مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

۰۲
مهر

درباره‌ی زبان فارسی او، سوال نکردیم؛ می‌دانستیم برای یک توطئه، آن را آماده کرده بودند؛ که به علت متلاشی شدن کشور شوروی، بی‌مصرف مانده بود. از همه جا صحبت کردیم؛ صحبت چندان مفیدی بین ما رد و بدل نشد. دوست حاج فولاد، که اسم مستعارش، دکتر نیکنام بود، موسیقی با صدای بلند، گذاشته بود، که باعث اذیت ما می‌شد.

من گفتم: آقای دکتر! می‌شود موسیقی را خاموش کنید.

به ما، نگاه کرد و گفت: این جا، روسیه است؛ موسیقی در کشور شما حرام است؛ ولی این‌جا حرام نیست.

فروزان، رو به سوی دکتر کرد و این چنین، جوابش را داد: حرام بودن، فرقی ندارد، در ایران یا در روسیه یا قطب شمال باشد، برای بدن، ضرر داردکه خدا، آن را حرام کرده است.

دکتر گفت: ما به خدا، اعتقاد نداریم؛ چه برسد به حرام و حلال آن؛ حالا، چگونه ثابت می‌کنید، برای بدن مضر است؛ در حالی‌که موسیقی، آرام بخش روح است.

من با نگرانی به فروزان نگاه کردم؛

فروزان، با اطمینان گفت: شما دکترید. من هم، مثال دکتری می‌زنم؛ که راحت‌تر، درک کنید.

یک لیوان را در نظر بگیر، که یک مرتبه آب سرد، در آن می‌ریزیم و زود، آب سرد را خالی می‌کنیم و آب جوش، در آن می‌ریزیم؛ لیوان می‌شکند؛ اگر هم نشکست، صد در صد، ترک خواهد خورد.

دکترگفت: چه ارتباطی، به انسان دارد؟

فروزان گفت: ارتباط دارد؛ حالا توضیح می‌دهم؛ خدا در وجود انسان، دو نوع عصب آفریده؛ سمپاتیک، که در بعضی از اعضای بدن، باعث انقباض عضلات می‌شود. پاراسمپاتیک، که موجب انبساط عضلات بدن می‌شود. ولی در هر حال اعمال آن‌ها، متضاد یکدیگر است. حالا، مطابقت آن، با موسیقی چگونه است؟ وقتی، با آهنگ‌های شاد و غمگین، یعنی گرم و سرد و به ویژه اگر موسیقی، با ارتعاشات عجیب و غریب، مثل موسیقی سمفنیک و جاز، همراه شود، به طور مسلم، تعادل لازم بین دو دسته عصب را بر هم می‌زند. در نتیجه، انبساط و انقباض اعصاب، علاوه بر ضربه‌ای که به بدن می‌زند، به جاهای حساس دیگر، مثل چشم و گوش، که عصب آن‌ها از همه ظریف‌تر است، هم اثر می‌گذارد.

دکترگفت: یعنی، نوازندگان موسیقی، نابینا و ناشنوا هستند؟

فروزان گفت: بله! بیش‌ترشان. به همین دلیل، مثالی می‌آورم که بزرگان موسیقی، به این دردهای چشم و گوش مبتلا شده‌اند. مثلاً: فردریک هندل، موسیقی‌دان آلمانی، نابینا شد؛ باخ، موسیقی‌دان اتریشی بینایی‌اش را از دست داد؛ بتهوون، موسیقی‌دان آلمانی، ناشنوایی شدید داشت و ماریا آتالویلا، خواننده و نوازنده‌ی ایتالیایی، نابینا شد.

من، به فروزان گفتم: از گذشته‌های دور هم کسی را سراغ داری؟

فروزان گفت: بله! اسحاق موصلی، موسیقی دان معروف‌هارون الرشید، نابینا بود.

بعد، فروزان گفت: در حال حاضر، این نوع موسیقی، ما را به کجا می‌برد؟ آیا آینده‌ی درخشانی، برای ما است یا خیر؟ بعد، یک مثال دیگری گفت: «اگرروزی، ما بی‌اشتها شدیم و مجبور شدیم، دهان و معده‌ی خود را با ادویه و فلفل تند وتیز و ترشی تحریک کنیم، تا به طور مصنوعی و موقت خوش‌اشتهایی پیدا شود، این موضوع در باره‌ی موسیقی امروزی، کاملاً صدق می‌کند[1].» موسیقی قدیم، آرامش خاصی داشت؛ ولی به مرور، نسل جوان، برای لذت بردن از موسیقی، به آهنگ‌های تند و تیز، مثل جاز و پاپ، روآوردند.

حالا، به هنرها و مکتب‌ها، نگاه عمیق تری کنیم؛ هر کس که یک هنر و یا فکر مفیدی، برای جامه داشته باشد، دوست دارد مردم را به سوی خودش، دعوت کند؛ وقتی به یک استاد عرفان می‌رسیم؛ مثل حافظ، به این شکل، به کمال رسیدنش را بیان می‌کند و مردم را به سوی مکتب خودش، دعوت می‌کند:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و در آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

 

و در جای دیگر گفته:

همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده‌ام که مپرس[2]

 

حافظ، به مقصود رسیده بود و با زبان شعر، دیگران را به مقصدی که خود رفته و بهره‌ها برده بود، دعوت می‌کرد ولی حالا وقتی به بزرگان موسیقی، نظر بیفکنیم، می‌بینیم که خودشان هم، به بن‌بست رسیده بودند و چگونه می‌توان انتظارداشت، دیگران را به سعادتی که خود ندیده‌اند، دعوت کنند. فقط، کسانی که هنوز، در میانه‌ی راهند و تازه، الفبای موسیقی را یاد گرفته­اند، و از موسیقی، آن چنان تعریف و تمجید می‌کنند که انگار، استاد موسیقی اند. آن را روح بخش و صدای بهشتی و هدیه‌ی آسمانی می‌نامند؛ ولی در حقیقت، چیز دیگری است؛ وقتی وصیت نامه‌های موسیقی دانان بزرگ جهان، مثلاً بتهوون را می‌خوانیم، این‌گونه گفته بود: شش سال، مریض بوده و نه فقط از موسیقی، بلکه از زندگی خودش هم، لذت نمی‌برد و آرزوی مرگ می‌کرد.

دکتر، همراه با اشاره‌ی دست به آقای فروزان گفت: لطفاً از کسانی بگو که من می‌شناسم.

فروزان گفت: چایکوفسکی، نوازنده‌ی روسی در نامه ای به برادر خود می‌نویسد: ترسی و وحشتی، من را فرا می‌گیرد که هیچ کس، آن را درک نمی‌کند.

یک موسیقی‌دان دیگر، ریشارد واگنر، که از مشاهیر بنام موسیقی است، گفته بود: تندرست نیستم؛ دستگاه اعصابم روز به روز، ضعیف‌تر می‌شود، دوست دارم بمیرم.

بعد فروزان، ادامه داد: اگر دین اسلام، برای موسیقی، عاقبت خوبی می‌دید، آن را حرام نمی‌کرد. ولی بعضی مواقع می‌شود از موسیقی، استفاده‌ی مفید کرد.

بعد از تمام شدن صحبت‌های آقای فروزان، من و آقای رضائی، او را تحسین کردیم. دکتر نیکنام، ساکت نشسته و به فنجان قهوه‌ی خود خیره شده بود؛ و حرفی هم نمی‌زد. ما هم، صحبت را عوض کردیم؛ درباره‌ی گردشمان صحبت کردیم؛ در باره‌ی آبراه بزرگی که رودخانه‌ی ولگا را به مسکو متصل می‌کرد، تعریف کردیم.

دکتر گفت: بزرگ‌ترین آبراه جهان است؛ ولی ما باور نکردیم؛ همچنین درباره‌ی آینده‌ی رفتنمان به کشورهای فنلاند و نروژ و شرق روسیه، صحبت کردیم.

دکتر، وقتی مطمئن شد که ما تصمیم داریم به شرق روسیه سفر کنیم. در باره‌ی عجایب روسیه، صحبت‌های زیادی کرد. یکی از آن‌ها سقوط بشقاب پرنده، در مرکز روسیه بود؛ در دهه‌ی اول قرن بیستم مشتاق دیدن آن‌جا شدیم. قول دادیم، بعد از برگشتن، با دکتر، هماهنگ ‌کنیم و به آن‌جا برویم.

دکتر، خوشحال شد؛ بعد گفت: از مسکو به فنلاند، می‌خواهید بروید؟ رضائی گفت: نه اول به سن پطرزبورگ می‌رویم؛ از آن‌جا به دریای سفید که شمال روسیه است، سفر خواهیم کرد؛ چند روزی می‌مانیم؛ بعد به سن پطرزبورگ برمی‌گردیم و آن موقع، به فنلاند، سفر می‌کنیم.

دکتر گفت: من، چند روز دیگر برای کار به سن پطرزبورگ، سفر خواهم کرد؛ شاید همدیگر را در هتل دیدیم. بعد گفت: نشانی هتل خودم را به شما می‌دهم؛ شاید همدیگر را دوباره، قبل از سفر به کشور فنلاند، دیدیم؛ اگر با هم باشیم خیلی خوش می‌گذرد. ما هم پذیرفتیم؛ از مهمان‌نوازی او تشکر و خداحافظی کردیم.

در راه به دوستانم گفتم: عجب دکتر باحالی است؛ آن‌ها هم تاییدکردند.

بعد رضائی از فروزان پرسید: این مطالب را درباره‌ی موسیقی از کجا آوردی؟

فروزان گفت: کتاب تأثیر موسیقی، بر اعصاب و روان را خوانده بودم؛ مقداری هم بر آن اضافه کردم و به دکتر گفتم.

بعد از آن، رضائی گفت: ما طبق برنامه، باید فردا حرکت کنیم. راهنما را با خودمان می‌آوریم که به شهر سن‌پطرزبورگ برویم؛ بعد برای دیدن خلیج فنلاند می‌رویم. دریاچه‌ی لادگا را هم باید ببینیم. در مسیرمان، از دریاچه‌ی انکا و شمال دریای سفید که شمال روسیه است هم باید دیدن بکنیم. بعد به سن‌پطرزبورگ برمی‌گردیم.

هوا خیلی داشت سرد می‌شد؛ گفتم بهتر است، زود به هتل برویم؛ به خانواده‌هایمان زنگ بزنیم و از نگرانی، درشان بیاوریم. در بین راه، کلاه سیاه روسی خریدیم؛ فقط مقابل سرمای آن جا، کلاه آن‌ها به درد می‌خورد.

 

[1]. تأثیر موسیقی، بر روان و اعصاب، نوشته‌ی آقای حسین عبداللهی خوروشی؛ مقاله به قلم دکتر غیاث‌الدین جزایری.

[2]. دیوان حافظ

  • صالح کعبی
۰۱
مهر

بزرگترین و مهم ترین شهرهای روسیه - گروه بین المللی الیت

روسیه

فردا صبح، بعد از صبحانه، راهی سفر و از شمال غرب گرجستان، با قطار، وارد روسیه شدیم. شبکه‌ی قطار روسیه، در قسمت اروپایی، خیلی توسعه یافته بود و در هر شهری، راه آهن کشیده شده بود؛ ولی در شرق روسیه، که قسمت آسیایی است، خیلی کم، ریل راه آهن بود؛ شاید، علت آن، وسعت کشور روسیه و هزینه‌های زیاد برای ریل کشی قطار باشد.

در قطار، فرصت شد تا شروع به خواندن کتاب آموزش روسی به فارسی کنم. هم کنجکاو بودم و هم، به حاج فولاد، حساس شده بودم که او از زبان فارسی این قدر استفاده کرده بود؛ ولی ما نمی‌توانیم با زبان روسی احتیاج‌های روزمره را فراهم کنیم. خلاصه، برای رفع خستگی و استراحت به هتلی رفتیم؛ بعد از گرفتن هتل، گرانی آن باعث تعجب سه نفرمان شد، به نظرمان، یکی از گران‌ترین شهرهای دنیا، مسکو است. داخل بیش‌تر هتل‌ها، برای تزئینات، از روکش طلا استفاده می‌کردند.

 

فردا به سفارت ایران رفتیم و برای رفتن به شمال روسیه، درخواست کمک کردیم. سفارت، یک ایرانی، به ما معرفی کرد که پدرش، تاجر فرش ایرانی، در آلمان است. این راهنما، آقای محمدی بود؛ در آلمان، متولد شده و برای ادامه‌ی تحصیل، به روسیه آمده بود. گفت ما را تا شمال روسیه همراهی می‌کند و بعد از برگشتن، مزدش را بدهیم؛ ما هم قبول کردیم. قرار شد، چند روزی در مسکو بگردیم و از جاهای دیدنی آن، لذت ببریم؛ بعد، به سوی شمال حرکت کنیم. راهنمای ما، پسری 25ساله، با موهای شلال مشکی، صورتی استخوانی و گندم گونه بود که ظاهر و لباسش، آلمانی بود. لکنت زبانی هم داشت؛ ولی با اولین دیدار، از صحبت کردنش و حرکات دستش که می‌خواست، مطلب را بیان کند، لذت می‌بردیم.

 

آقای محمدی، از روز اول، ما را به قصرهای زیبای مسکو برد. به برج زنگ ایوان کبیر، که شباهت به یک شمع در حال سوختن داشت. در 1600 میلادی، ساخته شده و 81 متر، ارتفاع دارد، در آن زمان، بلندتر از آن ساختمان ساختن ممنوع بود. و 21 زنگ این برج، در زمان حمله‌ی دشمنان، به صدا در می‌آمده است، همچنین، آپارتمان خصوصی تزار، طبقه‌ی زیرزمینی کلیسای رستاخیز که قدیمی‌ترین بنای کرملین و کل مسکو، محسوب می‌شود. بعد از گردش در مسکو، به هتل اقامت خودمان رفتیم؛ استراحت کاملی کردیم و قرار گذاشتیم، به دیدن دوست حاج فولاد قهوه‌چی برویم.

 

ما و دکتر نیکنام

فردا صبح، با نشانی که داشتیم، آپارتمان دوست حاج فولاد را دیدیم. در طبقه‌ی چهارم زندگی می‌کرد. وقتی در زدیم و نامه را به او دادیم، ما را تحویل گرفت و بدون لهجه، با ما صحبت ‌کرد. سن او به نظرم 40 ساله می‌آمد. موهای بور وچشمانی آبی داشت. ریش وسبیلش راکامل زده بود. چهارشانه و خوش لباس بود. از مدارکی که روی دیوار، نصب کرده بود و از نوشته‌ها، چیزی نفهمیدیم؛ ولی از دور علامت مار  دور جام خالی ،  فهمیدیم دکتر است؛ حاج فولاد، درست گفته بود.

 

  • صالح کعبی
۳۰
شهریور

جاهای دیدنی اهواز ؛ از رود کارون تا تفریحات متنوع | کوئیک تراول

بنام خدا 

31 شهریور پدرم از بندر خرمشهر حقوق گرفته بود ، که برای خواهر برادرهایم از بازار کیف و دفتر بخرد ، من هم برای کمک کردن به پدرم با او رفتم ، من از بوی مداد رنگی و دفتر خیلی خوشم میاید ، هنوز که هنوزه از فروشگاه عطر چوب قرمز می خرم و خیلی دوست دارم ، من را به یاد کتاب و دفتر بچگیام می اندازد، خلاصه با پدرم سوار قایق شدیم که آنطرف خرمشهر، به بازار سیف برویم.

در قایق با خودم فکر می کردم امروز کیف نو ، دفتر نو ، همراهش مداد رنگی 12تایی و فردا هم دوستان جدید پیدا می کنم، اونموقع اول راهنمای می رفتم، خیلی خوشحال بودم.

عصر بود و نسیم خنکی هم می وزید ، نسیم روی آب شط حرکت می کرد و خنکی نسیم بهشتی بخود می گرفت ، خورشید یک ساعت دیگر ، از نفس گرمایش ، مانده بود که غروب کند، همیشه یکی از درختان خرما را انتخاب می کند و مثل تاج روی سر آن می نشیند، از بین تمام درختان، آن نخل برگزیده شده، در نگاه مردم خیلی زیبا دیده می شود. 

مسافرهای قایق کامل شده بودند، قایق شروع به حرکت کرد، هنوز وسط شط خرمشهر نرسیده بودیم که اولین خمپاره جنگ در کنار قایق ما، در آب افتاد و بعد از لحظه ای، موج و صدا و ترکش، همراه آب به بیرون پرت شد ، قایقران ترسیده بود و قایق را چپ و راست کرد، پدرم همراه چند نفر دیگر در شط افتادند، دوباره یک خمپاره دیگر جلوی قایق خورد، قایقران با سرعت ما را به انطرف شط رساند، به نظر می آمد که عراقیها می خواستند ما را هدف بگیرند که خداروشکر نشد.

کسی جرأت نداشت برود وسط شط ببیند برسر دیگران چه اتفاقی افتاده! من نگران بودم و استرس داشتم، با خودم می گفتم" کیف نمی خوام دفتر و مداد نمی خوام، من فقط پدرم رو میخوام، خدایا من هیچی نمی خوام فقط پدرم رو میخوام".

آن لحظه، درحالی که پر از اضطراب و ترس بودم، بی پدر بودن را حس کردم، بی پناهی را با تمام وجودم حس کردم، تنها بودن را لمس کردم، هنوز هم میتوانم.

یکنفر صدا زد چند نفر دارند شنا می کنند ، ما رفتیم طرفشان، که دیدم یکیشان پدرم بود ، خودم را تند در بغلش انداختم و با گریه گفتم: بریم خانه.

گفت: فقط دوتا خمپاره عراق زده، تمام شد رفت، برویم بازار.

- شما زیر آب بودی صدای چند انفجار دیگر آمد که شما نشنیدید.

- خوب پس برای اینکه لباسهایم خشک بشه، بیا پیاده راه برویم و از پل خرمشهر به خانه برگردیم، خوبه راضی می شوی؟؟!

گفتم: "باشه".

روز بعد متوجه شدم، چندتا خمپاره در بازار سیف هم افتاده بود و چند نفر شهید شده بودند، با خودم فکر می کردم باید بیشتر مواظب پدرم باشم، در خانه نگهش دارم، در گاوصندوق بذارمش که عراقیها به او صدمه نزنند، ای کاش میتونستم یک کیف بزرگ مدرسه بخرم و همیشه پدرم رو همراهم ببرم و بیارم تا مواظبش باشم که دوباره در آب نیفتد!

  • صالح کعبی
۲۶
شهریور

Spy Detective Mafia - Free photo on Pixabay

بعد از جنگ جهانی اول، که انگلیس‌ها بعد از گرفتن نفت جنوب ایران، درخواست گرفتن امتیاز نفت جنوب شرق ایران را هم داشتند که در منطقه‌ی سیستان و بلوچستان بود، به علت داشتن لهجه‌ی اصفهانی، کسی تصور نمی‌کرد، من خارجی‌ام؛ مردم فکر می‌کردند، من ایرانی، اهل اصفهان و مسلمان و متعهدم. برای همین، حرفم تاثیر داشت. شروع به تبلیغات، ضد انگلیس کافر کردم؛ که می‌خواهند، ایران واسلام را نابود کنند. مردم را ضد انگلیس، می‌شوراندم؛ به روزنامه‌ها، فشار می‌آوردم و به آن‌ها می‌گفتم، مگر شما مسلمان و ایرانی نیستید، که انگلیس‌ها می‌خواهند نفت بلوچستان راغارت کند. خلاصه، آن‌قدر تبلیغ کردیم، که مجلس، رای به مخالفت امتیاز نفت به انگلیس داد و ما، پیروز شدیم. حالا نوبت ما بود که درخواست امتیاز نفت شمال ایران را برای شوروی بگیریم. آن قدر، از منافع‌اش گفتیم و آن قدر، به روزنامه‌ها، فشار آوردیم و پول دادیم و مجلس را تا توانستیم، خریدیم که امتیاز نفت شمال ایران را به شوروی بدهد. به علت تغییر 180 درجه‌ی روزنامه‌ها و جو سیاسی در ایران، مردم فهمیدند، که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است؛ مصدق و یارانش هم امتیاز نفت را نه به انگلیس و نه به شوروی دادند وآن را راکد، گذاشتند؛ تا تکلیف روشن شود[1].

فروزان گفت: پس زبانت، برای جلب مردم بود. حاج فولادی گفت: بله همان‌طور است که می‌گویید.

رضائی گفت: آیا ایرانیان، زود جاسوس خارجی می‌شوند؛ یا فرق می‌کند؟

حاج فولاد گفت: سایر کشور‌ها، فقط وطن دوست‌اند؛ ولی ایرانی‌ها، هم وطن دوست‌اند هم اعتقادات دینی شان قوی است.

او گفت: چیزهایی مثل این که ما امام حسینی هستیم و یزیدی نمی‌شویم و غیره.

رضائی جلوتر رفت و گفت: چه‌طور آن‌ها را راضی می‌کردید.

آقای فولادی گفت: اول، چند نفر دوست، برای آن‌ها در نظر می‌گیریم، با هم دوست می‌شوند؛ بعد، به آن‌ها پول می‌دهیم، پای آن‌ها خرج ‌کنند؛ ولی هدایت شده. در روزهای مقدس، مثل روزهای محرم، به تفریح می‌رویم؛ عرق را وارد سفره، می‌کنیم و بعد کاباره و زن و غیره. اعتقاداتشان را می‌گیریم، تا به وطن خود، تعصب نداشته باشند. بعد، با پول زیاد، آن‌ها را فریب می‌دهیم.

آقای فولادی، بعد از آن حرف‌ها، گفت: کجا، سفر می‌کنید؟

گفتیم: برای دیدن دنیا، از گرجستان، به روسیه می‌رویم و بعد، به اسکاندیناوی.

آقای فولاد گفت: به مسکو هم می‌روید؟

گفتیم: صددرصد خواهیم رفت.

او گفت: یک رفیق دارم، که در مسکو، زندگی می‌کند؛ فارسی بلد است و شما را در شهر، راهنمایی می‌کند. در ضمن، دکتر هم هست. یک نامه، به شما می‌دهم و سفارش می‌کنم، شما را راهنمایی کند. نامه را نوشت و لای کتاب کوچکی گذاشت که جلد چرم خشک ترک خورده داشت و کتاب را به من، هدیه داد. نام کتاب، آموزش روسی به فارسی بود که قبلاً، حاج فولاد، از آن استفاده می‌کرده. خیلی خوشحال شدم. در باره‌ی همه چیز، صحبت کردیم. در گوشه‌ی نزدیک در ورودی قهوه‌خانه‌، یک تلفن بود؛ به خانه‌ی خودمان زنگ زدیم و سلامتی مان را به خانوادها‌یمان خبر دادیم. از حاج فولاد، خداحافظی کردیم و بیرون، کنار دریای سیاه، قدم زدیم.

رضائی گفت: جاسوس قدیمی و کارکشته‌ای است.

فروزان گفت: درست می‌گویی؛ آن جایی که نیرو فراهم می‌کرد، جالب مخ زنی می‌کرد. بعد، فروزان گفت: این، همان دریای سیاه است، این هم آفتاب، که در آن، غروب می‌کند. بعد، رو به سوی رضائی کرد و گفت: نظرت چیست؟

رضائی گفت: اولاً، اگر من، جای ذوالقرنین بودم، لشکر بی‌نوا را از کوه‌های سر به فلک کشیده، نمی‌آوردم؛ برای این‌که ما وقتی می‌خواستیم، از باکو، به تفلیس بیاییم، جاده‌ی خطرناکی بود، و کوه‌های زیادی دو کشور را از هم جدا کرده و ما، مجبور شدیم، با هواپیما بیاییم. پس، نتیجه می‌گیریم، ذوالقرنین، از این راه نیامده، بلکه از راه باکو، که کنار دریای خزر است، راهش را ادامه داده؛

ثانیاً، قرآن فرموده: چشمه یا برکه؛ ولی این دریاست.

ثالثاً، ذوالقرنین، غرب عالم را فتح کرد؛ دریای سیاه، غرب عالم نیست. پس، راه را اشتباهی آمده‌ایم؛ ولی برای دیدن بد نیست.

فروزان، با لجاجت گفت: بهتر است، فردا صبح با قطار، وارد کشور روسیه شویم و به دریای آزوف برویم؛ شاید، علامتی از چشمه‌ی آب حیات حضرت خضر، پیدا کردیم.

من به فروزان گفتم: کوه‌هایی که از درون هواپیما، دیدم خیلی بلند بودند؛ لشکر ذوالقرنین، با اسب و بارشان، اگر غیرممکن نباشد، خیلی سخت است که از این کوه‌ها، بالا رفته باشند؛ چون من، تجربه دارم؛ چند سال قبل، با دوستان کوهنوردم، از قله‌ی هزاره کرمان، صعود کردیم؛ با آن که ارتفاع آن، کمتر از 5000 متر بود، ولی خیلی سخت بود؛ سینه کش، در بیش‌تر کوه، امتداد داشت؛ صدای قلبمان را می‌شنیدیم و از خستگی، در فاصله‌های کم، استراحت می‌کردیم. فقط، می‌خواهم بگویم، این رشته کوه‌ها را با اسب پیمودن سخت‌تر است.

بالاخره، دوستان با هم، یک رای شدیم، که فردا به شمال دریای سیاه که دریای آزوف است، حرکت کنیم. دوستانم تصمیم گرفتند، به مسافرخانه بروند. من که از غروب آفتاب، خیلی دلم گرفته بود، به آن‌ها گفتم: شما به مسافرخانه بروید؛ من می‌خواهم بیشتر قدم بزنم؛ آن‌ها قبول کردند. من هم، کنار ساحل، حرکت کردم؛ تا این‌که، جلوی یک درخت نیمه سوخته، ایستادم. معلوم بود، چند روز پیش، سوخته و چند شاخه‌ی سبز، از آن مانده بود. این درخت بی‌نوا راه فرار نداشته و باید دست و پا بسته می‌سوخت، تحت تاثیر، قرار گرفتم. پای درخت سوخته، نشستم با خود گفتم: چه‌قدر این درخت، درد کشیده 

  • صالح کعبی
۲۵
شهریور

Why a Gaming AI Is the Best Spy | Technology Networks

جاسوس پیر

فردا، برای آشنا شدن با شهر و دریا، بیرون رفتیم؛ عصر همان روز، کنار دریا، یک قهوه خانه‌ی قدیمی، که رو به دریا بود دیدیم. دوست داشتیم، همان جا، برای اولین بار کفیر بنوشیم. به شاگرد قهوه خانه، که لاغر و رنگ پریده بود، با اشاره گفتیم کفیر؛ او هم زود فهمید و سه شیشه کفیر، برای ما آورد و با ما شروع به حرف زدن کرد. ما نفهمیدیم چه می‌گوید؛ بعد گفت: ایرانی؟

گفتیم: بله. خندید و رفت. ما نفهمیدم، چرا او خندید. به اطراف، نگاه کردیم؛ پیرمردی خمیده، با ریش و سبیل به هم ریخته، که زردی دود تنباکو، روی سبیل و ریشش، معلوم بود، در حالی که چپقش را از تنباکو پر می‌کرد، با چشمان آبی اش، از پشت ابروی بلند سفیدش، ما را زیر نظر داشت.

سرگرم نوشیدنی کفیر شدیم؛ مزه‌ی آن، مثل دوغ خودمان است؛ ترش و خوشمزه.

فروزان، هر جرعه که می‌خورد، می‌گفت: من یک سال جوان‌تر شدم! بعد ازآن، با شوخی گفت: پیرمردی، گریه می‌کرد؛ یک نفر به او گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: می‌ترسم از دست پدرم، کتک بخورم. مرد گفت: چرا کتک بخوری؟ گفت: برای این‌که پدربزرگم را اذیت کردم. همه خندیدیم.

صاحب قهوه‌خانه، تقریباً پیرمرد 70 ساله‌ای بود. یک پالتوی زردرنگ ،رنگ پریده‌ی روسی که سال‌ها ازآن می‌گذشت پوشیده بود. و لباس‌هایش هم دو نوع بود؛ شلوار و کفشش، به‌روز بود. بقیه‌ی لباس‌هایش قدیمی تر بود. پیش ما آمد و گفت: ایرانی هستید؟

گفتیم: بله. بعد با لهجه‌ی اصفهانی، با ما صحبت کرد. خیلی خوشحال شدیم که یک نفر در گرجستان، با ما فارسی حرف می‌زند.

گفت، دیپلمات شوروی، در ایران بوده و در جنگ جهانی اول، که در ایران مأموریت داشته 24 ساله بوده.

با حسابی که کردیم، حدوداً 97 ساله بود؛ ما خیال کردیم، 70 سال دارد. اگر دروغ نگفته باشد؛ می‌گفت جوانی‌اش به سبب کفیر است.

درباره‌ی کفیر، از او سوال کردیم. گفت: بوته‌ی کفیر، دانه‌ای دارد، به اندازه‌ی فندق، که از صحرای قفقاز، به دست می‌آید. 24 ساعت در شیر می‌گذارند؛ تخمیر می‌شود و مزه‌ی شیر را مثل دوغ ترش و خوشمزه می‌کند.

به صاحب قهوه‌خانه، که اسم بلند بالایی هم داشت، گفتم: پس این پیرمرد چپق به دست، که از شما پیرتر نشان می‌دهد، احتمالا 120سال دارد.

گفت: این، برادر من است؛ تقریباً هم سن هستیم؛ ولی به علت مصرف سیگار، پیرتر دیده می‌شود.

رضائی گفت: کار او چیست؟

پیرمرد صاحب قهوه‌خانه گفت: در زمان شوروی سابق، ماهی‌گیر بود؛ اما چه ماهی‌گیری!

گفتیم: چرا؟

گفت: تور را در دریای بدون ماهی می‌انداختند و مشغول چپق کشیدن می‌شدند؛ حالا، ماهی بیاید یا نیاید، آن‌ها فقط فکر حقوق سر ماه خود بودند؛

بعد پیرمرد گفت: ما، در حکومتی، زندگی می‌کردیم که تمام مملکت، دولتی بود و این روش حکومتی، برای ما بی‌چارگی آورد.

خلاصه‌، رضایی با مهربانی، از او پرسید: حالا حکومت شوروی، متلاشی شده و کسی به شما کاری ندارد؛ اگر در باره‌ی یکی از مأموریت‌هایتان، در ایران، تعریف کنید، خیلی خوشحال می‌شویم.

به دریا، چشم دوخت؛ به دور دست‌ها، نگاه کرد و گفت: ما را برای مأموریت، در ایران، آماده می‌کردند؛ زبان فارسی، حتی لهجه‌ی آن و همچنین اصطلاحات را هم یاد می‌گرفتیم؛ اسم من را، حاج تقی فولادی گذاشته بودند؛ در بازار تهران، حجره داشتم؛ از طرف سفارت، پول بسیاری زیر دستم بود؛ خیلی‌ها را در زمان جنگ، اطرافم جمع کرده بودم که از من، کمک می‌گرفتند و به عنوان مردی نیکوکار، در محله و بازار، شناخته شدم.

  • صالح کعبی
۲۳
شهریور

کاروان شتر منظره غروب خورشید بیابان - پارس گرافیک

1400سال از تو دورم ولی صدایت را شنیدم که با صدای بلند در صحرای کربلا گفتی هل من ناصرا ینصرنی بله در گوش تاریخ پیچید و همه جوانمردان صدایت را شنیدند و برای فرزندت بپا خواستند و اگر در رکابت نبودند ولی حالا آماده هستند تا پای جان برای فرزندت مبارزه کنندو تنهایش نگذارندو کربلای دیگری و کوفه دیگری درست نکنند قرنها فاصله بین ما و تو اسم حسین تو فراموش شدنی نیست در اربعین هر قدمی اشکی بر زمین می ریزد.

خود را بر روی قبرهای خاکی انداخت     بانوی مکه با همون تجلیل هایش

حال عجیبی داشت وقتی بازمیگشت    بغض غریبی داشت در ترتیل هایش

با او چهل روز و چهل شب همسفربود    کابوس های تلخ و با تأویل هایش

اینجا پذیرفت آنچه را باور نمیکرد       دل کند حوآ ،آخر از هابیل هایش

زن مانده بود و یک بیابان بی پناهی      زن مانده بود و داغ اسماعیل هایش

مطهره:عباسیان

 

 

  • صالح کعبی
۲۳
شهریور

آشنایی با زندگی در گرجستان - دور زمین

گرجستان و سد کورش

با هواپیما، به شهر تفلیس، پایتخت گرجستان، پرواز کردیم. از داخل هواپیما، به زمین، نگاه می‌کردم. رشته کو‌ه‌های زیادی، دو کشور آذربایجان و گرجستان را از هم جدا کرده.

در هواپیما، آقای رضایی، نزدیکم بود؛ گفتم: قرآن در باره‌ی ذوالقرنین در سوره‌ی کهف گفته: اسباب هر چیزی را در اختیارش گذاشتیم.

رضایی گفت: یعنی عقل و درایت کافی؛ مدیریت صحیح؛ قدرت؛ لشکر و نیروی انسانی و امکانات مادی داشت. آن‌چه، از وسایل معنوی و مادی، برای پیشرفت و رسیدن به هدف، لازم بود، در اختیار او نهادند. او در ادامه، گفت: در سوره‌ی کهف، آیه‌ی 85، قرآن فرموده: او هم از این وسایل، استفاده کرد.

چند روزی، در پایتخت گرجستان، گشتیم و اطلاع پیدا کردیم، سد ذوالقرنین، در نزدیک تفلیس است. چون کشور گرجستان، کشور وسیعی نبود، در عرض یک روز، به آن منطقه رفتیم. منطقه‌ای که ابوالکلام، در باره‌ی آن، کتاب نوشته است[1]. از نزدیک، دو کوه بلند را دیدیم، که نزدیک هم بود و دری از آهن، درست کرده بودند و با سرب، جوش خورده بود؛ ولی سد اندازه‌ی دو کوه، ارتفاع نداشت. دو کمر کوه، خیلی بلند بود و به نام قاپو یا دروازه‌ی آهنی گرجستان می‌نامیدند. مردم، سازنده‌اش را کورش می‌دانستند. ما هم حیرت کرده بودیم و قبول کردیم، کار کورش، باید باشد. برای مقابله با دشمنان آن زمان، سد خوبی بود؛ ولی، سد ذوالقرنین نبود؛ به علت این‌که در قرآن آمده است: در سد، مس به کار رفته. این سد، یک گرم، مس نداشت. قرآن فرموده: سد، هم تراز کوه بود؛ ولی این، از کوه خیلی کوچک‌تر بود. سوم: این در آهنی بود و نمی‌شد به آن سد گفت. بعد از این موضوع، ما به شهر تفلیس برگشتیم و با قطاری درجه دو، که کم امکانات، و پر سر و صدا بود، به شهر نزدیک دریای سیاه، رفتیم. شهر، پوتی نام داشت. بعد از معطلی بسیار، عصر به شهر، رسیدیم. کمی قدم زدیم تا هوا تاریک شد. کنار دریای سیاه را دیدیم و قایق‌ها و کشتی‌ها که چراغ‌هایشان را روشن کرده بودند، خیلی زیبا بود. دریا امواجی، آرام داشت. نمی‌دانم، شاید روزها‌ی دیگر، این‌طور نیست. یک ناخدا به ما گفت: اگر می‌‌خواهید، طوفان را پیش‌بینی کنید، وقتی ستاره‌ها چشمک می‌زنند، طوفان، در راه است. ستاره‌ها را نگاه کردم؛ هیچ کدام، چشمک نمی‌زدند؛

به علت خستگی سفر، زود یک هتل، برای استراحت پیدا کردیم، تقریباً مثل مسافرخانه بود؛ اصلاً مسافرخانه هم نبود، یک خانه‌ی معمولی بود که به آن، هتل می‌گفتند.

 

[1]. کورش کبیر (ذوالقرنین)، نویسنده: ابوالکلام آزاد؛ ترجمه: محمد ابراهیم باستانی پاریزی(ابوالکلام وزیر فرهنگ هند بود که به افتخارش میدان نزدیک دروازه قران را بنام ایشان نام نهادند

  • صالح کعبی
۲۰
شهریور

اقتصاد جمهوری آذربایجان - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

 

آذربایجان

تصمیم گرفتیم، از مرز آستارا عبور کنیم؛ ایرانیان زیادی در آذربایجان، زندگی می‌کردند؛ به ویژه در نزدیکی شهر مرزی آن. با یکی از ایرانی‌های آن‌جا، مشورت کردیم که با چه وسیله‌ای سفر کنیم. راهنمای خوبی بود؛ از تجربیاتش، استفاده بردیم. یکی از مطالبش، این بود که می‌گفت: عرض دو ریل راه آهن شوروی سابق، تقریباً 10 سانتی متر، از ریل راه آهن کل جهان، بزرگ‌تر است.

گفتیم: چه فایده‌ای دارد؟

گفت: در آن زمان، جنگ سرد بین شوروی سابق و آمریکا بود؛ شوروی، می‌ترسید آمریکا از ریل راه‌آهن این کشور استفاده کند؛ برای همین، ریل راه آهن را بزرگ‌تر ساخته بود تا هیچ لوکوموتیوی، از بلوک غرب، روی آن حرکت نکند.

یک مطلب جالب دیگر این بود که: زمان شوروی سابق، مسافرها را نزدیک مرز ایران، از قطار پیاده می‌کردند و برای چند کیلومتری، جلوی دید مردم ایران، با قطار درجه یک، عبور می‌دادند و دوباره، سوار یک قطار از آن خراب‌تر می‌شدند. با این کارشان می‌خواستند به مردم ایران بگویند، مردم شوروی، با بهترین امکانات، مسافرت می‌کنندو تا مردم ایران  را جذب حزب کمونیست کنند.

بعد از آن، کناری نشستیم و با هم، مشورت کردیم.

فروزان گفت: حضرت ذوالقرنین نمی‌توانست لشکرش را از کوه‌های قفقاز با بلندی 5633 متر عبور داده باشد.

رضائی گفت: احتمال دارد، از کنار ساحل دریای خزر، حرکت کرده باشند؛ چون رود ارس، آن‌ها را به طرف ساحل دریای خزر، هدایت می‌کند، همچنین آب شیرین، همیشه در دسترس آن‌ها بوده است.

بعد تصمیم گرفتیم برای استراحت، کنار دریای خزر برویم؛ در بین راه، به روستایی رسیدیم که از نظر امکانات، هم تراز پایتخت بود. وقتی پرس‌و‌جو کردیم، فهمیدیم، افراد این روستا، دین یهودی دارند و اسرائیل، به آن‌ها بودجه می‌دهد تا مردم منطقه را جذب خود کند مثل قطار شوروی سابق ،

به باکو، پایتخت آذربایجان، رسیدیم. چند روزی در باکو و اطراف آن، گردش کردیم. مردم به بعضی از سرزمین‌های آذربایجان، که خیلی سرسبز است، اروپای کوچک می‌گویند. آن‌ها با زبان ترکی، صحبت می‌کنند و خدا پرست و مسلمان‌اند. در زمان شوروی، هفتاد سال، آن‌ها را از دین، جدا کردند؛ اکنون بعد از آن همه مدت، دوباره به مذهب تشیع برگشتند. سنگی که مال زمین است، هر قدر به آسمان، پرتاب کنیم، عاقبت به زمین برمی‌گردد. شوروی سابق، هفتاد سال، مردم را از دینشان، جدا کرده بود؛ ولی عاقبت، نتوانست اعتقاد دینی را از آن‌ها بگیرد. حکومت‌ها، می‌آیند ومی روند؛ مردم با عقایدشان، می‌مانند و خواهند ماند.

چند روزی در پایتخت بودیم. به کنار دریای خزر، ‌رفتیم؛ بعضی پیرمردها، آن را به نام دریای قزوین می‌شناختند. تصمیم گرفتیم، برای سفر به پایتخت گرجستان، بلیط هواپیما بگیریم؛ تا از آن کشور، که به دریا سیاه نزدیک است، دیدن کنیم و بفهمیم، آیا دریای سیاه، که در قرآن، در موردش فرموده منظورش همین است که خورشید، در آن‌جا غروب می‌کند.

  • صالح کعبی
۱۹
شهریور

ثبت‌نام راهپیمایی اربعین حسینی (ع) در سراسر اروپا آغاز شد+ عکس

برای رفتن به اربعین باید یک گوشه ی قیام امام حسین علیه السلام برایت روشن شده باشد ، که با پای پیاده و در هوای گرم و با آن خطرات قصد کربلا می کنید، هر شخصی که پا در راه کربلا می گذارد ، گوشه دلش ، یا چادرش، سوخته و یا غم ، مثل طناب ، اسرا کربلا، عقده گلویش را می فشارد و فقط ، در کربلا باز می شود ، ویا انتقامی خفته ، که قرنها ، سینه به سینه تا حالا، در تاریخ موج می زند و منتظر منتقم ، از ظالمین کل تاریخ هستیم . من نمی دانم ، این مردم عاشق کدام قسمت واقعه  ، کربلا را ،بهتراز همه  ، می شناسند ، وحالا ، با پای پیاده دلسوزانه می آیند. من هر لحظه ، از کنار عمودی می گذرم ، و قدم به قدم  به طرف  ، سرور آزادگان ، می روم ، این چه استادی هست ، که درسش ، به تمام زبانها  ، تدریس می شود .این چه کلاسی ، هست،  که از تمام، کشورهای جهان ، در اربعین  ، پای منبرش ، جمع می شوند. این درس ، کدام قهرمانی هست ، که ایثار و فدا کاری را ،  به رخ ، فرشتگان می کشد ، این ، فرزند کدام شیرخدای هست ، که ، یکه و تنها ،  جلوی هزاران دشمن،  مبارز مطلبد ،  این انسان ، بنده ی کدام خدای  هست،  که در بهبوه ی جنگ،  سجده عبود یت،  بر روی خاک می گذارد ، اربعین ، ورقی از تاریخ هست،  که هرگز،  فراموش نمی شود و همیشه، توابین و غیر توابین ، به آن احتیاج خواهند داشت.

  • صالح کعبی
۱۷
شهریور

رود ارس مهمترین و پر آب ترین رودخانه شمالی ایران ☀ جاذبه ها

به مرزآذربایجان رسیدیم. رود ارس، تقریباً، بین ما و آذربایجان فاصله انداخته است.

فروزان گفت: فکر کنید، لشکر ذوالقرنین، پشت این رودخانه رسیده و باید حالا عبور کند؛ چه‌کار باید کند؟

رضائی گفت: ما، اگر در آن زمان بودیم، از تنه‌ی درختان، کلک درست می‌کردیم.

فروزان گفت: ولی می‌بینید، این‌جا، به اندازه‌ی شمال ایران «گرگان و مازندران» درخت نیست؛ پس ذوالقرنین، با فکر دیگری از این‌جا عبور کرده است. همان‌طوری که می‌دانید شاید به علت آب شدن برف‌ها، رودخانه، طغیان کرده باشد؛ ذوالقرنین، چه کاری باید انجام می‌داد؟

من، یاد یک روایت افتادم و به آن‌ها گفتم؛ آن‌ها هم راضی شدند که از رودخانه‌ی ارس عبور کنند. روایت، از این قرار بود: در زمان حضرت علی(ع) افرادی پیش آن حضرت آمدند و در باره‌ی قوم ارس که در قرآن آمده، پرسیدند.

حضرت علی (ع) فرمودند: «اگر از من نمی‌پرسیدید، هیچ کس نمی‌دانست، چگونه به شما، جواب بدهد»

آن گاه حضرت گفت: «در اطراف رودخانه‌ی ارس درختان زیادی بود و شهری، در کنار رودخانه قرار داشت. در کنار رودخانه، درخت صنوبر بزرگی بود؛ شیطان، صدایی از آن بیرون می‌آورد؛ درخت، برای مردم ساده، مقدس شده بود؛ جلوی آن به سجده می‌افتادند و نذر می‌کردند. این درخت را مقدس و آب ارس را هم مخصوص آن می‌دانستند. شهر‌ها یا روستا‌های دیگر، به علت طولانی بودن راه، یک شاخه از آن درخت را به شهر یا روستای خود بردند و در کنار رود ارس کاشتند. هر ماه، مردم در یکی از آن دوازده شهر‌، جشن می‌گرفتند. این روستا‌ها و شهر‌ها، به نام 12 ماه‌ ایرانی بوده است؛ فروردین، اردیبهشت تا... اسفند که تاکنون اسامی آن شهر‌ها، بر روی ماه‌های ایرانی موجود است[1].

خلاصه‌ی کلام، منظور من، از این داستان این است که در آن زمان، اطراف رود ارس درختان بسیاری، مثل مازندران امروزی بوده؛ ولی به مرور زمان، جو تغییر کرده است؛ که می‌شود گفت ذوالقرنین، از درختان بسیار در اطراف رود ارس، کلک یا پل، درست و از آن‌جا عبور کرده است.

 

[1]. بحار‌الانوار، جلد 14، ص 148، باب 13(سوره‌ی فرقان آیه‌ی 38 قوم رس)

  • صالح کعبی