مداد

در اینجا انصاف هست...

مداد

در اینجا انصاف هست...

۱۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

۳۰
مهر

نسبت‌های ناروا به پیامبر اکرم و پاسخ آن از زبان قرآن | حوزه نمایندگی ولی  فقیه در امور حج و زیارت 

بنام خدا 

مانده اند عالمیان و آدمیان که کدامین لحظه را ، لحظه ولادت تو بشمارند؟ 

کدامین روز را ، روز تولد تو نام بگذارند؟

خورشید و ماه و ستارگان تا بدانجا که حافظه شان یاری می کند به تو سلام می گفته اند.

 

موجها از ازل سر بر ساحل رسالت تو می ساییده اند.

پیغمبران و رسولان همه در کلاس تو درس رسالت می خوانده اند.

در حافظه جویبارها ، جز تکرار نام تو هیچ نیست.

شبنم ها هر چه به خاطر دارند بر تو درود می فرستاده اند.

پیش از تو را ، کسی به یاد ندارد.

چنین نبود که خداوند تو را برای هستی خلق کند.

هستی به افتخار تو آمد.

 

تو برای عالم نیامدی ، عالم برای تو آمد.

مگر نه خداوند، تو را پیش از همه ، از نور خود آفریده و جهان به کرشمه

چشم تو موجود شد؟ 

مگر نه تو مقصود بودی و ماسوا به تبع؟

مگر تو برترین شناسای پروردگار خود نبودی ؟

چه کسی می توانست بیاید که او را بهتر از تو در یابد؟

باری سخن گفتن از تو و ولادت تو نه سخت و دشوار ، بل خطرناک ومحال است.

و خطرناک از آن جهت که تو معشوق خداوندی، تو حبیب و محبوب اویی.

وهیچ عاشقی، غیرتمندتر از خداوندبه معشوق خود نیست. 

همو که تو را سلام کرد و فرمود که نه فقط خلایق و افلاک را

که بهشت و جهنم را حتی به خاطر تو می آفرینم.

تصاویر محمد رسول الله (16 تصویر) - تــــــــوپ تـــــــــاپ

بهشت را محض یاران تو و جهنم را برای مخالفان تو.

آری ، با چنین غیرتمندی عاشق ، سخن گفتن از معشوق بس 

خطرناک است.

معشوقی که پیامبران گذشته همه آرزو می کردند که از امت او باشند

و در رکابش.

معشوقی که ملائک تا ابد مأمور صلوات بر او شده اند.

با تخلیص : سید مهدی شجاعی

 

  • صالح کعبی
۲۷
مهر

شفق قطبی: رنگین کمان شبانه+عکس | اسپاش

تقریباً بعد از دو روز، به دریاچه‌ی ایناری رسیدیم. در بین راه، هر چه به شمال می‌رفتیم، دریاچه‌های کوچک‌تر یخ زده بودند؛ ولی ایناری، دریاچه‌ی با عظمتی بود. درختان جنگل، سبز نبود؛ بلکه به رنگ سبز مایل به سیاه بود که دریاچه را سیاه، نشان می‌داد. ما باید به شرق دریاچه برویم تا غروب خورشید، در آب را ببینیم. در شرق دریاچه، نزدیک مرز روسیه، در شهر ویرتانیمی اقامت کردیم.

رضائی، نگاهی به ما کرد و گفت: نظرتان چیست؟

فروزان گفت: درست است؛ این آخرین دریاچه است. جنگل سیاه و دریاچه هم سیاه است؛ اما آخر خشکی روی زمین، و غرب عالم نیست. آخر زمین، در حقیقت، باید شمال نروژ باشد که جاهای زیادی دارد. شاید آن‌جا باشد. تا اول دی، زمان کمی داریم.

رضایی گفت: چون در قرآن، چشمه، گفته شده همین باید باشد؛ آن‌جا که می‌روید، خلیج است.

فروزان گفت: من قبول می‌کنم؛ جنگل‌های تاریک شمال روسیه و سرزمین پست سوئد و فنلاند این حقیقت را می‌گویند که داریم به هدفمان می‌رسیم. شما می‌گویید، همین دریاچه‌ی ایناری است؛ ولی باید بگویم، آخرین نقطه‌ی غرب زمین، در شمال نروژ که بالاتر از فنلاند و سوئد است، آبدره‌هایی است؛ آب تاریک و کوه‌های بلند، جنگل سیاه و آب خیلی عمیق است و آخرین نقطه زمین، با آب است که در شمال، وجود دارد و همه‌ی سوال‌ها را جواب می‌دهد. نظر من همان جا است؛ باید به شمال نروژ برویم.

رضائی گفت: اگر شما آیه را درست خونده باشید، خدا در قرآن فرموده: خورشید در آب تاریک و جوشان، غروب می‌کند.

من گفتم: شاید در کوه آتش‌فشان، غروب کرده.

رضایی گفت: این دریاچه، به علت سرمای شدید، بعضی وقت‌ها مثل بخار آب جوش کتری، بخار از سطح آن، بلند می‌شود و غروب خورشید، باید دراین دریاچه باشد.

فروزان گفت: شاید هم نه آتش‌فشان باشد و نه بخار دریاچه و نه ساحل خلیج.

من گفتم: پس چه می‌تواند باشد؟

فروزان گفت: شاید دریاچه‌ای، در بین دریاچه‌های زیاد این‌جا، وجود داشته باشد، که آب آن گرم وجوشان باشد و بخار از آن بلند می‌شود که ما به علت وقت کم، نمی‌توانیم آن را پیدا کنیم و به آیندگان می‌سپاریم تا آن را پیدا کنند. همه با خنده تأیید کردیم.

من گفتم: مثل چشمه‌های آب جوشان شهر اردبیل در زمستان است.

سپس رضایی به من نگاه کرد و گفت: نظر شما چیست؟ من باید نظر می‌دادم؛

گفتم: با نظر فروزان موافقم.

رضائی گفت: پس من همین جا می‌مانم؛ شما به نروژ بروید؛ بعد از 5 روز، هم دیگر را در یک شهر نزدیک می‌بینیم. اول، ما می‌خواستیم او را متقاعد کنیم، با ما بیاید، ولی قبول نکرد؛ اسرار زیاد کردیم؛ تصمیم خود را گرفته بود؛ بعدا ما قبول کردیم، در آن‌جا بماند.

به محمدی گفتیم: رضائی می‌خواهد در این شهر 5 روز بماند؛ بعد از 5 روز در نروژ، به ما ملحق می‌شود. شما با یک آژانس مسافرتی، هماهنگ کنید، بعد از 5 روز، او را به شهری که ما در آن هستیم بیاورد. چون آقای رضایی، دیگر مترجمی نداشت. هماهنگی لازم را انجام دادیم تا به مشکل نخورد؛ برای این‌که ما می‌خواستیم با آقای محمدی و راننده، به کشور نروژ برویم و مطمئناً از کنار خلیج‌های نروژ عبور خواهیم کرد؛ تا به شمالی‌ترین، خلیج نروژ برسیم. آقای محمدی، مجبور بود، با دقت، هماهنگی را انجام بدهد.

بهترین مکان های جهان برای دیدن شفق قطبی

بعد از چند ساعت، با یک راننده آمد. او را به رضایی، معرفی کرد. راننده‌ی رضایی، مانند راننده‌ی ما چاق بود. گفت که به آژانس مسافرتی هم گفته است، بعد از 5 روز، رضائی را به شهر تانا، در نروژ که نزدیک‌ترین شهر به دریاچه‌ی ایناری است برساند. بعد ما در هتل، با ناراحتی با رضائی، خداحافظی و به سوی کشور نروژ، حرکت کردیم. مردم نروژ خیلی چاق و هیکل‌دارند. از خود سئوال کردیم، چرا؟ دلیلی که به دست آوردیم، این بود که سرمای شدید این منطقه تقریباً هفت ماه است و اکثر مردم، وقت خود را در خانه‌ها و کافه‌ها، می‌گذرانند و به علت کم تحرکی، چاق شده‌اند. این مطلب، برای مردم استان خوزستان و کشورهای حاشیه‌ی خلیج فارس هم صدق می‌کند؛ ولی در جنوب خلیج، به جای سرما، برعکس گرمای شدید دارد و مردم، تقریبا هفت ماه از سال را زیر کولر و در خانه، سپری می‌کنند و به علت بی‌تحرکی آن‌ها هم چاق شده‌اند؛ ولی وایکینگ‌های قدیم، پس از هفت ماه خوردن و خوابیدن، پنج ماه بقیه‌ی سال را با تبر از جنگل، برای خانه‌سازی و کشتی سازی، چوب تهیه می‌کنند و بدنشان، در طول سرما از چربی و گوشت، تبدیل به ماهیچه‌ی قدرت‌مند شده و برای همین مردانی قوی و جنگ‌جو بودند.

نروژ

بعد از ورود به کشور نروژ قرار گذاشتیم، با جاده‌ی کنار دریا که خلیج‌های نروژ است، به آرامی، حرکت کنیم و از شمالی‌ترین خلیج‌ها که به سوی اقیانوس منجمد شمالی اند، دیدن کنیم. افکاری در ذهنم، به من می‌گوید، ما راه را درست آمده‌ایم یا نه؟ خدا بهتر می‌داند. در این چند روز، از این شهر به آن شهر و از این خلیج تا آن خلیج، آرام آرام در حرکت بودیم. آرام بودن حرکت ما، به علت برف و سرمای شدید بود؛ همچنین ما به دنبال گمشده‌ی خود بودیم. با علامت دست فروزان، ماشین ایستاد. بله! این آخرین غروب خورشید شمال «در خلیج عمیق تاریک بود[1].» ما در حال نظاره، ایستادیم؛ فقط نگاه می‌کردیم؛ حرف نمی‌زدیم؛ بدون شک، این همان جایی است که به دنبالش بودیم. برای یک شخص ساده، غروب عادی است؛ ولی برای ما، یک علامت نقشه‌ی راه بود. خیلی خوشحال شدیم. با تاریک شدن هوا، حرکت را ادامه دادیم. تعجب دیگر ما، از یخ نزدن در ماشین‌ها بود که در آن دمای زیر صفردرجه، به راحتی، باز و بسته می‌شوند.

محمدی به ما گفت: تمام ماشین‌های کشورهای شمالی، برای درهایشان المنت کار می‌گذارند تا در یخ نزند.

غرق افکارم بودم که فروزان با تعجب گفت: به آسمان نگاه کن! همه، به آسمان نگاه کردیم. خط‌های سفیدی وسبز را که در حرکت بودند دیدیم. در تمام عمرمان چنین چیزی ندیده بودیم. خدایا این چه چیزی در آسمان بود؟! مثل حرکت مار، روی شن صحرا!.

من و فروزان از ماشین، بیرون آمدیم و فقط به آسمان، نگاه می‌کردیم. مثل پرده‌ی سینما بود.

محمدی وقتی تعجب ما را دید، با خنده گفت: به نظرم، تا حالا، به این منظره نگاه نکرده بودید. به این شفق قطبی می‌گویند که جاذبه‌ی قطب شمال، نور خورشید را در شب، به طرف زمین، خمیده می‌کند و شفق قطبی، به وجود می‌آید.

فروزان گفت: من در تلویزیون، دیده بودم؛ ولی آن مربوط به قطب شمال بود. واقعاً من از نزدیک، ندیده بودم. خیلی زیبا بود. وقتی به ایران برگشتم، درباره‌ی آن مطالعه کردم. آن شکلی که محمدی می‌گفت، نبود. ما شفق قطبی را دیده بودیم و بعد از آن، خورشید که در خلیج تاریک، برای دو ماه، غروب کرده بود و صحنه‌ی عجیبی را نشان می‌داد. آن کوه و جنگل تاریک و دره‌های عمیق و غروب خورشید، ما را به این رساند که به هدفی که دنبالش بودیم، رسیده‌ایم. جایی که ذوالقرنین، آمده بود ما هم آمده‌ایم. در سفر اول، ما علامت او را دیدیم و باور کردیم که سفر را درست آمده‌ایم. از درون، احساس معنویتی داشتیم؛ دو نفری، بدون احساس سرما از شادی، اشک می‌ریختیم؛ گرممان شده بود و خود را در لشکر ذوالقرنین، تصور می‌کردیم که به غروب خورشید رسیده بودیم. یاد این شعر مولانا افتادم که:

خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن‌جا که محرم کم زند

 

راننده و محمدی، از ما درخواست کردند که سوار ماشین شویم و به سوی شهر تانا، حرکت کنیم؛ چون هوا قابل تحمل نبود و باید به جایی می‌رسیدیم. ما به سختی، قبول کردیم؛ سوار ماشین شدیم و به یاد آخرین غروب خورشید، در آب تاریک، افتادیم.

من و فروزان، این منظره را تاآخر عمرمان، فراموش نمی‌کنیم. من، یاد رضایی افتادم. گفتم: کاشکی رضائی با ما بود و این منظره را تماشا می‌کرد.

فروزان گفت: شاید دیده باشد. من هم، باخودم گفتم: حتماً دیده؛ او از ما سرسخت‌تر است.

ماشینمان بعد از چند مدت، با احتیاط کامل در جاده‌ی یخ زده، به شهر تانا، وارد شد. جایی برای استراحت، پیدا کردیم و خستگی چند روز، سفر را در آوردیم. بعد از دو روز، آقای رضائی به شهری که اقامت کرده بودیم، آمد و در همان جایی که محمدی، سفارش کرده بود منتظر ما بود.

محمدی رفت و رضائی را پیش ما آورد. ما از دیدن او خیلی خوشحال شدیم. در اولین دیدار، از غروب خورشید، در آب تاریک، به او گفتیم. او هم برای ما همان منظره‌ی آخرین غروب خورشید، در آب تیره را گفت. عین تعریف ما بود. از صحبت‌ها فهمیدیم، درست در منطقه‌ی مدنظر هستیم و راه را درست آمده‌ایم. از دیدن آخرین غروب خورشید، خوشحال بودیم؛ تصمیم گرفتیم با ماشین، به پایتخت نروژ برویم و در آن جا، سفر اولمان را جمع بندی کنیم و یا برای برگشتن به ایران تصمیم بگیریم، یا سفر دوم را شروع کنیم.

همان شب که البته نمی‌دانم واقعاً روز بود یا شب که رضائی، به ما رسیدند؛ یک وعده، غذای گرم خوردیم و بدون این‌که رضائی استراحت کند، او را سوار ماشین کرده و به سوی جنوب نروژ، حرکت کردیم. هر چه به طرف جنوب، حرکت می‌کردیم، خلیج‌های زیادی در سمت راستمان بود که از آن‌ها عبور می‌کردیم. واقعاً کشور هزار خلیج، اسم با مسمایی برای این کشور است. در دو سه روز حرکتمان، به جنوب به روشنایی رسیدیم. آفتاب در افق، دیده می‌شد؛ ولی در شمال نروژ، هنوز تاریکی کامل بود. یک سئوال فکرم را مشغول کرده بود؛ از محمدی، سوال کردم، چرا با آن که اقیانوس منجمد شمالی، ساحل نروژ است و آفتاب هم ندارد، چرا یخ نمی‌زند؟

محمدی، زود گفت: برای این‌که آب‌های گرم خلیج مکزیک، به سوی نروژ می‌آیند و این باعث می‌شود خلیج‌های نروژ یخ نزنند.

من گفتم: واقعاً خدا، قربونش برم  روزی هر کسی را چگونه می‌دهد! در این سرمای شدید؛ که تا این مردم بتوانند زندگی کنند و باعث رونق حمل و نقل دریایی و همچنین صیادی، در تمام فصول شوند.

تا به اسلو، پایتخت نروژ رسیدیم «در بین راه، چند آبشار در مسیر حرکتمان بود. باور نمی‌کردیم آبشار‌های زیادی در نروژ باشد؛ یکی از آن‌ها به نام تیسترنگن، 852 متر ارتفاع دارد؛ و دیگری مونگفوسن، 774 متر؛ آبشارهای دیگری هم بود[2].» ما انتظار آبشار به این ارتفاع، در این کشور را نداشتیم؛ واقعاً جالب بود. در بین راه، محمدی ما را مجبورکرد، چتر بخریم. فقط به علت باران اسیدی که از دود کارخانه‌ها و ماشین‌ها در اروپا به وجود آمده است و مستقیم بر روی شبه جزیره‌ی اسکاندیناوی، جمع می‌شود. نروژ هم یکی از این کشورها است که در آن باران اسیدی می‌بارد.

 

[1]. فرهنگ جغرافیایی نویسنده: دیک بیتمن؛ مترجمان: بهمنی و شایان

[2]. اطلس کامل گیتاشناسی، تهیه و تدوین: سعید بختیاری

  • صالح کعبی
۲۵
مهر

فروزان گفت: بچه‌ها! این‌جا یک سوال پیش می‌آید؛ اگر غروب تکرار همیشگی خورشید باشد، این عجیب نیست؛ بلکه عجیب، این جاست که، خورشید، در جایی غروب می‌کند که دیگر دیده نمی‌شود. این آیه، احتمالاً در باره‌ی آخرین غروب خورشید، حرف می‌زند که مهم است.

من گفتم: مگر آخرین روز دنیا است؟

رضائی گفت: نه؛ منظور فروزان این است که خورشید، در جایی غروب می‌کند که چند ماه، دیده نمی‌شود و آن شمال اروپا، نزدیک مدار قطبی شمال است. یعنی: ما باید به شمال فنلاند برویم؛ قبل از غروب کامل خورشید.

فروزان گفت: غروب خورشید در اسکاندیناوی، اگر اشتباه نکنم، در شب یلدای خودمان است.

رضائی گفت: تاریخ از دستمان پریده؛ نمی‌دانیم، امروز چندم ماه است.

من گفتم: سال تحویل میلادی 11 دی است؛ از راننده سوال می‌کنیم، چند روز به سال مسیح مانده؛ بعد 11 روز، کم می‌کنیم؛ شب یلدا شناخته می‌شود.

از محمدی، سوال کردیم، سال تحویل مسیحی کی است؟ گفت: 16 روز، مانده.

رضائی گفت: می‌خواستیم بدانیم، این‌جا غیر از تولد مسیح، جشن دیگری دارند؟

محمدی، از راننده سوال کرد، راننده گفت: در روز ششم ژانویه، در بسیاری از کشورها، روز پادشاه شدن یک روزه‌ی بچه‌ها است؛ در این روز، نان شیرینی مخصوص می‌پزند و در وسط آن، یک جایزه می‌گذارند؛ این جایزه نصیب هر کسی شود، آن روز یا ملکه یا پادشاه است. با خنده، به هم نگاه کردیم.

من گفتم: 5 روز وقت داریم. از فروزان، تشکر کردیم که دیگر نمی‌خواستیم، تمام دریاچه‌ها را بگردیم.

فروزان، با خنده جواب تشکر ما را داد.

راننده، به محمدی گفت: چرا شما شرقی‌ها در باره‌ی عشق زیاد صحبت می‌کنید و به عقل اهمیت نمی‌دهید؛ در حالی‌که ما غربی‌ها، به عقل خیلی اهمیت می‌دهیم؛ ولی مثل شما به عشق آن‌چنان اهمیتی نمی‌دهیم.

محمدی، پس از ترجمه کردن صحبت راننده، به ما نگاه کرد تا یکی از ما، جواب راننده را بدهیم.

رضایی به محمدی گفت: به راننده بگویید، اگر کتاب حافظ را می‌خواندید، آن موقع در باره‌ی عشق شرقی، بیش‌تر می‌گفتید.

راننده گفت: من فقط از ایران، کتاب عمر خیام را خوانده‌ام.

رضایی گفت: شما که غربی هستید؛ و به قول خودتان، عاقلانه، زندگی می‌کنید.

راننده گفت: بله؛ ما بیش‌تر کارهایمان، عاقلانه است.

رضایی گفت: یک مثال برای شما می‌زنم؛ با آن‌که ما این مثال را قبول نداریم؛ فقط برای درک مطلب است. شما در کشورتان، مشروب می‌خورید؛ سیگار هم می‌کشید. خود شما، از آن مردم هستید؟

راننده گفت: بله؛ هستم.

رضایی گفت: عقل می‌گوید، سیگار و مشروبات، برای بدن مضر است، ولی شما، عشقتان می‌کشد با آن که می‌دانید، برای بدنتان مضر است، استفاده می‌کنید؛ در حقیقت، عشق شما بالاتر از عقلتان، تصمیم می‌گیرد. ما، نه سیگار می‌کشیم، نه مشروب می‌خوریم؛ پس ما به عقل نزدیک‌تریم. ولی بعضی جاها برای خداشناسی باید عقل را کنار گذاشت و از عشق استفاده کرد.

آقای راننده گفت: عجب عجب!!! و ساکت شد.

رضائی گفت: ما باید به شمال فنلاند برویم و آخرین چشمه یا آخرین دریاچه فنلاند را ببینیم. آن‌جا امید ما بیش‌تر است.

فروزان گفت: ولی باید از مدار فرضی قطبی شمال، که شمال فنلاند و سوئد و نروژ را جدا می‌کند، دیدن کنیم؛ بیش از 5 روز وقت نداریم. رضائی از محمدی، سوال کرد، شمالی‌ترین دریاچه‌ی فنلاند، چه نام دارد؟

محمدی، با راننده صحبت کرد و به ما گفت: دریاچه‌ی ایناری.

رضائی گفت: چند روز تا آن‌جا راه داریم؟

راننده گفت: به علت برف و سرما، باید با احتیاط، رانندگی کنیم؛ دو روز، طول می‌کشد.

رضائی گفت: ما می‌خواهیم به دریاچه ایناری برویم؛ راننده، قبول می‌کند ما را ببرد؟

راننده بعد از تعیین نرخ، قبول کرد و به سوی دریاچه حرکت کردیم. در بین راه، سرصحبت با محمدی باز شد که در دانشگاه روسیه، چه درسی می‌خواند.

گفت: درس در باره‌ی فسیل‌های ماموت‌ها و انسان‌های گذشته. که چگونه باید زمان حیات هر فسیل را تخمین بزنند.

بعد خودش ادامه داد و گفت: شما می‌دانید، روسیه، جامعه‌ای است که هفتاد سال، مذهب را کنار گذاشته و اعتقادی به آن ندارد و علمش را بدون مذهب جلو برده. در درس‌هایم و اعتقاداتم، دوگانگی به وجود آمده و نمی‌توانم خودم را قانع کنم. مثلاً در دانشگاه، استاد‌ها می‌گویند، انسان امروزی، تکامل یافته‌ی انسان‌های ما قبل تاریخ‌اند یا تکامل یافته‌ی میمون‌ها هستند. فسیل‌ها را نشان می‌دهند که مال صدها قرن بیش‌تر یا کم‌تر‌اند؛ ولی دین ما می‌گوید: انسان‌ها، فرزندان آدم و حوا هستند و تاریخشان هم تقریباً بیشتر از 7000 سال قبل از میلاد نمی‌شود. پس برای فسیل انسان‌هایی که قبل ازآدم، زندگی می‌کردند چه جوابی می‌شود پیدا کرد. یا آن‌ها درست می‌گویند یا اسلام. بعدگفت: من به قرآن، اعتقاد دارم؛ ولی از نظر علمی، نمی‌توانم خودم را قانع کنم. یاد مثال بین مردم ایران می‌افتم که می‌گویند: دم خروس را باور کنیم یا قسم حضرت عباس(ع) را.

فروزان گفت: این مشکل را ما هم در دانشگاه ایران داریم؛ دین، برای خودش و علم هم برای خودش دلیل دارد و هر کدام، راه خودش را می‌رود؛ باید این دونظریه را به هم، نزدیک کرد.

رضائی گفت: در باره‌ی مشکل محمدی، باید بگویم، دو جواب دارد؛ یک جواب مذهبی و یک جواب علمی.

چند سال پیش، در مشهد؛ پای صحبت آیت‌الله حکمت نشسته بودم. مطلب را این‌گونه گفت: در سوره‌ی آل عمران، آیه‌ی 33 آمده: خدا برگزید حضرت آدم و نوح... بر تمام جهانیان اگر خدا، حضرت آدم را برگزیده، پس جمعیتی باید باشد که حضرت آدم، از بین آن‌ها انتخاب شده. اگر حضرت آدم تنها بود، احتیاجی به انتخاب نبود. معلوم می‌شود، حضرت آدم، در جمعیت انسان‌ها زندگی می‌کرده است البته این فقط در حد یک احتمال است.

بعد رضائی ادامه داد و گفت: فکر می‌کنم، فقط شکل نسل حضرت آدم، متمایز از آن‌ها بود. همان‌طوری که در سوره‌ی نوح آیه‌ی 14 آمده: خدا، شما را رنگارنگ و مختلف خلق کرد. هنگامی‌که حضرت نوح (ع) از قوم خود، فقط هشتاد نفر را نجات داد؛ نهصد و پنجاه سال هم مردم را دعوت کرد؛ ولی گوش به حرفش ندادند؛ بنابراین آن‌ها را نفرین کرد. بعد از طوفان، فقط نسل حضرت آدم، روی زمین ماند و برای همین، به حضرت نوح، پدر دوم بشر، بعد از حضرت آدم می‌گویند.

رضایی گفت: خدا بهتر می‌داند، ولی از خلقت آدم تا نوح (ع) نسل حضرت آدم، آن چنان زیاد نشده بود که کل جهان را آب فرا گرفته است؛ معلوم می‌شود، مخلوقاتی، شبیه انسان بوده‌اند که فسیل آن‌ها در کل قاره‌ها، پیدا شده و قابل هدایت نبوده اند. همان‌طوری که خداوند در قرآن فرموده: «به امر خداوند، کل جهان، زیر آب رفت.» ولی راه حل علمی مسئله، در شهر اریحا است.

فروزان گفت: قبل از هر چیز جواب علمی بدهید. من همیشه، این مسئله، مشغولم کرده بود که چگونه یک پیامبر، اجازه داده، پسر و دخترش، با هم ازدواج کنند و تمام نسل بشر، از آغاز، با گناه بزرگ، پا به جهان گذاشته باشند.

رضایی، ادامه داد و گفت: قدیمی‌ترین شهر دنیا، اریحا یا جریکو است. به سبب نزدیکی به چشمه‌ی آب و کشت زار خوب، مردم زندگی راحتی داشتند و هر دفعه، بعد از خراب شدن شهرشان، دوباره آن را می‌ساختند. این شهر، تمام آثار میان سنگی، پیش نوسنگی، نوسنگی، مس، مفرغ وآهن را دارد. در عصر نوسنگی، مردم پیشرفت زیادی کردند، از خاک رس، ظروف سفال‌ زیادی ساختند؛ ولی در پایان نوسنگی، جای خالی، در محل اقامت انسان، در اریحا دیده شده است. برای دوره‌ی معینی از زمان، خالی از سکنه شده. شواهد، مختلف وجود یک لایه‌ی انباشته از مواد آلی، بر روی شهر را نشان می‌دهد.

من گفتم: خواهش می‌کنم، ساده‌تر صحبت کنید که من هم بفهمم.

رضایی گفت: قبل از عصر نوسنگی، حضرت آدم و حوا به زمین آمدند و به علت این‌که زندگی بهشتی داشتند و در زیباترین ظروف بهترین غذا‌ها را خورده بودند، حالا دیدند بین مردمی زندگی می‌کنند که از نظر زندگی، در پایین‌ترین درجه‌ی ممکن هستند.

آدم و حوا، با گل ظروفی ساختند که قبلاً روی زمین، ساخته نشده بود. حضرت آدم، به یاد ظروفی که در بهشت دیده بود، با گِل کاسه و لیوان و اشیاء دیگری ساخت. این ظروف به تقلید از ظروف بهشتی بود که حضرت آدم و حوا، دیده بودند و به مرور زمان در شهرها گسترش پیدا کرد و در شهر اریحا دیده شده است که قبلاً وجود نداشت؛ ولی بعد از طوفان نوح(ع)، آن شهر، زیر موادآلی دریا، پنهان شد و آثار آن، هنوز باقی است.

رضایی به محمدی، نگاه کرد و گفت: انشاءالله این مطالب به کارتان بخورد.

محمدی گفت: بله؛ البته، احتیاج به تحقیق بیش‌تر دارم و از شما متشکرم.

  • صالح کعبی
۲۳
مهر

عکس پروفایل حضرت مهدی (عج) + بهترین احادیث از امام زمان (عج)

بنام خدا 

انگار تخم صبر بودیم که در خاک انتظار تاب می آوردیم تا در هرم خورشید تو به بال و پر بنشینیم.

سنگینی بار انتظار بر پشت ما ، سنگینی یک سال و دو سال نیست سنگینی یک قرن و  دو قرن  نیست. حتی از زمان تودیع یازدهمین خورشید نیست .

تاریخ انتظار و شکیبایی ما به آن ظلم که در عاشورا بر ما رفته است بر می گردد، از آن زمان تا کنون ما به آب حیات انتظار زنده ایم ، انتظار ظهور منتقم خون حسین علیه السلام .

نقش یاران امام زمان (عج) در سرنوشت مادی و معنوی این دنیا و بعد از آن چیست؟  | خبرگزاری بین المللی شفقنا

تاریخ استقامت ما از آن زمان هم دورتر می رود، از عاشورا می گذرد و به بعثت وپیامبر اکرم می رسد.

هم او در مقابل همه جهل و ظلم و کفر و شرک و عناد و فسادی که جهان آن زمان را پوشانده بود وعده می فرماید که کسی خواهد آمد .

نامش نام من ، کنیه اش کنیه من ،لقبش لقب من، دوازدهمین وصی من خواهد بود  و جهان را از توحید و عدل و عشق و داد پر خواهد فرمود.

اما تاریخ صبر و انتظار ما را به دورترها   بر  می گردد، به مظلومیت و تنهایی عیسی ، به غربت موسی ، به استقامت نوح و از همه اینها گذر می کند تا به مظلومیت هابیل می رسد.

انتظار و بردباری ما را وسعتی است از هابیل تاکنون و تا برخاستن فریاد بلند جبرئیل در تمام زمین و آسمان و آوردن مژده ظهور امام زمان .

آری و در آن زمان هستی حیات خواهد یافت ، عشق پر و بال خواهد گشود و در رگهای خشکیده علم ، خون تازه خواهد دوید.

پشت هیولای ظلم و جهل با خاک ، 

انس جاودان خواهد گرفت،

شیطان خلع سلاح خواهد شد، 

انسان بر مرکب رشد خواهد نشست و عروج را زمزمه خواهد کرد.

 

  • صالح کعبی
۲۲
مهر

نمایش تصویرتصاویر قدیمی از حرم امام حسن عسکری علیه السلام

بنام خدا 
پدر،پدر مهربانم می دانم این اشکها  آنقدر نیست که راه تو را برای رفتن سد کند و میدانم که دشمنان با پنجه های  قساوت، تو را از آغوش قلبم خواهند گرفت، این دشمنان پای جهالت بر زمین می کوبند و فقط جان تو را طلب می کنند.

بعداز فوت امام حسن عسکری (علیه السلام) زمان ایستاد، ای وای! خانه چرا برجا مانده ای ؟ چرا ای آسمان در خود نپیچیده ای ؟ چرا بغض زمین نترکید؟ و چرا عالم فرو نریخت؟

مگرنه این است که فقط وفقط آسمان و زمین هر دو ، تنها در اجابت فرمان امام خویش آرام میگیرند.
 دندان بر جگر نهادند ، خون بر لب آوردند، ولی دم نزدند. و در خویش شکستندو گریستند اما ضجه نزدند. 


من ، نه فقط پدر که امامم را ،مرادم را، عشقم را، امیدم را و بهانه حیاتم را پیش چشمم پرپر می بینم .
پس حق دارم گریه کنم !؟
کجا می توانم عقده دل رابگشایم ، اینست مظلومیت تو و به تبع مظلومیت شیعیان تو.
کجا گریه کنند عاشقان تو بر مصائب تو ؟ کجا اشک بریزند دلدادگان تو بر مظلومیت تو ؟ 
و کجا ضجه بزند فرزند تو در فقدان تو؟ 
بعداز دفن امام یازدهم علیه السلام در خانه خودشان ، فرزند پنج ساله حضرت امام مهدی (علیه السلام) و مادرش و عمه اش سر قبر گریه می کردند که در خانه به صدا در آمد، خادم خانه که پیر نصیر نام داشت، رفت در را باز کند، از پشت در سئوال کرد، گفتند سربازان حکومت هستند و در تدفین دیدند امام فرزندی پنج ساله دارد، آمده اند ایشان را ببرند ، مادر و عمه وقتی این صدا را شنیدند به امام گفتند در سرداب خانه قایم شود، امام در حال رفتن بود که سربازها در را باز کردند و رفتن او را بسوی زیر زمین خانه  دیدند، امام الزمان پله های سرداب با قدمهای کوچکش  با اضطراب پائین آمد و به انتهای زیر زمین رسید و همانجا ایستاد.

عکس نوشته در مورد امام زمان (عج) - تــــــــوپ تـــــــــاپ
و خدا خواست که امام ناپدید شود و دشمنانش او را نبینند و او آنها را می دید  چندین روز نگهبان در سرداب گذاشتند ولی کسی از آنجا خارج نشد.
این یک برگی از تاریخ بود که ناپدید گشت که در قرنهای آینده به تاریخ بشریت اضافه می شود و تاریخ را متحول خواهد کرد.
و طبیعی است که خدا این جلال و عظمت را محصور یک جامعه و یک قرن نکند، و اگر چه قرنها سپری شود و این گنج نهفته بماند، امام، این چشمه زلال توحید، باید حیات خود را حفظ کند تا زمانی  مناسب فرا رسد و زمینی مستعد بیابد و سر باز کند.

دو خصلت است که بهتر و بالاتر از آنها چیزی نیست، ایمان به خدا و سود رساندن به مردم.

وصال خداوند سفری است که جز با مرکب شب زنده داری بدست نمی آید.


باتخلیص : سیدمهدی شجاعی

  • صالح کعبی
۱۹
مهر

رویایی‌ترین دریاچه‌های اروپا +عکس | اقتصاد آنلاین

دریاچه‌ها

به هتل خودمان آمدیم؛ بعد از شام، دور هم جمع شدیم؛ درباره‌ی کشور فنلاند و دریاچه‌های زیادش، صحبت کردیم. هشت دریاچه‌ی بزرگ که وسعت بعضی از آن‌ها به صد کیلومتر می‌رسید. از این هشت دریاچه، پنج دریاچه، در جنوب کشور و سه دریاچه در شمال را برای دیدن، انتخاب کردیم. برای تدارک سفر با قایق موتوری، دریاچه‌ی نزدیک پایتخت را انتخاب کردیم؛ دریاچه‌ی پئی ین که شهر بندری لاتی، نزدیک آن بود.

فردا صبح، بعد از یک ساعت به شهر لاتی رسیدیم. یک قایق موتوری، اجاره کردیم؛ گفتیم: ما را به شهر ییوسکیلا که آخردریاچه است، ببرد. هنگامی که آب ساکن دریاچه با قایق ما مواج می‌شد و تمام ماهی‌ها و پرندگان دریاچه به ما نگاه می‌کردند، احساس پسر فضولی را داشتیم که همه را اذیت می‌کند. وقتی از لابه لای ابرها، چند ثانیه نور خورشید، بر درختان جنگل می‌تابد، جنگل و حیواناتش، به وجد می‌آیند. این‌جا در اسکاندیناوی، خورشید برای مردمش خیلی عزیز است. به هر حال، قایق، ما را از وسط دریاچه، عبور می‌داد؛ احساس دلنشینی داشتیم. با امیدواری، دریاچه را نگاه می‌کردیم و از طبیعت دست نخورده‌ی آن، لذت می‌بردیم. وقتی با دقت، نگاه می‌کردیم، با وضوح، گوزن‌های زیادی را در اطراف دریاچه می‌دیدیم.

به صاحب قایق موتوری گفتیم: تا وقت شام، می‌خواهیم روی قایق باشیم. فراموش کردم به شما بگویم، خورشید این جا، با ایران که در سقف آسمان است، فرق می‌کند و مایل‌تر به افق است.

به صاحب قایق گفتیم: ما را تفریحانه، در دریاچه بگرداند؛ تا شب شود و بعد از شام، به شهر ییوسکیلا ببرد. قبول کرد؛ خلاصه‌ی کلام، آن‌ها پول را می‌شناسند و این، زبان بین‌المللی تمام کشورها شده است.

روی قایق ایستاده بودیم و به مناظر بیرون، نگاه می‌کردیم. فروزان گفت: ابرهای آسمان را نگاه کنید؛ چقدر شفاف و زیبا هستند؛ ولی آن طرف، ابرها سیاه و ترسناک اند.

رضایی، از فروزان پرسید: مگر دو ابر، مخلوق خدا نیست؟ پس چرا یکی را زیبا، خلق کرده و دومی را زشت؟

گفتم: شاید موضوع، یک شکل دیگر باشد.

رضایی گفت: چگونه است؟

گفتم: در جهان، زیبایی ظاهری داریم و زیبایی باطنی؛ زیبایی ابر سفید، ظاهری است؛ ولی زیبایی باطنی ابرسیاه، در باران مفید آن است.

فروزان گفت: مثال دیگری بزنید؛

من گفتم زیبایی ظاهری بوته، در گل زیبا‌ی آن است. بوته‌ای که گل ندارد، زیبایی آن در ریشه‌ی دارویی آن است.

گفتم: ما دنبال ذوالقرنین راه افتادیم؛ ذوالقرنین، روشنای روز را کنارگذاشته و به سوی تاریکی رفته و به دنبال راز شب بوده، که آن هم، آب حیات است و خدا آن را در دل ظلمت نهاده است. در جهان که خلق شده از دو حالت، بیرون نیست؛ یا زیبایی ظاهری دارد یا زیبایی باطنی. هر انسان آزاده ای می‌تواند با فکر کردن و توکل به خدا، راز مخلوقات را پیدا کند.

همه دوست داشتیم، سکوت کنیم و کم‌تر حرف بزنیم. تا غروب، بر روی دریاچه بودیم. دراین مدت، به فکر رفته بودم و از خود، سئوال می‌کردم چرا دریاچه، زیبایی و آرا مش به خصوصی دارد؟!

فنلاند ، سرزمین هزاران دریاچه | لست سکند

به فکر صحبت‌های فروزان، در باره‌ی موسیقی افتادم، همه چیز را با این شکل، نگاه می‌کنم. درباره‌ی طبیعت هم همان حس را پیداکرده بودم. همان‌طوری که می‌دانید، گاهی موسیقی، هنگام نواختن، توقف و مکث لحظه‌ای دارد دل نوازتر می‌شود؛ طبیعت هم، موسیقی خود را با کوه، درخت، گل و چمن می‌نوازد و در دریا، موسیقی طبیعت آرام می‌گیرد؛ چون دریا، هیچ برجستگی ندارد. ما که در درون طبیعت، زندگی می‌کنیم، از مکث آن، لذت و آرامش می‌گیریم؛ این موسیقی، بدون صداست؛ ولی لذت و آرامشی دارد که با نگاه کردن به طبیعت، از صدای آن، لذت می‌بریم؛ بدون آن که صدایی بشنویم. بله! وجود دارد؛ روحمان آن را می‌شنود؛ از آن لذت می‌برد. گاهی که از کار و مشکلات، خسته می‌شویم، از موسیقی طبیعت لذت می‌بریم و احساس راحتی می‌کنیم. با آن‌که در نگاه اول طبیعت را نامنظم می‌بینیم، ولی روحمان آن را می‌خواند و می‌شنود و لذت می‌برد. هنوز در حال قایق‌سواری بودیم؛ غرق در افکارم بودم؛ تا این‌که غروب آفتاب رسید. با دیدن جنگل‌ها و دریاچه، در غروب، کمی احساس ترس از تاریکی کردیم؛ با خود گفتیم: شاید دریاچه‌ی دیگری باشد؛ تاریک‌تر از این دریاچه. به هر حال راضی نشدیم.

وقتی به شهر ییوسکیلا رسیدیم؛ جایی برای شب، پیدا کردیم؛ در آن‌جا خوابیدیم و صبح، با ماشین از پل بزرگ روی دریاچه، عبور و به سوی دریاچه‌ی دیگری حرکت کردیم.

با ماشین، به شهر لاپنرانتا و دریاچه‌ی سایما حرکت کردیم. به فروزان گفتم: با این دریاچه‌ها، خیلی سخت است، به مقصد برسیم.

فروزان گفت: خیلی خسته کننده است؛ بعضی جاها یخ زده؛ ولی معلوم است؛ داریم به مقصد نزدیک می‌شویم.

گفتم: شاید هم نرسیم!

رضائی گفت: فکر بد نکنید.

من گفتم: چند درصدی هم برای پیدا نکردن دریاچه، در نظر بگیر؛ شاید اشتباهی آمده‌ایم. شاید غروب خورشید، در غرب اسپانیا و پرتغال باشد؛ شاید هم دانمارک و فرانسه.

رضایی گفت: همین حرف‌ها باعث می‌شود، امید رسیدن به هدف از بین برود. خواهش می‌کنم، با ناامیدی حرف نزنید. مولانا می‌گوید:

عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

 

بعد از آن آقای فروزان، شعری از حافظ خواند:

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای ز اسرار غیب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

 

رضائی گفت: بیایید، دوباره قرآن را بخوانیم و روی آن آیه، تمرکز کنیم؛ شاید به جایی رسیدیم. خودش، آیه را از حفظ خواند، به فارسی آن را گفت و ساکت شد.

  • صالح کعبی
۱۶
مهر

Finland travel | Europe - Lonely Planet

فنلاند

برنامه‌ی سفر فردا را برای محمدی گفتیم. برای سفر به فنلاند و نروژ، اعلام آمادگی کرد. به ما گفت: در اتحادیه‌ی اروپا، سفر کردن به هر کشور، مثل سفر کردن یک ایرانی‌ از یک استان به استان دیگر است و مانعی ندارد.

رضایی گفت: ولی روسیه، جز اتحادیه‌ی اروپا نشده.

محمدی گفت: من مقیم آلمانم؛ برای تکمیل درس دانشگاهی به روسیه آمده ام؛ برای همین، جز مردم اتحادیه هستم و برای سفر مانعی ندارم که برای چند روز، هم در خدمت شما باشم. ما هم با خوشحالی، قبول کردیم و قول دادیم، دست مزد خوبی به او بدهیم؛ چون از قدیم گفته‌اند: راه را با راهنما بروید تا هزینه‌ی کم‌تری داشته باشید.

به او گفتم: از سفارت، فهمیدیم که پدر شما تاجر است؛ شما احتیاجی به پول و کار ندارید؛ پس چرا زحمت سفر کردن را با ما می‌کشید؟

گفت: به دو دلیل،

اول: دوست دارم، در غربت کمک هم‌وطنانم کنم.

و دوم: پدرم، جوانی‌اش را پای کار گذاشت تا تاجر پولداری شد و پولش، حامل زحمت و عمرش است. من هم دوست دارم، مثل پدرم از کار خودم، پولدار شوم.

من با هیجان گفتم: خیلی باحالی! دمت گرم ولک! اصلاً پسر نباید چشم به دست پدر بدوزد.

بعد گفتم: به خاطر این مرامت، شما و دوستانم را به یک کافی‌شاپ، دعوت می‌کنم. محمدی تشکر کرد و گفت: لهجه‌ی شما با دوستانت، فرق می‌کند.

گفتم: درست می‌گویید؛ زبان مادریم، عربی است و اهل خرمشهرم.

کمی بعد، فروزان، این شعر را خواند:

نسیم زلف تو شد خضر راهم اندر عشق
زهی رفیق که بختم به همرهی آمد.

 

فردا صبح، همراه دوستانم و آقای محمدی از شهر سن‌پطرزبورگ، با ماشین، در عرض دو ساعت، به مرز فنلاند رسیدیم و بعد از معطلی، اجازه‌ی ورود را به عنوان گردش‌گر گرفتیم و وارد فنلاند شدیم.

محمدی، با زبان روسی، با مرزبانان صحبت کرد، مردم فنلاند، زبان روسی را بلدند؛ ولی زبان رسمی آن‌ها نیست؛ برای این‌که قبلاً مستعمره‌ی روسیه بوده‌اند و در سال 1917 استقلال یافته‌اند.

رضایی گفت: بهتر است به شهر لاپنرانتا برویم که دریاچه‌ی سایما، نزدیک آن است و اول روز، وقت خود را تلف نکنیم.

من و فروزان گفتیم: بهتر است به پایتخت فنلاند برویم؛ بعد، هر روز برای دیدن یک دریاچه برنامه‌ریزی کنیم.

محمدی، خندید و گفت: شما هر روز، یک دریاچه می‌خواهید ببیند؟

گفتیم: بله.

محمدی، باز هم خندید و گفت: می‌دانید به کشور فنلاند چه می‌گویند؟

گفتیم: شما بفرمایید؛

گفت: به فنلاند می‌گویند، کشور هزار دریاچه! باید هزار روز، در فنلاند باشید تا تمام دریاچه‌ها را ببینید. ما با تعجب، به هم نگاه کردیم؛ این اسم را شنیده بودیم؛ ولی به واقعیت آن فکر نکرده بودیم.

نه نظر رضایی به درد می‌خورد و نه نظر ما. باید فکر اساسی می‌کردیم. برای همین به هلسینکی پایتخت فنلاند رفتیم. در هتل، مقیم شدیم؛ نقشه‌ی فنلاند را خریدیم و فهمیدیم 80 درصد کشور فنلاند از جنگل، پوشیده شده است و چند دریاچه‌ی بزرگ و مهم دارد که باید از نزدیک، با قایق نگاه کنیم و غروب آفتاب را در آن‌ها ببینیم و طبیعت اطرافش را بنگریم که آیا تاریکی بیش‌ از حد دارد یا نه؟ کمی با هم، در شهر پیاده روی کردیم؛ با آن‌که هوا خیلی سرد بود، ولی این مسئله فکر ما را درگیر کرده بود که چه کار باید بکنیم. از این خیابان به آن خیابان، راه می‌رفتیم؛ یک دفعه خود را در مقابل مسجد زیبایی دیدیم.

به رضایی و فروزان گفتم: «مسجد، در هلسینکی، واقعاً دیدن دارد؛ باید داخل برویم؛ از خدا، کمک بخواهیم و با مردم مسلمان صحبت کنیم. وارد مسجد شدیم. مردم از دیدن ما، خوشحال شدند. با یک مهاجر مصری که برای کار به فنلاند آمده بود، عربی صحبت کردم؛ او گفت: مسلمانان این کشور، حدوداً پنج هزار نفرند و پنج مسجد، در کل فنلاند وجود دارد و اصل مسلمانان، ترک اند. بعضی مسلمانان هم اهل شوروی‌اند؛ که به این کشور مهاجرت کرده‌ا‌ند.

از زندگی آن‌ها سوال کردم. گفت: بیش‌تر مردم مسلمان در کارهای بازرگانی، بانکی و خدماتی‌اند که از طبقه‌ی اجتماعی بالایی برخور دارند و کشور فنلاند، آن‌ها را به رسمیت شناخته است[1]. خدا را شکر کردیم و در آن‌جا نماز خواندیم؛ به آرامش فکری رسیدیم و با دوستان جدیدمان خداحافظی کردیم.

 

[1]. سرزمین اسلام، تألیف غلام رضا گلی‌ زواره؛ ص 565

  • صالح کعبی
۱۴
مهر

بنام خدا

منتظرلشکر بود، که کامل شود اما انگار کسی نمی خواهد از کوفه دل بکند و به لشکرگاه امام حسن بیایند،

، ربع لشکر هم جمع نشده است ، امام حسن علیه السلام سوار بر اسبش بود و از کنار لشکر آرام آرام اسبش قدم بر می داشت و امام غرق در افکارش بود که با تعجب به خود می گفت: چند روز از شهادت پدرم نگذشته است که فرمانده لشکرم برای چند درهم و دینار معاویه، لشکرگاه را ترک کرده و بطرف لشکر دشمن رفته اما بعضیها هم منافقند که بین لشکرم نفوذ کرده اند و شاید از پشت سرم به من حمله کنند من فقط به برادرهایم و چندنفر ازیارانم اطمینان دارم

امام حسین و حضرت عباس را علیهم السلام را صدا زد که برویم در مسجد کوفه و مردم را برای جنگ با معاویه ترغیب کنیم

مردمی که عزت را برای خود نمی خواهند ذلت بدون دعوت به سراغشان خواهد آمد و سرافکنده خواهند شد

، امام حسن علیه السلام را مثل پدر بزرگوارش با تیغ تفکر اشعریها به صلح اجباری مجبور کردند و او را با تشتی پر از خون تنها گذاشتند.

  • صالح کعبی
۱۱
مهر

 

موسسه آموزش عالی زاگرس

بنام خدا    اعتراض فرشتگان را دیدی ، وقتی خدا  می خواست حضرت آدم را خلق کند، فرشتگان گفتند: از نسل این بشر خونریز و ستمگر بوجود می آید، خدا به افق زمان دور نگاه کرد ، انسانی را دید که دارد در افق می درخشد  که از تمام فرشتگان مقامش بالاتر بود و بعد پروردگار به فرشتگان نگاه کرد و فرمود من یکچیزی  می دانم  که شما  نمی دانید این  انسان چگونه شخصیتی  بوده که از تمام موجودات خلق شده ، فقط این شخصیت حبیب خدا گشته ، این انسان چه خصلت خوبی در  وجودش  داشته  که حبیب خدا  شده،  وقتی مشرکین

خار در راهش می گذاشتند و پای پیامبر را مجروح می کردند  زود  با پارچه خون را جمع می کرد که خون بروی زمین نریزد  و خدا انتقام  حبیبش  را  نگیرد ، و برای مردم جاهل آن زمان  دعا می کرد، که ای خدا مهربان ، این  مردم  نمی فهمند  آنها را ببخش ، خدا خیلی مهربان هست و آدم مهربان را دوست دارد و برای همین هست خدا در قرآنش پرچم بسم الله الرحمن الرحیمش در تمام قرآن برپاست ،  وقتی عدی پسر حاتم طائی برای شناخت اسلام به حضور  پیامبر  آمد  پیامبر خدا او را در صدر  مجلس  گذاشت  و خود  روی  زمین  روبرویش  نشست و اسلام را برایش توضیح داد،  عدی گفت : ای پیامبر  من فقط از رفتار خوبت به اسلام راه پیدا کردم  و  خدایت  را  شناختم ،  در جوشن کبیر  هزارو یک  اسم خدا وجود دارد ،  اما اسمی که بر  همه  مقدمتر   هست  رحمان  و  رحمانیت خدا  است،  که پیامبر  رحمت  آن  را  به  بهترین  شکل در زندگی  و  رفتارش اجرا کرد و مکارم اخلاق را کامل کرد،  که خدا در قران به پیامبرش فرموده  ای پیامبر تو دارای اخلاق والای هستی ، حالا خدا برای نشان دادن خلیفه خود  به فرشتگان آسمانی پیامبر را به معراج دعوت کرد  یک  انسانی به فرشته ها  نشان می دهد ، مظهر مهربانی  و  اخلاق ، فقط اینگونه  مخلوقی  می تواند  مهمان  خدا  باشد  که  از  دو کمان  هم  به خدا  نزدیکتر  می نشیند  و  بالاترین  مخلوق  هستی که  تا این زمان  به خدا نزدیک گشته و یک افتخاری  بزرگ برای تمام انسانیت بوجود آورد.

  • صالح کعبی
۰۹
مهر

فوائد خواندن نماز با حضور قلب چیست؟

سن پطرزبورگ

فردا صبح، به طرف سفارت رفتیم؛ از سفارت، به آقای محمدی زنگ زدند؛ او آمد و با هم هماهنگ کردیم که بعد از ناهار، به شهر سن‌پطرزبورگ برویم. من هنگام سفر، کتاب روسی را می‌خواندم؛ مطالب جالبی داشت؛ به راحتی می‌شد روسی را یاد گرفت.

خلاصه، ساعت 10 شب، با قطار به شهر مشهور سن‌پطرزبورگ رسیدیم. شهری که یک بار پایتخت بوده، و اعتبارش از مسکو بیش‌تر است. بیش‌تر سیاست مداران، از آن‌جا برپا خاسته‌اند. در زمان رژیم کمونیستی، بزرگان آن از این شهر بودند. از نظر زیبایی، از مسکو، کم‌تر نیست؛ شهری بندری است که با دریای بالتیک، ارتباط دارد.

با راهنمایی آقای محمدی، به هتل رفتیم. از خستگی، زود خوابمان برد. صبح، بعد از صرف صبحانه، و دیدن شهر باید به دریای فنلاند می‌رفتیم.

بعد از دیدن شهر و دریا، مطمئن شدیم این دریا، دریایی که در قرآن آمده، نیست. نزدیک شهر سن‌پطرزبورگ، یک دریاچه به نام لادگا بود. با آقای محمدی قرار گذاشتیم که فردا، برای دیدن آن، برویم.

آقای محمدی گفت: شما برنامه‌ی رفتن به شمال دارید؟

گفتیم: بله؛

گفت: بیایید با ماشین دربست تا دریای شمال برویم. ما هم نظر او را پسندیدیم و یک ماشین اجاره‌ای بدون راننده، گرفتیم.

فردا صبح، مقدمات سفر را فراهم کردیم؛ به سوی دریاچه‌ی لادگا و بعد دریاچه‌ی انکا، حرکت کردیم. یک کانال بزرگ از دریاچه تا شمال روسیه که دریای سفید بود، کشیده شده بود.

رضایی و فروزان، نظر من را درباره‌ی دریاچه‌ها پرسیدند.

من گفتم: این دریاچه‌ها هیچ کدام دریاچه ای نیست که ذوالقرنین، خورشید را در حال غروب کردن، در این‌جا دیده باشد.

به حرکتمان ادامه دادیم؛ به سوی دریاچه‌ی سفید، حرکت کردیم. از سرما همه چیز، یخ زده بود. به شهر بندری آرخا نگلسک، نزدیک شدیم. باید از پل بزرگ که راه آهن، روی آن نصب شده بود، عبور می‌کردیم تا به شهر، می‌رسیدیم. یک روز برای استراحت و دیدن غروب آفتاب، در دریای سفید ما را صبور کرده بود.

آقای محمدی درباره‌ی خرس‌های خطرناک این‌جا تعریف کرد. من به آن‌ها گفتم: آیا درنده‌تر و وحشی‌تر از خرس و گرگ حیوانی است؟ ولی با این اوصاف، حیوانات مهربانی اند. همه خندیدند.

گفتم: راست می‌گویم؛ در نظر داشته باشید! خرس بعداز چند ماه خواب زمستانی، وقتی از خواب بیدار می‌شود، گرسنه‌ترین حیوان است؛ ولی بچه‌های خود را نمی‌خورد؛ با این‌که، اگر غذا به دست نیاورد و از گرسنگی بمیرد، دست به فرزندانش نمی‌زند. آیا مهربان‌تر از این حیوان دیده‌اید؟ باید نگاه خود را نسبت به حیوانات، تغییر بدهیم.

وقتی غروب آفتاب را در دریا دیدیم، هیچ کدام از ما، قبول نکردیم که ذوالقرنین، به این‌جا آمده باشد؛ چون این دریا، سیاه نبود. باید دریا یا دریاچه‌ی دیگری را بگردیم.

فردا صبح، به سن پطرزبورگ برگشتیم. دو روز در راه بودیم تا به شهر رسیدیم. جاده یخ زده بود. در این فصل سال، هتل‌ها خلوت بود؛ برای همین، زود اتاق خالی پیدا کردیم. از خستگی، یک روز و یک شب، از هتل بیرون نرفتیم. تا ظهر روز دوم که رضائی و فروزان، بعد از نماز برای گرم شدن و صرف ناهار پایین آمدند. من در حال نماز بودم؛ بعد از نماز، وقتی پایین آمدم، دکتر نیکنام را دیدم که با رضائی و فروزان، صحبت می‌کرد. با او احوال‌پرسی کردم. گفت: دو روز در سن‌پطرزبورگ بوده و از اطلاعات هتل، ما را پیدا کرده. با هم گفتیم و خندیدیم.

گفت: رضائی و فروزان گفته‌اند، در حال نماز بودی؛

گفتم: بله؛

گفت: مگر شما، زبان فارسی بلد نیستید؟ پس چرا به زبان عربی، نماز می‌خوانید؟

رضائی گفت: راست می‌گویید؛ ولی پیامبر گفته، عربی بخوانید.

فروزان گفت: ما در دعا کردن، فارسی می‌خوانیم؛ مشکلی نیست.

دکتر گفت: ولی در نماز، باید فارسی بخوانید که بدانید چه می‌گویید.

به دکتر گفتم: اجازه دارم، چند مطلبی بگویم؟

دکتر گفت: بله بفرمایید.

گفتم: اول: زبان فارسی، نقص‌هایی دارد که نمی‌شود با آن، مفهوم را کامل برسانیم؛ مثلا: اگر بگوییم او آمد، شما می‌گویید، چه کسی آمد؟ مرد یا زن است؟ ولی در عربی، با همان او آمد، مرد و زنش و یا دو نفرش را معلوم می‌کند.

دوم: زبان عربی، غیر از کامل بودن، فصاحت دارد؛ یعنی همان‌گونه که در فارسی، بفرما و بنشین، یک معنی دارد؛ ولی برای مواردی استفاده می‌شود. در عربی، تا پنج و شش کلمه برای یک مورد گفته می‌شود تا گوینده، مقصود خود را درست ادا کند. نمونه‌ی فصاحت، نهج‌البلاغه‌ی امام علی(ع) است. که حتی آن‌قدر حضرت، بر کلمات، مسلط بود که دو خطبه خواند؛ یکی بدون حرف الف و دیگری، بدون نقطه. و این غنای زبان عربی را نشان می‌دهد.

دکتر گفت: این مطالب، چه ربطی با هم دارند.

مکثی کردم و گفتم: اگر دکتر صبر کنند، رابطه‌اش را می‌گویم.

بعضی پیامبران، برای خانواده‌ی خود، پیامبر بودند. مثل حضرت شعیب. بعضی پیامبران برای شهر خود؛ مثل حضرت لوط یا صالح (ع)؛ بعضی برای قوم خود؛ مثل حضرت موسی و بعضی، برای یک یا چند کشور؛ مثل حضرت سلیمان، حضرت زرتشت و حضرت مسیح (ع). ولی حضرت محمد (ص)، برای کل جهان بود؛ و برای همین، زبانی باید که کل مفهوم دین را بدون نقص برساند و از نظر احساس و عاطفه و منطق، بالا باشد. این جا درک می‌کنیم که بعضی دین‌ها یا زبان‌ها، ظرفیت کمی دارند؛ اما دین اسلام، در میان قومی ظهور کرد که فرزندان شان را می‌کشتند؛ بت پرست بودند و به هم، ستم می‌کردند. ولی اسلام، این قوم را با فرهنگ و انسانیت آشنا کرد و کسانی چون مقداد، سلمان، ابوذر، عمار و... را پرورش داد. اسلام در جایی نشو و نما یافت که جهلشان بسیار بود و فرهنگشان اندک و بت پرستی در میانشان رایج؛ اما اسلام، توانست آن‌ها را تغییر بدهد. پیامبر، دین اسلام با زبان عربی را برای برپایی حکومت جهانی، آماده کرده بود؛ تا امامان، یکی از دیگری، آن را تحویل بگیرند و به دست امام زمان(عج) مصلح جهانی برسانند.

پس از آن، رضایی با صدای آرام گفت: پس برای همین است که تاکید می‌شود، با زبان عربی، نماز بخوانیم؛

بعد به دکتر، نگاه کردم و گفتم نظر شما در باره‌ی این مطلب چیست؟

دکتر، دستش را پشت مبل انداخت و لب پایینش را بیرون آورد و گفت: نظری ندارم.

فروزان، وقتی این صحنه را دید، صحبت را عوض کرد و گفت: در این هوای سرد، یک قهوه می‌چسبد؛ همه، موافق بودیم. بعد از نوشیدنی گرم، ناهار را خوردیم و بعد از ناهار، با آقای محمدی و دکتر، در شهر گردش کردیم و از دیدن برفی که باریده بود، لذت بردیم.

دکتر، در ماشین، با ما صحبت می‌کرد و از قصرهای مسکو و سن‌پطرزبورگ می‌گفت که چه قدر زیبا، ساخته شده‌اند و فرهنگ بالای این مردم که در ساختمان‌سازی، به شکوفایی رسیده اند.

رضایی، به دکتر گفت: در کشور‌های اسلامی، معماری مساجد و قصر‌ها، برگرفته از اندیشه و مکتب اسلام است. اگر به مسجد نگاه کنید، گنبد، مثل سرسربازی است که کلاه‌خود جنگی بر سر دارد و برای جنگ با نفس، خود را آماده کرده است.

دوم: مناره‌ها، که رو به قبله اند، انسان را نشان می‌دهد که دستانش را به سوی خدا، بلند کرده و در حال دعا است و رازهای دیگری در ساختمان‌ها به کار رفته که مجال گفتن آن‌ها نیست. فقط می‌خواهم بگویم ساختمان‌های ما با مکتب اسلام هم‌خوانی دارد.

برای دیدن موزه‌ی مشهور سن‌پطرزبورگ رفتیم؛ یکی از چهار موزه‌ی بزرگ دنیا است. روز خوبی بود. در شهر گردش کردیم؛ از مناظر زیبای آن لذت بردیم.

دکتر با افتخار از پیروزی شوروی در برابر آلمان‌ها، در جنگ جهانی دوم صحبت کرد. ما هم از حرف‌هایش استفاده می‌بردیم. آخر کار هم در باره‌ی برنامه‌ی ما سوال کرد. گفتیم: شاید به کشور‌های فنلاند و نروژ برویم؛ ولی دوباره به مسکو بر می‌گردیم؛ تا به شرق روسیه برویم و از سقوط بشقاب پرنده، دیدن کنیم.

دکتر با شوق زیادی، به ما قول داد، برای دیدن شرق روسیه با ما همسفر خواهد شد. خوشحال شدیم؛ دیگر احتیاج به مترجم و راهنما نداشتیم؛ از این محبتش، تشکر کردیم هر چند مقداری هم به او شک کرده بودیم.

  • صالح کعبی