنید یا نکنید! دست خودت است.

 

[1]. هنر در قلمرو مکتب، ص 190 تألیف جواد محدثی

[2]. هنر در قلمرو مکتب، ص 190 تألیف جواد محدثی.

  • صالح کعبی
۰۲
آبان

شمشیر ، جنگجوی وایکینگ با کلاه ایمنی بر پس زمینه بافت محصول 1081844

پایتخت نروژ

وقتی به اسلو رسیدیم، در هتل زیبایی اقامت کردیم؛ غذایش، بی‌نظیر بود. محمدی می‌گفت: که آشپزش، فرانسوی است. او غذای بیش‌تر کشورها را می‌شناخت؛ با سفارش او این غذا خوب را خوردیم.

دو روز به خودمان مرخصی دادیم تا در شهر، گردش کنیم وازجشن تولد مسیح، لذت ببریم. چون هوا خیلی سرد بود، همه‌ی ما مجبور شدیم به موزه‌ها و سینما برویم. در موزه‌ها، مجسمه‌ی واکینگ‌ها را با تبر دیدیم که در قرن 8 میلادی تا 12 میلادی، تمام اروپا را به وحشت، انداخته بودند. «این کشور، تنها سی هزار نفر، مسلمان دارد که بیش‌تر آن‌ها پاکستانی و ترک اند. فقط 10 درصد نروژی‌ها مسلمان اند[1]

یک شب، رضائی را در حال نماز، نشسته دیدم؛ داشت گریه می‌کرد.

گفتم: چرا گریه می‌کنی؟

گفت: دلم برای خدا می‌سوزد؛ چه قدر بین بنده‌ها مظلوم است.

گفتم: چرا مظلوم است؟

گفت: این مردم، حضرت مسیح را پسر خدا می‌دانند؛ در حالی که پیامبر خدا است؛ با این‌که غذا و آب می‌خورد. چگونه کسی را که محتاج به دیگران است، خدا می‌نامیم؛ در حالی‌که خدا باید احتیاج به هیچ چیزی نداشته باشد.

من گفتم: تازه بعضی‌ها، در این جا، اصلاً خدا را انکار می‌کنند.

بعد گفتم: ناراحتی ات همین بود؟

گفت: منظورم را نگرفتی! وقتی به یک شاه بزرگ، که خزانه‌ای پر از طلا داشته باشد، تهمت دزدی یک انگشتر طلا بزنند، به نظر شما، شاه چگونه احساسی، باید داشته باشد؟ خدا را با مخلوقش، برابر می‌کنند؛ باز هم صبر می‌کند؛ با شفقت، به بندگانش نگاه می‌کند. گریه ندارد؟

گفتم: چرا واقعاً تأسف دارد.

بعد رو به سوی قبله کردم و گفتم: خدایا! تو صمدی؛ تو احدی؛ تو شاهی؛ تو مالکی...

خدایا! تو را می‌خوانم؛ تا مملکتت آباد؛ مردمت شاداب، چشمه‌هایت زلال ،

که مردم کامشان شیرین شود؛ تو را ثنا کنند، صبح، حرفت را گوش و عصر، به آن عمل کنند و شب، آسوده به رختخواب بروند و تو همیشه از آنها راضی باشی.

در هتل، آن شب ماحصل سفرمان را جمع‌بندی کردیم و قرآن را خواندیم که خدا در قرآن فرموده: «و بعد در جایی‌که خورشید، غروب می‌کند کسانی زندگی می‌کردند که ذوالقرنین، با آن‌ها روبه رو شد.» درباره‌ی این قوم، بحث را شروع کردیم؛ خدا به ذوالقرنین فرمود: «یا آن‌ها را عذاب می‌کنی یا میان آنان راه نیکی، پیش می‌گیری و همه را می‌بخشایی[2]

سوال کردم، مگر ذوالقرنین، پیغمبر بوده که خدا با او حرف زده؟

رضائی گفت: نه! برای این‌که از حضرت علی (ع)، همین سوال را کرده بودند و حضرت، فرمودند نه پادشاه بوده و نه پیامبر؛ بلکه مردی صالح بود که مردم را به خدا‌پرستی، دعوت می‌کرد. مردم که تاب سخنان او را نداشتند، از ناحیه‌ی سر یا پیشانی او را زخمی کردند. به علت علامت درپیشانی به او ذوالقرنین می‌گفتند[3].

من گفتم: اگر پیامبر نبود، چگونه خدا با او صحبت می‌کرد؟

رضائی گفت: مادر حضرت موسی و عیسی هم پیامبر نبودند؛ ولی خدا با آن‌ها گفتگو کرد. شاید، خدا به حضرت خضر وحی کرده و او به ذوالقرنین گفته؛ به هر حال، خدا ازطریقی با او صحبت می‌کرد.

فروزان گفت: خدا در قرآن فرموده: آن‌ها ظلم کردند. این قوم، چه ظلمی کرده بودند که مستحق سختی و عذاب بودند؟

رضائی گفت: من علامه نیستم؛ که جواب شما را بدهم؛ ولی از قرآن، مثال می‌زنم تا معمای عذاب شدید، روشن شود و بحث را کامل کنیم.

حضرت موسی، بعد از 40 روز وقتی از پیش خدا، به سوی قوم خود آمد و آن‌ها را مشرک و گوساله پرست دید، عذاب سختی برای آن‌ها در نظر گرفت؛ دستور داد با شمشیر همدیگر را بکشند؛ تا خدا، آن‌ها را ببخشد. «در این آیه، کفر و شرک، ظلم شناخته شده است؛ ظلم به کار رفته است و حکومت حق دارد، در مقابل مشرکان، رفتاری تند داشته باشد[4]

من سوال کردم: مگر آن قوم، مشرک بودند؟

رضائی گفت: در تاریخ، معلوم می‌شود، در آن زمان چند کشور مشرک بودند و چندین خدا داشتند؛ یکی از کشورها، یونان بود که خدای دریا؛ خدای رعد و برق؛ خدای زیبایی وغیره و دیگر کشور بابل، در زمان حضرت ابراهیم (ع) دارای چندین خدا بودند؛ خدای خورشید؛ ماه؛ ستاره و بت که حضرت ابراهیم، با آن‌ها درگیر شد. کشور نروژ هم مثل یونان، دارای چندین خدا بودند و این کشورها، در آن زمان مشرک بودند.

ذوالقرنین، که مجری دستورهای الهی و به توبه‌ی ستمگران امیدوار بود، در کیفر آنان شتابی نکرد.

فروزان سوال کرد: پس چرا حضرت موسی، قوم خود را با عذابی شدید، تنبیه کرد؟ ولی حضرت ذوالقرنین، امید توبه ازآن قوم، داشت و نمی‌خواست آن‌ها را تنبیه کند؟

رضائی گفت: برای این‌که فرق این‌ها با قوم حضرت موسی این است که، حضرت موسی یکتاپرستی را به آن‌ها یاد داده و معجزه نشان داده بود و حجت بر آن‌ها تمام بود؛ ولی قوم ذوالقرنین، تازه حرف نو می‌شنیدند؛ برای هضم این حرف‌ها، لازم بود درنگ کند تا توبه کنند؛ بعد اگر لجاجت کردند، با عذاب شدید، آن‌ها را تنبیه کند.

من گفتم: درقرآن، واضح آمده که خدا به حضرت موسی (ع) فرمود: اگر می‌خواهید آن‌ها را ببخشم، باید همدیگر را بکشند؛ ولی خدا، به ذوالقرنین فرمود: اگر دوست داری، آن‌ها را ببخش یا عذاب کن. این‌جا خدا، اختیار را به دست ذوالقرنین داد. به هرحال، بعد از مدتی، خوبان را تشویق و بدان را تنبیه کرد.

از این رفتاری که ذوالقرنین، با این اشخاص داشت، معلوم می‌شود کوروش نبوده؛ چون سبک اخلاقی و رفتاری کوروش، این چنین نبود؛ او به هر کشوری وارد می‌شد، اگر آن کشور، بت‌پرست بودند، کاری به کارشان نداشت. «بلکه، هزینه‌ی تعمیر معبد بت‌پرستی را هم می‌داد؛ مثل شهر بابل؛ که بعد از فتح آن، دستور مرمت معبد را داد[5].» این مطلب، در منشور جهانی کورش، در موزه‌ی لندن، به وضوح نوشته شده است. ولی ذوالقرنین، برخلاف کورش، عمل کرد و در مقابل بت‌پرستان ایستاد. اگر کورش، همان ذوالقرنین بود، مردم در زمان حضرت محمد (ص)، وقتی از او در باره‌ی ذوالقرنین، سوال می‌کردند، پیامبر می‌گفت، از شاهان ایران بوده؛ در حالی که آن حضرت، فقط فرمود: اسمش ذوالقرنین بوده. ولی حضرت علی (ع) گفته بود، ذوالقرنین، شاه یا پیامبر نبوده؛ بلکه یکی از صالحان بوده که لشکری برای خود، فراهم کرده بود. می‌توان گفت، شاید اهل سومر و شاید هم از بزرگان ایران بوده است. پس معلوم می‌شود که ذوالقرنین، شاه ایران نبوده.

گفتم: چگونه می‌گویید، شاید اهل سومر بوده باشد.

گفت: اولاً تاریخ آن‌ها قبل از ایرانی‌ها بوده؛

ثانیاً شاید گیل گامش پهلوان، که دنبال زندگی جاویدان بود، خود ذوالقرنین باشد.

و سوم: این‌که در خاورمیانه، ساکن بودند. ولی این نظر شاید اشتباه باشد؛ به این دلیل که در زمان سومریان چند خدا داشتند؛ برعکس آریایی‌ها که درآن زمان، خداپرست بودند.

ذوالقرنین هم خداپرست بوده که در زمان خود، دعوت به خداپرستی، در مقابل حکومت به ظاهر خداپرست کرده و از ناحیه‌ی سر زخمی شده است.

خطر وایکینگ جنگجو با شمشیر آهن و کلاه با شاخ 1391870

رضایی گفت: از دو مرحله، بیرون نیست؛ یا حکومت بت‌پرست بوده؛ یعنی: همان قوم سومر که ذوالقرنین، آن‌ها را به یکتاپرستی دعوت کرد؛ یا ذوالقرنین، در حکومت آریایی به ظاهر یکتاپرست، زندگی می‌کرده که در مقابل انحراف دولت ایستاده و چند بار زخمی شده.

فروزان گفت: به هرحال، هر کشور فاتحی که بر کشوری، غلبه می‌کند، خود به خود، تبادل فرهنگ، به وجود می‌آید. مثلاً ذوالقرنین، دین خدا‌پرستی را به مردم وایکینگها معرفی کرد؛ ولی در مقابل آن‌ها، کلاه دو شاخ، که برای بزرگان آن قوم، نماد بزرگی و جزیی از لباسشان بود، بر سرخود گذاشت.

چون ذوالقرنین، با این کار می‌خواست، دل آن قوم را به دست آورد، مثل آن‌ها لباس می‌پوشید.

رضائی در حال نوشیدن قهوه گفت: چگونه ثابت می‌کنید، کلاه دو شاخ، در آن زمان بوده؛ در حالی که واکینگ‌ها در قرن 8 تا 12 بعد از میلاد می‌زیستند و ذوالقرنین، قبل از میلاد زندگی می‌کرده؟

فروزان گفت: «در مصر، آمون، خدای آن‌ها بود و نماد خدایشان، گاو بود. مردان مصری، کلاه شاخ دار، روی سر می‌گذاشتند و جزیی از لباس‌های رسمی آن‌ها بود. وقتی دین مصری‌ها، به خداپرستی، تبدیل شد، به نام آتون شد و تمام معابد، به مکان خدای پرستی تبدیل گردید. ولی کلاه دوشاخ، که مردم، روی سر می‌گذاشتند و نماد آمون بوده را حکومت، نتوانست از آن‌ها بگیرد؛ چون به عنوان لباس مردم و بزرگی و زیبایی مردها، شناخته می‌شد[6].» در شمال مصر، اطراف دریای مدیترانه و همچنین کشورهای اسکاندیناوی و نروژی‌ها از این فرهنگ، که از کشور متمدن آن روز، یعنی مصر آمده بود، استقبال کرده بودند و مردهایشان به ویژه بزرگان آن قوم، همراه لباس، کلاه شاخ دار را به سر می‌گذاشتند.

رضائی گفت: از کجا، مطالب را گفتی؟

فروزان گفت: خاطرات پزشک فرعون که در 1400 قبل از میلاد، زندگی می‌کرد و اکنون خاطراتش، در موزه‌ی فرانسه است.

من به فروزان گفتم: دین‌ها با هم فرق می‌کرد؛ چگونه کشور‌های دیگر، قبول می‌کردند، کلاه شاخ‌دار که نماد دین دیگری بود، در کشورشان رواج پیدا کند؟

فروزان گفت: صبغه‌ی مذهبی نداشته؛ فقط برای زیبایی می‌پوشیدند. مثل کراوات که نماد مسیحیت بود؛ ولی در حال حاضر، آن را به عنوان زیبایی لباس می‌دانند و کسی به پیشینه‌ی آن دقت نمی‌کند. تقریبا در تمام کشورهای اسلامی، کمونیستی و بت‌پرستی، کراوات می‌پوشند.

رضائی گفت: وایکینگ‌ها در قرن 8 میلادی شناخته شدند و اهل نروژند. ولی این موضوع 14 قرن، قبل از تولد مسیح بوده؛ اختلاف، خیلی زیاد است؛ چگونه جواب می‌دهید؟

فروزان گفت: وایکینگ‌ها که مردم نروژ، سوئد و همچنین فنلاند هستند، با هم متحد شدند و اروپا را به وحشت انداختند؛ ولی در حقیقت، مردمان مختلفی از قبل، در این سرزمین، زندگی می‌کردند که این چنین لباس‌هایی می‌پوشیدند؛ ولی در واکینگ‌ها درخشیدند و مردم، آن‌ها را شناختند. مثل لباس‌های عرب‌ها که در عربستان ناشناخته، بود؛ ولی در زمان پیامبر(ص)، با ظهور اسلام، مردم جهان، با فرهنگ آن‌ها آشنا شدند و حتی بعضی کشورهای اروپایی، لباس عربی می‌پوشیدند.

من گفتم: با این دلایل، معلوم می‌شود که سفر اولمان، تمام شده؛ یا باید به وطن خود، باز گردیم یا به روسیه برویم و سفر را تا آخر ادامه دهیم.

رضائی گفت: چون در قرآن، آمده: ذوالقرنین، به سوی شرق، حرکت کرد؛ تا جایی که خورشید، طلوع می‌کند. در آن زمان، ذوالقرنین، با اسب، سفر می‌کرد. احتمال می‌دهم، یک سال، سفرشان طول کشیده تا به مشرق رفته‌اند.

دلیل دوم هم این که مردم، یکتاپرست بودند و تازه، دین جدید را پذیرفته بودند که چند مدتی، تا طلوع خورشید، پیش آن‌ها ماند. ولی در حال حاضر، چون ما در عصر وسایل سرعت، زندگی می‌کنیم و می‌توانیم، قبل از این‌که در کره‌ی شمالی زمین، خورشید طلوع کند، به آن منطقه برویم و اولین طلوع خورشید را ببینیم.

من با آقای رضائی، موافق بودم؛ نظر خوبی بود که سفر را ادامه بدهیم؛ ولی فروزان، مردد بود؛ فکری کرد و گفت:

 

نگفتمت که حذر کن ز زلف او ای دل
که می‌کشند در این حلقه، ماه در زنجیر

 

بعد گفت: با شما موافقم؛ ولی بهتر است، اول به خانواده‌هایمان، تماس بگیریم. نظر او را پذیرفتیم. برای رفتن به روسیه باید مجوز می‌گرفتیم؛ ولی به علت تعطیلات، مشکل اداره‌ای، پیدا کردیم؛ تا بعد از مدت طولانی، آقای محمدی، کارها را مرتب کرد.

 

[1]. سرزمین اسلام، تألیف غلامرضا گلی زواره؛ ص 564

[2]. سوره‌ی کهف، آیه‌ی 86

[3]. تفسیر‌المیزان در کتاب کمال‌الدین به سند خود از اصبع‌بن‌نباته روایت کرده که ابن‌الکواء در محضر علی‌(ع) بوده که آن بر فراز منبر بود که سؤال در مورد ذوالقرنین از او شده و او این‌چنین جواب داده است.

[4]. سوره کهف، آیه‌ی 87 به تفسیر حجت‌‌الاسلام والمسلمین محسن قرائتی دامت براکاته

[5]. ترجمه‌ی کتیبه‌های هخامنشی؛ تدوین و گردآوری: محسن ضیائی؛ بند 30 منشور کورش

[6]. سینوهه پزشک مخصوص فرعون، نویسنده: میکاوالتاری؛ ترجمه: ذبیح‌اله منصوری؛ فصل چهل و یکم ص 664 ج 2

  • صالح کعبی